📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#20
دیدم روی گوشی اسم معصومه جون اومده
جواب دادم ....
من: سلام معصومه جون
معصومه جون:سلام عزیزم خوبی
من: ممنون کاری داشتین
معصومه جون: آره زنگ زدم بگم حال خواهرم خوب نیست باید چند روز برم روستامون
من: تاکی اونجایید
معصومه جون: سه روز میمونم تا ببینم خدا چی میخواید ببخشید نمی خواستم تنهات بزارم آهان راستی هما خانم امروز صبح با دوستا شون رفتن شمال دو روز اونجان پدرتونم ظهر رفتن خارج کار داشتن گفتن سه چهار روز میرم میام
من : آهان اشکال نداره شماهم برید انشالله حال خواهرتونم خوب بشه
معصومه جون: من نگرانت میشم یه دختر تنها تو خونه باشه
من : نگران نباشید من مواظب خودم هستم شما برید خیالتون راحت
معصومه جون:باشه عزیزم مراقب خودت باش خدافظ
من : چشم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم گذاشتم توی کیفم که زهرا گفت : ببخشید می پرسم اما کی بود خیلی کنجکاو شدم
لبخند دندون نمایی زدمو گفتم : اشکال نداره ما باهم دوستیم معصومه جون بود کار گر خونمون اما چون از بچگی منو بزرگ کرده منم مثل مادر دوستش دارم خیلی مهربونه زنگ زد که بگه میخواد بره پیش خواهرش دو روز نمیاد مامان بابامم نیستن خونه گفت مراقب خودم باشم
زهرا: اِ چه خوب پس این دوشب خونه ی ما می مونی
با تعجب بهش نگاه کردم من بمونم اینجا .....
گفتم :نه زهرا میرم خونمون
زهرا : اِ قول دادی منو ببری بهشت زهرا بعدشم پدرم اومد لباساشو برداره سه چهار روز میره روستا ها به مردم کمک میکنه منو بی بی هم از تنهایی در میایم
گفتن: چی بگم بازم چشم
خندیدو گفت : آفرین دختر خوب😄
من :☺️
پدر زهرا اومد توی حال و گفت دخترا خدا حافظ زهرا رفت طرف پدرش و بغلش کرد
زهرا : خدا به همرات بابا جونم 🙃
پدرش لبخندی زدو گفت : خدا حافظ عزیز دل بابا 😊
بازم دلم گرف کاش پدر منم یه زره به فکرم بود😔
بابای زهرا : خدافظ خانم سلیمانی
من : خدا حافظ
ودر و باز کردو رفت ....
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده : یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی