🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت266
_چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم...
_یه ساعتی میشه. حالا فعلاً بیا تو، ان شاءالله که زود میاد.😊
عبدالله نمیخواست ناراحتیاش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید:
_از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟😕
_اومده بودم یه سر به الهه بزنم.😒
_نمیدونی بابا کجا رفته؟🙄
از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: «چطور؟»😳
_چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس.🏡
_من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر.😒
_نمیدونی کِی برمیگرده؟🙄
از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
_اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!😡
بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!😏
من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!😏
_مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!😡
_اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!😒
میبینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگیاش نابود شد، از همه خونواهاش بُرید، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده!😡
@rahpouyan_nasle_panjom
⚜🔅⚜🔅🔅
🔅
دشمن بود اما میگفت : از او با ادب تر، داناتر، و عابدتر ندیدم.
انگار همتایی ندارد توی #دنیا!
#شهادت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
▪️ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت266 _چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم... _یه ساعتی میش
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت267
_لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس...😔
_پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!😒
چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگیات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!😒
_واقعاً فکر میکنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟😞
_واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد!😠
_الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتاید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟😏
ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!😏🗡
_تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!😡
_نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم...😒
دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد.💺😪
_مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بیحکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه!😏
دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بیآنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم...😔
@rahpouyan_nasle_panjom
Hamed Zamani - Delaram [128].mp3
6.26M
🎊💠🎊💠🎊💠🎊💠🎊
🍃هر که #دلارام دید از دلش #آرام رفت 🍃
#من_با_امام_زمان_رفیقم ♥️
#آغاز_امامت_امام_زمان_عج_مبارک 🎊
#شادانه
#حامد_زمانی
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت267 _لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت268
_مجید...🙄
_جانم؟😍
_مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضیام! همین که تو کنارمی، من راضیام!☺️
_میدونم الهه جان! ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگیات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی...😔
بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظهای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت.🚶
_الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم.😕
ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم.⏰
به روزهای آینده فکر میکردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم.😔
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟😕
مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود.😞
من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانوادهام تمام نشود.👨👩👧👦
دستِ آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه (علیهالسلام) زحمت اسبابکشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد...😣
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت268 _مجید...🙄 _جانم؟😍 _مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت269
زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود.🚪
چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید.🔦
لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیمخیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم:
_کجا بودی؟ تو این تاریکی دِق کردم!😒
_شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!😪
_مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!😟
میدیدم با دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان میکرد.
قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد:
_الهه! بلند شو بریم!☺️
_کجا؟😳
_نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!😉
از اینجا که میرفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!😔
دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد...😓
فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم...💸😓
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت269 زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت270
_یعنی چی؟!!😳
_نترس الهه جان!☺️
همش تو راه فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمیرسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن.🗣
با اینکه خیلی نگران تو بودم و میخواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!😞
تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته.😣
نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم ازمسجد بیام بیرون...😓
نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن.
میدونستم یواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم.
هر کاری میکردم دلم نمیاومد از جلوی پرچم موسیبنجعفر (علیهالسلام) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (علیهالسلام) مونده بود👀
دیگه به حال خودم نبودم، به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم میترسیدم یکی صِدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریهام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (علیهالسلام) یه راهی جلوی پام بذاره...🛣
سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود.
خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریههامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"😊
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم.
با یه محبتی نگام کرد و گفت:"امشب شب شهادت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! شب شهادت بابالحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!"😉
وقتی اینجوری گفت، دلم شکست و بهش جریان رو گفتم خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟"😊
اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!"😔
اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم."😊
اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم.📝
وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم..."🍽😉
@rahpouyan_nasle_panjom
💠🔅🔅🔅
🔅
🔅
با حضور حجت الاسلام انجوی نژاد به دو تا از مدارس شیراز رفتیم تا بچه ها بیشتر با تشکل «دختران زهرایی» آشنا بشن و به اولین همایش #دختران_زهرايی دعوتشون کردیم.
#دختران_زهرایی_شیراز
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
https://eitaa.com/rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠🔅🔅🔅 🔅 🔅 با حضور حجت الاسلام انجوی نژاد به دو تا از مدارس شیراز رفتیم تا بچه ها بیشتر با تشکل «دخت
❇️ حضور در جمع #دانش_آموزان دبیرستان نرجس
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
❇️ حضور در جمع #دانش_آموزان دبیرستان نرجس #دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
❇️ و حضور در هنرستان مرضیه
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
❇️ و حضور در هنرستان مرضیه #دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
❇️ امروز هم مهمان #دانش_آموزان عزیزِ دبیرستان امین فاطمة الزهرا (س) بودیم.
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت270 _یعنی چی؟!!😳 _نترس الهه جان!☺️ همش تو راه فکر میکردم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت271
چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک👝 را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طولانی مسافرخانه🏣 سرازیر شدیم.
به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک🗂 را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم.
مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم.
سرِ خیابان تاکسی🚕 گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند.
همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا میدونن من سُنیام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟»
«میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمیزنم. 😌ولی از چه میترسی الهه جان؟»
من کنارتم، نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!
اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!»
راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!»
خانهای بزرگ و قدیمی🏠، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید.
مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در🚪 را باز کرد.
روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت.
مجید خم شد تا ساک👝 را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد.
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت272
_دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.☺️
اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم.
_حاج خانم و دخترم هستن.دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!👵👩
همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت:
_خیلی خوش اومدید! بفرمایید!😊
_خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!😅
راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده.👴
از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن.👨👩👧👦 👨👩👧👦
دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد.🌳
از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال پدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.
سرتون رو درد نیارم!😅 خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکیاش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!😉
_آخه حاج آقا...😓
رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:
_پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!😉
پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کارهام؟!!😇
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 #آبان ماه نیست، آبانیا ماهن...! 🌝 تولدتون مبااااااااااارک.💝 🎊 #تولد ♍️ #آبان_ماهی 🙂
🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
آذر ماهی، متولد قشنگترینِ پاییز
تولدت مبااااااااااارک 💛❤️
🎊 #تولد
♐️ #آذر_ماهی
🙂 #دخترانه
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂 لذت ببرید 😌 🍂🍁
.
.
.
#پاییز
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از ✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌺🌺 اولین همایش دختران زهرایی
#بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور
پنجشنبه یکم آذر - #ساعت 15 الی 17
بین ریاستی اول و دوم. کوی طلاب. کوچه 1
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
✅🙏🌺 پدران و مادران عزیر:
اولین همایش تشکل دختران زهرایی، شاد، متفاوت و با برنامه هایی برای رشد دختران امروز از ساعت 15 الی 17 برگزار می شود.
مکان امروز همایش در پوستر بالا معرفی شده. مکان همایش ها ثابت نیست و در قسمت های مختلف شهر برگزار می شود.
برای امروز و آینده دختران خود #اهمیت قائل شده و #وقت بگذارید.
اگر فرزندانتون در سرویس ها نیستند آن ها را برسانید و برگردانید 🙏
به بقیه دوستان هم اطلاع دهید.
به آینده این تشکل امید داریم.....
بچه ها را در کانال هم عضو کنید:
@rahpouyan_nasle_panjom
دعا کنین بشود آنچه باید بشود....
https://eitaa.com/rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت272 _دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون.
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت273
_آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟ بفرمایید! بفرمایید داخل!😊
خانهای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی🍛 آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد.😋
حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم.
_دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟🤔
در برابر نگاه مادرانهاش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد:
_چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟😳
_چیزی نیس، حالم خوبه.😞
_دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!😉
_یه هفته پیش بچهام از بین رفت...😣 بچهام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...👼
دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداریهای بیریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.😭
پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند.🍴
حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد.😳
_آسید احمد! بچهها خستهان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.☺️
پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرینزبانی پاسخ داد:
_من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمندهمون نکنین!😅
_شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم.😉
مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید:
_خوبی الهه جان؟🙄
_خیلی خوبم! خیلی خوب!🤗
_خدا رو شکر!😍
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
سلام و خوش آمد گویی مقدمهی وعده ما بود و سلام به لحظه های نابی که قرار بود کنار هم داشته باشیم...
🔅ثبت نام تو تشکل دختران زهرایی
🔹بازدید از نمایشگاه کتاب
🔅 و یک شروع خوب، با اسم خدای دلهای پاکتون ☺️😌
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🔅ثبت نام تو تشکل دختران زهرایی 🔹بازدید از نمایشگاه کتاب 🔅 و یک شروع خوب، با اسم خدای دلهای پاکتون
💠 اولین عامل برخورد مؤثر تو روابط ، آراستگیِ ظاهریه...
و اولین عاملی که باعث میشه پوست خوبی داشته باشیم ، آرامشِ درونیه...
این رو مشاور پوست و مو گوشزد کردن 😇
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 اولین عامل برخورد مؤثر تو روابط ، آراستگیِ ظاهریه... و اولین عاملی که باعث میشه پوست خوبی داشته ب
ماشاءللللله... 😍
نوبت جشن و شادی و دست و کِل و جیغ که میشه هیچکس کم نمیذاره هاااا😁😋🎊🎉👏
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom