📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#18
زهرا : بیتا جان به چی نگاه میکنی
من: هیچی به این عکسا
زهرا : آهان اینا عکس خانوادگیمونه هی جای مادرم خیلی خالیه
صداش بغض داشت
رفتم کنارش روی صندلی سه نفره نشستم دستموبه سمت کمرش بردم وبه شکل نوازش روی کمرش کشیدم
من : زهرا جان ناراحت شدی ببخشید نمی خواستم ناراحت کنم
سریع اشکاش رو پا کرد لبخند زد وگفت : نه عزیزم فقط کمی دلم براش تنگ شده بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت :
زهرا: آهان راستی میای باهم بریم بهشت زهرا سر قبر مادرم
گفتم : باشه عزیزم حتما
لبخند زد که صدای بی بی اومد
بی بی : خوش اومدی مادر
لبخندی زدم کیک خونگی رو گذاشت روی میز و روی صندلی بغلی من نشست
بی بی : خوب خوبی مادر
من: بله ممنون ببخشید بازم مزاحم شدن
بی بی : اِ مادر این چه حرفیه مهمون حبیب خداست خیلیم خوش اومدی منِ پیرزن تنها با این دخترم با اومدن مهمون دل ما شاد میشه
زهرا یجوری نگام کرد که یعنی : دیدی گفتم😌
خندم گرفته از شکلش ....
صدای زنگ خونه اومد زهرا رفت و درو باز کرد ....
ادامه دارد ....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده: یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی