❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هفتم
✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #مهربون و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم #هول شده بودم داداشم هم با ما اومد...
برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای خودتون رو بزنید یه دفعه مصطفی (اسم خواستگارم بود)گفت فکر کنم باید خودم سر صحبت رو باز کنم شروع کرد.... در مورد خودش گفت که چند فرزند هستن و شغلش چیه و میزان تحصیلات و خونه شون کجاست و خلاصه خیلی چیزا....
☝️🏼️ولی #مهمترین نکته ایی که اشاره کرد وگفت ودر آخر هم گفت که من همه اینها به کنار.... من اینها رو موارد جزئی #زندگی میدونم اصل قضیه موضوع #جهاد من است این رو بگم که شما چه بامن #ازدواج بکنید و چه ازدواج نکنید من میرم ، حالا والله اعلم که کی برم شاید همین فردا و شاید 10 سال دیگه و بدونید بدون شک میرم من که این حرفش رو شنیدم خیلی جا خوردم و #شوکه شدم و خیلی خوشحال...
واقعا نمیدونستم از سر خوشحالی چیکار کنم یاالله آرزوم برآورده شد وچه آرزویی بالاتر از آرزوی #شهادت در راه خودت یا الله صدای نهانم رو شنیدی و پاسخ گفتی من خلاصه کردم در چند مورد اینکه من خودم اولین خواستم جهاده و اینکه الله تعالی شما رو در سر راهم قرار داده این جای سواله و ان شاءالله خیره...
😒دیگه برادرم حرفم رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با شا #دوماد کرد... اه انگار اومدن #خواستگاری این نزاشت دو کلمه نطق کنم ایشون از حرفهای من #فیض ببرن....
☺️خلاصه دیگه من یک کلمه حرف نزدم و صدامون زدن بسه دیگه چقد حرف میزنید...
اومدم این اتاق آقا مصطفی فکر کرد کلا جوابم مثبته و اصلا نپرسیدن خوب جوابت چیه...
😳گفتن شیرینی رو بیارید و مبارکه منم شیرینی آوردم ولی گفتم با صراحت کامل که باید فکر کنم اصلا هم #خجالت نکشیدم چون پای زندگیم وسط بود گفتم دو هفته فرصت بدید...گفتن زیاده منم گفتم یک هفته بازم گفتن زیاده گفتم چهار روز خدا رو #شکر راضی شدن و رفتن...
بعدها مصطفی برام تعریف کرد که همون اولی که اومدن خواستگاری و من رو دید تا زمانی که جواب #مثبت ندادم شبا خوابش نمیبرده....
اینکه تا این حد مهم شده بودم خیلی عالی بود ولی واقعا تصمیم گیری خیلی خیلی سخت بود اینجاست که الله تعالی امتحانت میکنه واقعا #سخته وقتی فکر میکنی اگر #همسرت بره به جهاد تو تک و تنها میمونی و بدون هیچ #رفیق و #دوستی چون #همسر اولین و بهترین دوست آدم است....
😒بعد از 4 روز نزاشتن که خودمون زنگ بزنیم خودشون زنگ زدن جوابم از ته دل #مثبت بود چون هم از #ایمان والایش خوشم اومد و هم از #شخصیت مهربونش...
😍دوتا چشم عسلی هیکل خیلی قویش و دل #صاف و #صادقش ....
🌙ماه #رمضان بود با این وجود رفتیم برای آزمایش چون لاغر بودم وقتی ازم خون گرفتن ضعف کردم و کمی سرم گیج رفت نمیدونم آقا مصطفی چرا اینقدر #هول کرد فکر کنم خیلی دوستم داشت....
😍چقدر خوب فکرش رو نمیکردم تا این حد دوستم داشته باشه....خدا رو شکر همه چیز عالی بود وقتی رفتیم برای خرید لباس چیز زیادی نخریدم چون واقعا #اسراف بود منکه لباس داشتم خوب چرا زیاد بخرم و اسراف بشه...
👌🏼یه دست لباس پیازی رنگ خیلی ارزون و با یه #چادر_سفید ارزون و یه روسری اونم به اسرار خانوادش و گرنه چیزی بر نمیداشتم... خلاصه قرار #عقدکنون رو گذاشتن برای پنج شنبه 23 #رمضان.....
#ادامه_دارد.... ان شاءالله
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید
رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست..
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله