eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
691 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : @Dokhtarane_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz 🩵 معرفی‌نامه‌امون : @zahraieha_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ دیگه هیچی سر جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه!» و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده دردلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:« بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.» نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:« بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:« کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونوادهاش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:« عبدالله! نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!» صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم میکرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:« عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو بهِ برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می ما خبرکنه! اونا از همه چیزدارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن...» دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:« عبدالله! نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!» که به سمتم صورت چرخاند:« میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمی فهمم چه بلایی داره سر بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد وبا مهربانی برادرانهاش، عذر فریادش خواست:« الهه جان!قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!» @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعهفحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!! سپس پوزخندی زد و با تحّیری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید،رو به من کرد:« الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلا نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریست هایی که به دستور آمریکا اسرائیلدارن تو سوریه آدم می کشن، میگه برادر مجاهد!!!!» و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حالا بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باورکرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گالیه های عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته ای که در خانه مان کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای برادرم به زبان آوردم:« عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت سر بابا چه بلایی میاره؟» وحالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره های افتاده به جانم،همان حرفهای مجید را بزند: « الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چراانقدر خودت و مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟» که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم:« عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...» و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم... @rahpouyan_nasle_panjom
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و... 🔸ثبت نام به صورت غیر حضوری #گردان_نسل_پنجم @rahpouyan_nasle_panjom
👌 #روز_عفاف_حجاب مژده عارف جلیل القدر به بانوان @rahpouyan
🌀 ❤️ ✳️ بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می خواد که منم از اونجا برم تا برای ِخودش پادشاهی کنه!!!" عبدالله به میان حرفم آمدوهشدار داد: ا "شتباه می کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!» سپس اتومبیل را روشن کرد و همان طور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد: «اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه‌مون دور هم جمع می شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلا پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی ازما نمیکنه. اینم از حال و روز تو!» و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک های نسبتا درشت رگبار و باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: «عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!» و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد وخشکش آب پاکی راروی دستم ریخت: «الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا حاضره همه زندگیش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!» و بعد مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.» از اینکه برادرم برایم هدیه ای خریده، در اوج ناراحتی،باذوق داشبورد را باز کردم که یک پیراهن کودکانه قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد... @rahpouyan_nasle_panjom
🌸🔹🔹 🔹 ‌دخترها که بخندند، بی شک بهار در زیباترین حالت رخ می دهد... صورتی هایی که دنیایشان از سیاهی خالیست. دختر ها اگر با هم باشند یک ارتشند نه با لباس های ارتشی با لباس های رنگی و گل گلی که همه را حریف می شوند. روزتون مبارک #قشنگیای_زندگی💝 @rahpouyan_nasle_panjom
💟از عشق برادر، به عشق خواهر رسیده ام... لقب «معصومه» را امام رضا (ع) به خواهر عطا کرد وآن حضرت فرمود: "هركس معصومه را در قم زیارت كند،مانند كسى است كه مرا زیارت كرده است. " #میلاد_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها @rahpouyan_nasle_panjom
🔷🔹به لطافت سُندس🔹🔷 🎊🎉 ویژه برنامه میلاد حضرت معصومه (س) و جشن ❤️ 🌀 سخنران : 🔆 با حضور خادمین ⚡️ کاری از واحد دانشجویی و گردان نسل پنجم کانون رهپویان وصال ⚜مکان : خیابان فرزدقی، پشت باغ جنت، انتهای خیابان، تالار همایش های حوزه هنری ⚜زمان: دوشنبه ۲۵ تیر ماه ساعت ۱۸ الی ۲۰ ( لطفا جهت تحویل تبرکی های حرم مطهر رضوی از ساعت ۱۷:۳۰ در سالن حضور داشته باشید) @rahpouyan
روایت داریم فردوسی داشته تو تهران قدم میزده ... یه دختره میبینتش، میشناستش میگه: فلدوسی جونم شاعلم اینجا چیتال میتونی قلبونت بلم😍 فردوسی با کمی مکث و نهایت تاسف و تاثر می فرماید: بسی رنج بردم در این سال سی دختران آمدند و گند زدند به این فارسی 😂😂😂😂 @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و...
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💢 از دانشجویان نیز دعوت به عمل می آید 💢 🔴 ظرفیت محدود 💠 اردوی دوروزه در مجموعه 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و... 🔶 : امشب ساعت ٢١ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت172 بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می خواد که من
🌀 ❤️ ✳️ "مجید گفت بچه تون دختره، رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!" با نگاه خواهرانه ام از محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!" و با خداحافظی ُپر ِمهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارجشد و من خسته از تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه های ِگل ُپر شده بود و با همه خستگی، بازبه رویم می خندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن ُپر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او خم شیطنت کرد: "اونم چه گلی..گل خرزهره!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392 ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می دادم. @rahpouyan_nasle_panjom