✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت261 _سلام...✋ با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدای
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت262
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونهام دست میکشد.😴
به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم.🙂
آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود.😕
_الهه... الهه جان...🙄
دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.👀
_دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...😔
دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد.😣
از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:
_مجید! بچهام از بین رفت... مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم...😖
از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: «مجید...»😕 نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد:
_الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم... بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد...😓
نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود.💦
نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین (علیهالسلام) را صدا میزد.😨
سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: «مجید! داره از زخمت خون میاد!»😱
@rahpouyan_nasle_panjom
🙉🐔🐝🙈🐔🐝
باهوشا میمون _ خروس × زنبور چن تا میشه⁉️😜
@rahpouyan_nasle_panjom
🌼🌼🎀🎀
🌼🎀🌼
🎀🌼
🎀
🌼🎀 همايش #دختران_زهرايی به مناسبت ميلاد پيامبر اكرم (ص)🎀🌼
🌹 #باهم_بهشت_را_میسازيم 🌹
💌 دعوتيد به #جشنی صميمی و پرانرژی از جنس لطافت #دخترانه، با افتخار منتظر حضور پرشورتان هستيم💌
🔰 با حضور پرافتخار استاد #حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
⏰ وعده ديدار :
پنج شنبه، يكم آذرماه، ساعت ۱۵ الی ۱۷
👈 مكان :
حسينيه #ابا_عبدالله(ع) - بين رياستی اول و كوی طلاب - كوچه يك
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
#تشکل_دختران_زهرایی❤️
#باهم_بهشت_را_میسازیم🌸
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت262 نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر ا
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت263
_فدای سرت الهه جان! چیزی نیس.😉
روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بیرمقم فریاد بکشم:
_عبدالله! عبدالله اینجایی؟😧
_چی کار میکنی الهه؟😳
ظاهراً عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: «زخمش خونریزی کرده!»😨
_کدوم بیمارستان بیمسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟😒
مجید دردش، حالِ من بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد: «چرا انقدر رنگش پریده؟»😟
_آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!😒
سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد:
_ما مرتب بهش سِرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم، خودش نمیخوره...😏
_من اگه مرخص شدم، خودم رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زنِ من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!😡
هر چه زیر گوشش میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگههای خون از بین انگشتانش میجوشید که بلاخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.😣
وحشتزده به میان حرفش آمدم: «تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره!»😱
_آقا بلند شود برو! جای بخیههات خونریزی کرده! بلند شو برو درمانگاه طبقه اول پانسمانت رو عوض کن.😒
مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: «میرم...»😞
به گمانم پهلویش از شدت درد بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد.🏃♀
با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد...😭
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت264
وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم.🛏
حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم.😴
هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگیام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا سحر پَر پَر میزد.😔
با اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید میکرد. 🙏
در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم.🍳
حتی حلقههای ازدواجمان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم.💍
ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود.📦
حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیهاش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودیاش را در آیندهای نزدیک داده بود.🤗
همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم که کسی به در زد.🚪
مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود.👨
همچنانکه اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت در رفتم...🚶♀
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت265
در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد:
_تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!😳
و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم:
_ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش میکنه.😐
_اگه این هم خونهام زودتر بر میگشت شهرشون، شما رو میبُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودیها بر نمیگرده.😕
_عیب نداره! خدا بزرگه...😉
_خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!😏
_من چی کار کردم که بیعقلی بوده؟😳
تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!😒 نمیدانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بیخردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد:
_اگه همون روز که بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی تموم میشد!😏
نه بچهتون از بین میرفت، نه انقدر عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه میاومد!😒
_مگه همون روزها تو به من نمیگفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟🙄
در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد:
_چون میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمیداره!😠
_خُب مجید که نمیدونست اینجوری میشه!😕
_نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگیات آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونوادهات جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!😡
هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در باز شد.🚪🔑
مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد...🚶
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت266
_چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم...
_یه ساعتی میشه. حالا فعلاً بیا تو، ان شاءالله که زود میاد.😊
عبدالله نمیخواست ناراحتیاش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید:
_از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟😕
_اومده بودم یه سر به الهه بزنم.😒
_نمیدونی بابا کجا رفته؟🙄
از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: «چطور؟»😳
_چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس.🏡
_من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر.😒
_نمیدونی کِی برمیگرده؟🙄
از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
_اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!😡
بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!😏
من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!😏
_مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!😡
_اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!😒
میبینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگیاش نابود شد، از همه خونواهاش بُرید، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده!😡
@rahpouyan_nasle_panjom
⚜🔅⚜🔅🔅
🔅
دشمن بود اما میگفت : از او با ادب تر، داناتر، و عابدتر ندیدم.
انگار همتایی ندارد توی #دنیا!
#شهادت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
▪️ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت266 _چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم... _یه ساعتی میش
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت267
_لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس...😔
_پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!😒
چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگیات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!😒
_واقعاً فکر میکنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟😞
_واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد!😠
_الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتاید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟😏
ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!😏🗡
_تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!😡
_نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم...😒
دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد.💺😪
_مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بیحکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه!😏
دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بیآنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم...😔
@rahpouyan_nasle_panjom
Hamed Zamani - Delaram [128].mp3
6.26M
🎊💠🎊💠🎊💠🎊💠🎊
🍃هر که #دلارام دید از دلش #آرام رفت 🍃
#من_با_امام_زمان_رفیقم ♥️
#آغاز_امامت_امام_زمان_عج_مبارک 🎊
#شادانه
#حامد_زمانی
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت267 _لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت268
_مجید...🙄
_جانم؟😍
_مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضیام! همین که تو کنارمی، من راضیام!☺️
_میدونم الهه جان! ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگیات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی...😔
بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظهای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت.🚶
_الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم.😕
ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم.⏰
به روزهای آینده فکر میکردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم.😔
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟😕
مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود.😞
من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانوادهام تمام نشود.👨👩👧👦
دستِ آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه (علیهالسلام) زحمت اسبابکشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد...😣
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت268 _مجید...🙄 _جانم؟😍 _مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت269
زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود.🚪
چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید.🔦
لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیمخیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم:
_کجا بودی؟ تو این تاریکی دِق کردم!😒
_شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!😪
_مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!😟
میدیدم با دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان میکرد.
قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد:
_الهه! بلند شو بریم!☺️
_کجا؟😳
_نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!😉
از اینجا که میرفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!😔
دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد...😓
فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم...💸😓
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت269 زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت270
_یعنی چی؟!!😳
_نترس الهه جان!☺️
همش تو راه فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمیرسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن.🗣
با اینکه خیلی نگران تو بودم و میخواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!😞
تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته.😣
نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم ازمسجد بیام بیرون...😓
نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن.
میدونستم یواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم.
هر کاری میکردم دلم نمیاومد از جلوی پرچم موسیبنجعفر (علیهالسلام) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (علیهالسلام) مونده بود👀
دیگه به حال خودم نبودم، به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم میترسیدم یکی صِدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریهام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (علیهالسلام) یه راهی جلوی پام بذاره...🛣
سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود.
خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریههامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"😊
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم.
با یه محبتی نگام کرد و گفت:"امشب شب شهادت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! شب شهادت بابالحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!"😉
وقتی اینجوری گفت، دلم شکست و بهش جریان رو گفتم خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟"😊
اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!"😔
اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم."😊
اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم.📝
وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم..."🍽😉
@rahpouyan_nasle_panjom
💠🔅🔅🔅
🔅
🔅
با حضور حجت الاسلام انجوی نژاد به دو تا از مدارس شیراز رفتیم تا بچه ها بیشتر با تشکل «دختران زهرایی» آشنا بشن و به اولین همایش #دختران_زهرايی دعوتشون کردیم.
#دختران_زهرایی_شیراز
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
https://eitaa.com/rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠🔅🔅🔅 🔅 🔅 با حضور حجت الاسلام انجوی نژاد به دو تا از مدارس شیراز رفتیم تا بچه ها بیشتر با تشکل «دخت
❇️ حضور در جمع #دانش_آموزان دبیرستان نرجس
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
❇️ حضور در جمع #دانش_آموزان دبیرستان نرجس #دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
❇️ و حضور در هنرستان مرضیه
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
❇️ و حضور در هنرستان مرضیه #دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
❇️ امروز هم مهمان #دانش_آموزان عزیزِ دبیرستان امین فاطمة الزهرا (س) بودیم.
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت270 _یعنی چی؟!!😳 _نترس الهه جان!☺️ همش تو راه فکر میکردم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت271
چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک👝 را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طولانی مسافرخانه🏣 سرازیر شدیم.
به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک🗂 را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم.
مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم.
سرِ خیابان تاکسی🚕 گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند.
همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا میدونن من سُنیام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟»
«میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمیزنم. 😌ولی از چه میترسی الهه جان؟»
من کنارتم، نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!
اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!»
راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!»
خانهای بزرگ و قدیمی🏠، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید.
مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در🚪 را باز کرد.
روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت.
مجید خم شد تا ساک👝 را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد.
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت272
_دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.☺️
اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم.
_حاج خانم و دخترم هستن.دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!👵👩
همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت:
_خیلی خوش اومدید! بفرمایید!😊
_خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!😅
راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده.👴
از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن.👨👩👧👦 👨👩👧👦
دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد.🌳
از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال پدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.
سرتون رو درد نیارم!😅 خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکیاش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!😉
_آخه حاج آقا...😓
رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:
_پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!😉
پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کارهام؟!!😇
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 #آبان ماه نیست، آبانیا ماهن...! 🌝 تولدتون مبااااااااااارک.💝 🎊 #تولد ♍️ #آبان_ماهی 🙂
🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
آذر ماهی، متولد قشنگترینِ پاییز
تولدت مبااااااااااارک 💛❤️
🎊 #تولد
♐️ #آذر_ماهی
🙂 #دخترانه
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂 لذت ببرید 😌 🍂🍁
.
.
.
#پاییز
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از ✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌺🌺 اولین همایش دختران زهرایی
#بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور
پنجشنبه یکم آذر - #ساعت 15 الی 17
بین ریاستی اول و دوم. کوی طلاب. کوچه 1
@rahpouyan_nasle_panjom