📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#17
بی بی یه پیرزن مهربونی بود که من بایک نگاه عاشقش شدم مثل دختر واقعیه خودش باهام صحبت میکرد از دوتا پله رفتم بالا منو مادرانه در آغوش کشید گفتم : سلام بی بی جان ببخشید مزاحم شدم
بی بی : دخترم خوش آمدی مزاحم چیه توهم مثل دخترم زهرا
به زهرا نگاه کردم که با لبخند بهمون نگاه میکرد
نگاهم نا خدا آگاه دباره رفت به سمت خونه
همینطور مثل ندیده ها داشتم دید میزدم گفتم : خیلی خونه ی قشنگی دارید
بی بی خندیدو گفت : قابلت رو نداره عزیزم بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : بیابیا بریم تو اصلا حواسم نیست سرپا نگهت داشتم بیا بریم تو بفرما
داخل خونه شدیم خونهی بزرگ وقشنگی بود وسایل خونه سنتی چیده شده بود مبلش مثل صندلی چوبی بود زهرا تعارف کرد که بشینم
بی بی رفت آشپزخانه منم روی صندلی چوبی که
کنارش از این صندلی تابی ها بود نشستم من به این صندلی ها صندلی تابی میگم آخه این تابه البته خونمون داریم من از بچگی عاشقشون بودم ....
زهرا چادرشو در آورد وروی صندلی تابی گذاشت وگفت ببخشید الان میام لبخندی زدم که به سمت آشپزخانه رفت به درو دیوار نگاه میکردم که نگاهم به چنتا عکس خورد بلند شدم وبه طرف عکسا رفتم
یه عکس متوسط رو دیوار بود که بی بی روی صندلی تابی نشسته بود و دوتا زنو مرد جون پشتش وایساده بودن و بغل مرده یه بچه بود که خیلی شبیه زهرا بود زن جوونه هم دقیقا شکل الان زهرا بود که فهمیدم اینا مامان باباشن زهرا تو عکس شش هفت ساله می خورد
داشتم به بقیه ی عکسا نگاه میکردم که صدای زهرا توجهم رو بهش جلب کرد .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی