🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت280
_مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان (علیهالسلام) زنده اس، درسته؟🙄
آخه ما یعنی اکثریت اهل تسنن👳 اعتقاد دارن که امام زمان (علیهالسلام) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد.🙄
گمان کرد میخواهم دوباره سر بحث و مناظره🗣 را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً میخواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم:
_خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان (علیهالسلام) حضور داره؟🙄
خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن.😕
البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان (علیهالسلام) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن.
ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان (علیهالسلام) حضور داره؟🤔
چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمهای از عطر حضورش را احساس کرده😌 و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود.
_نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!
_خُب چرا همچین حسی میکنی؟🤔
_خُب حس کردم دیگه!😅 نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه!
یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!😌
الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت🍃 خدا به بندههاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی.😊
از زمان حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (علیهالسلام) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!😕
صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را به هم میزد.😑
_خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟🤔
_الهه جان! من که کارهای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا حرف بزنه😓! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه...👀
حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت281
_حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن!😡
نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:
_چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟😳
هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:
_حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون👷 بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعهاس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد!💸 تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه!😈🔪 شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!😔
مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم.
او هم مثل من مات و متحیر😳 مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم.
_باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!🇶🇦
به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!😭
صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند.🗣
مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد:
_آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!😞
که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟😒»
_حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه🛐! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!!😠 که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیهالسلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم😏! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان (علیهالسلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!😒
به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!😒✋
...هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در🚪 اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینههایمان را بالا آورد😪 ...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏺ حاصل دوعلم فیزیک وریاضی!!! 😳😮😮
لذت ببرید ▶️
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت281 _حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو می
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت282
به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را با اینهمه پریشانی😣 سپری کنم که از جا پریدم.
چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: «بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!»😭
از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه⚖ جدیدم بروم.
مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد🏃 و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.🚪
خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان.😇
_شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!😉
_حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!😔🙏
_بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!
مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم.😳
اصرار میکرد تا ذرهای آب🍶 بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام😢 با صدایی لرزان شروع کردم:
_من وهابی نیستم، من سُنی ام👳! خونوادهام همه اهل سنت هستن.
فقط بابام... اونم سُنی بود...😞 ولی مجید شیعهاس.
یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم.
ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...😔
همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و شرح اتفاقاتی که افتاده بود را گفتم.🗣
مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
_الهه! دیگه بسه!😖
ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
_بذار بگه، دلش سبک شه!
بگو بابا جون!😉
با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم...😔
مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم:
_من وهابی نیستم، من سُنیام😭! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم😓! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...😖
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از مجتمع آموزشی شهدای رهپویان وصال
🤓🤔😀به اندازه ای که شما سهم نفستون و علائقتون را کم کنید ، ارتباطاتتون زیاد میشه....
#کلاس_اخلاق
#ارتباطات
#صبر_متقابل
#دبیرستان
@rahpouyanschool_com
@rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت282 به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت283
_دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!😊
مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته🤔؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه بگید جان❤️ ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی نداریم🤗! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن.
مقام معظم رهبری هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن.😉
پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!💗
مامان خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقیاش را به گوشم رساند: «عزیز بودی، عزیزتر شدی!😇»
باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت:
_تو قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا مهاجرت کردید و این مدت اینهمه سختی رو به خاطر خدا تحمل کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!😊☝️
دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت:
_شما میتونستی اون شب هیچی نگی تا زندگیات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (علیهالسلام) سکوت نکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن بالاترین جهاد، کلمه حقی است که در برابر یک سلطان ستمگر گفته بشه.
پس شما زن و شوهر هم مجاهدت کردید، هم مهاجرت!☺️
شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این عمر شصت سالهام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!😪
دخترم! این وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه چیز تازهای باشه،تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو سوریه🇸🇾 قتل و غارت میکرد، حال داعش تو عراق🇮🇶 سر بلند کرده!
البته اینم بگم که این فرقه وهابیت که حالا داره به همه این تروریستها خط میده و با بهانه و بیبهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو مباح میدونه، در واقع یه فرقه من درآوردیه!😕
یکی دو نفر از نظریهپردازان مسلمون بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن.
اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه مسلمونا از اینا خط نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای استکبار و به خصوص انگلیس🇬🇧 اومد انگشت گذاشت روی همین نقطه و از همین جا فتنه وهابیت به شکل امروزیش راه افتاد.
انگلیسیها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید افراطی داشت، تفکر تکفیر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، مسلمونی رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن🔪 و بعد اموال و ناموسش رو مصادره کنن!
یعنی اساساً انگلیس این فرقه رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!
@rahpouyan_nasle_panjom
💠 مکان: بلوار امیرکبیر، خیابان شهید فرزدقی، پشت باغ جنت، باشگاه #ایثار
🌼😘 با کمال افتخار منتظرتون هستیم 😘🌼
#تشکل_دختران_زهرایی 🎀
#باهم_بهشت_را_میسازيم 🌸
#بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور
جهت نام نویسی
نام و نام خانوادگی و مقطع تحصیلی خود را به شماره زیر پیامک کنید و کد ثبت نام دریافت نمایید.
09172119893
✅ مهلت ثبت نام : سه شنبه - ١٣ آذر ٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
✅ دختران عزیز :
به صفحه اینستاگرام ما بپیوندید : 👇
https://www.instagram.com/p/Bq4-Z-aFwDm/
.
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت283 _دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت284
چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانهای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس زمزمه میکرد:
_الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم چقدر برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگیام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!😍
_اتفاقاً منم هر چی فکر میکنم نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!🤔
_خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!😅
پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا میتونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!😜
_مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!😄
_تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم میگفتم!😌
_آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟😉
_الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی! خدایا شکرت!😔
_مجید! تا حالا تو زندگیام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!😇
_منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگیمونه!😋
با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشتماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند.💵
چند روزی هم میشد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانهاش نبود و حسابی احساس رضایت میکرد.😊💪
مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر میکرد.🙏
با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد.
شانه به شانه هم، رو به دریا🌊 ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظهای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم:
_وای مجید! خیس شدم!😕
_حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!😁
_نمیترسم! میخواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد!🙁
_میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!😊
ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم.🛐
حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینبسادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم:
_آخه آسید احمد ناراحت میشه! میفهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!😕
_خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز میخونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!😉
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت285
_عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!🙂
_کاری داشت؟🙄
_نمیدونم، حرفی که نزد.😕
ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: «مجید!»🙄
با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم:
_به چی فکر میکنی؟🙄
_به تو! الهه جان! داشتم فکر میکردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری🛐 شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری! حالا نظرت چیه؟🤔
مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت میخواد با امام حسین (علیهالسلام) درد دل کنی؟🙄
_نه!😐
_پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه (علیهالسلام) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (علیهالسلام) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟🤔
_خُب من نمیخواستم منت بذارم...😕
سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (علیهالسلام) اونجا نشسته بود؟😅
پس حضور امام جواد (علیهالسلام) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات میکنه!😉
میبینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (علیهالسلام) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!😉
_پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (علیهالسلام) یه کاری نکرد حوریه👼 زنده بمونه؟ مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!😓
پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟😭
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از ✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 مکان: بلوار امیرکبیر، خیابان شهید فرزدقی، پشت باغ جنت، باشگاه #ایثار
🌼😘 با کمال افتخار منتظرتون هستیم 😘🌼
#تشکل_دختران_زهرایی 🎀
#باهم_بهشت_را_میسازيم 🌸
#بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور
جهت نام نویسی
نام و نام خانوادگی و مقطع تحصیلی خود را به شماره زیر پیامک کنید و کد ثبت نام دریافت نمایید.
09172119893
✅ مهلت ثبت نام : سه شنبه - ١٣ آذر ٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom