📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#13
بعد کلاس اخری رفتیم تو ماشین را افتادم باهم رفت توی یک پارک گفت که یکم پیاده روی کنیم تا ادامه ی داستان نش رو بگه....
زهرا : من یک سالی بود که کامل حرف نمی زدم شبا کابوس میدیدم همه دیدن من دیگه نه حرف میزنم و کابوس میبینم این باعث ترس بقیه شد پدرم منو برد دکتر
دکتر گفت : دختر شما اون روز شکه شده این شک باعث حرف نزدن و کابوس دیدن شده اول توکل تون به خدا و بعد با دوا درمون انشالله خوب بشن
یک سال به همین روال گذشت اخرای اسفند یعنی ۲۶ اسفند بود که بی بی نذر کرده بود که بریم مشهد که سال تحویل اونجا باشیم...
۲۸اسفند بود که راه افتادیم به سمت مشهد با قطار رفتیم ....
وقتی رسیدیم رفتیم یه مسا فر خانه
یکم استراحت کردیم
ساعت ۳اینجورا بود که رفتیم تا ساعت ۹شب اونجا بودیم
اون دوروزم گذشت صبح وقتی بلند شدم بعد از صبحانه تا اذان ظهر حرم بودیم بعد اومدیم خونه نهار خوردیم واستراحت کردیم ساعت ۴هم رفتیم حرم چون ساعت ۷ سال تحویل بود ....
توی حیاط نشسته بودیم هوا خیلی خوب بود .....خیلیم شلوغ بود جوری که جای سوزن انداختن نبود
ساعت ۶بود که دیدم بی بی داره گریه میکنه و دعا میکنه که من باز حرف بزنم گذشت که دعای سال تحویل رو خوندن .....
بعد هم صدای نقاره از گل دسته ها میومد خیلی قشنگ بود همو لحظه صدای یه مردی اومد که گفت: دخترم حرف بزن
زهرا :بیتا میدونی وقتی اینو گفت یه لحظه زبونم راه افتاد انگار میتونستم حرف بزنم .....
اشکم همینجوری میومد یهو گفتم : یا. یا. ر .رضا
اینو که گفتم بی بی نگا هش خورد به من گفت یا حسین بچم حرف زد بچم حرف زد بغلم کرد بوسم میکر د اشک میریخت همه زنای دورو برم بهمون نگاه می کردن بعضی ها با اشک بعضی ها با بغض بعضی هاهم با لبخند ....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده : مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#14
ساعت8شده بود بی بی خوشحال دنبال بابام میگشت بابامو دیدم که داشت قرآن میخوند بی بی گفت : بیابریم بابات اونجا نشسته
خندیدم و گفتم بیبی میشه غافل گیرش کنیم
بی بی خندیدو گفت از دست شما جوونا ....
رفتم جلو با بامو بغل کردم و گفتم : بابا جونم عيدت مبارک
وقتی شنید من حرف زدم باتعجب و خوشحالی گفت : زهرا جانم حرف زدی آره گفتم آره خندیدو منو بغل کرد ....
زهرا : آره دیگه این شد که من حرف زدم
من : خیلی سخت بود اما از این خوشحالم که تونستی حرف بزنی
زهرا : راستش میدونی من حرف نزدم امام رضا کمکم کرد دراصل شفام داد
من : امام رضا کیه مدرسه که میرفتم یکم چیز درموردش گفتن اما وقتی گفتی تورو شفا داده خیلی برام سوال شد دوست دارم بیشتر درموردش بدونم
زهرا : تاحالا حرمش رفتی
من : نه
زهرا : میدونستی اونجا جای آرامش وقتی بری حرم یکی از اماما یاحضرت ....ها اونجا تا وارد میشی آرامش عجیبی به وجودت وارد میشه
خیلی قشنگه من وقتی دلم میگیره میرم اونجا
امام رضا هم مثل بقیه ی اماما حرمش آرامش بخش و شفا دهنده ست خیلیا رو شفا داده هرکی هر دردی داره میره پیشش وسلامت بر میگرده
من : میشه الان بریم پیش یکی از اماما
زهرا : آره چرا که نه بیا بریم
من : بریم
سوار ماشین شدیم یه آدرسی داد که به سمت اونجا حرکت کردم
وقتی رسیدیم پیاده شدیم یه جایی قشنگ شبیه مسجد وبزرگ تر بود اروی دیوار ورودش زده بود
"امام زاده صالح "
وارد که شدیم دقیقا همون حسی که زهرا گفت به وجودم منتقل شد خیلی حس قشنگی بود .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ #14 ساعت8شده بود بی بی خوشحال دنبال بابام م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
🔴👈🏻خاصیت سوره های قرآنی(خیلی جالبه👌🏻)
📖واقعه: مانع فقر💸
📖کوثر: مانع خصومت⚖️
📖ملک: مانع عذاب قبر⚰️
📖فاتـحه: مانع خشم خدا📿
📖سوره محمد برای اخلاق☺️
📖سوره جن: برای وسوسه😈
📖سوره حجـر: برای برکت مال💸
📖کافرون: مانع کفر وقت مرگ⚰️📿
📖دخـان: مانع ترس روز قیامت😶
سوره تغابن: برای ادای قرض💳
📖سوره کهف: برای بیدار شدن🥱
📖سوره فتح: برای گشایش کار📿
📖سوره صـف: برای فتح و پیروزی💪🏻✊🏻
📖سوره مزمل: برای مهر و محبت☺️
📖سوره حج: برای کامل شدن دین🕋
📖سوره مریم: برای هدایت دختران🧕🏻
📖سوره احزاب: برای گشایش بخت😊
📖سوره یونس: برای بچه دار شدن👶🏻👧🏻
📖سوره جمعه: برای پیدا شدن مال🧐
📖یاسین: مانع تشنگی روز قیامت🧊💧
📖سوره اعلی: برای هدایت جوانان🙋🏻♂️🙋🏻♀️
📖سوره حجرات: برای زیاد شدن مال💳💳
📖سوره یوسف: برای عظمت و بزرگی
📖سوره مومنون: برای به راه راست رفتن🕋
📖سوره طور: برای پایدار بودن و برگشت مال💸
📖سوره انبیا: برای رها شدن از بند و گرفتاری📿
📖سوره اسرا: برای شفای مریض و بهانه گیری🤕
📖سوره حدید: برای محکم شدن و آرامش بدن😊
📖سوره مجادله: برای برای مهر و محبت و معامله⚖️
📖سوره ن والقلم: برای آسان شدن و درس خواندن📚
📖سوره نمل: برای شفاء مریض و برآورده شدنه هر حاجات🤲🏻
🔴خیلیا گرفتارن. امیدوارم هر کسی که این متن رو میخونه درهای رحمت خدای مهربون به روش باز بشه و گره مشکلاتش از راه بی گمان باز بشه برای همه دعا کنیم. امیدورام درهای بسته ی زندگیتون خیلی زود و به آسونی باز شه♥
#قرآنی
#یا_زهرا
ای عـــشق،
چه در شرح تــو جـــز عشق بگویــم ؟
♡
‹💙🌎›
•°
مولای من ! من بهشت را برای نعمتهای جاودانه اش نمیخواهم !
بلکه آنرا به طمع چیزی بزرگتر میخواهم !
مولای من !
بهشت من همنشینی با #اباعبدالله است ...
•°
💙🌎¦⇢ #شهید_مصطفی_حیدری
•|😅🌿|•
•
•
#طنز_جبہہ
ماموریتماتمامشد،
همہآمدهبودندجز«بخشے».
بچہخیلےشوخےبود☺️
همہپڪربودیم😢
اگربودهمہمانراالانمےخنداند.🙂
یہودیدیم👀دونفر
یہبرانڪارددستگرفتہودارن میان
.یڪغواصروےبرانڪاردآهونالہ مےڪرد😫.
شڪنڪردیم ڪہخودشاست.
تا بہمارسیدندبخشےسر امدادگر داد زد🗣:«نگہدار!»✋
بعدجلوےچشمان بہت زدهے دوامدادگر
پریدپایین😅وگفت:
«قربوندستتون!چقدر میشہ؟!!» 😆😁
وزد زیرخندهودویدبینبچہهاگمشد😂
بہزحمت،امدادگرهاروراضےڪردیمڪہ بروند!!
•
•
‹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امر به معروف هم مثل نماز واجبه ها، 💔
یادمون نرفته که....
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#15
دم در امام زاده کفشامونو توی پلاستیک گذاشتیم و به داخل رفتیم
بوی عطر خیلی خوبی میومد ... رفتیم نزدیک ضریح دستم رو به ضریح کشیدم نمی دونم چرا احساس میکردم دلم گریه میخواد و کنار ضریح نشستم انگار دلم پر بود برای همین بغضمو شکستم و شروع به حرف زدن دعا کردن وگریه کردن شدم ....
فکنم یک ساعتی در همین حال بودم که دستی روی شونم کشیده شد سرمو بالا آوردم که دیدم پیر زنی کنارم نشسته چهره ی نورانی و مهربونی داشت گفت : چی شده دختر م چرا گریه میکنی
لبخندی زدم و گفتم : هیچی مادر جان دلم گرفته بود بالحن مادرا نه گفت : مادر جان هرچقدر خواستی دعا کن گریه کن تا کامل خالی بشی اینجا بهترین جا برای گریه کردنه
گفتم : چشم مادرجون ممنون
گفت : چشمت بی بلا خدانگهدار ت عزیزم
گفتم :خدا حافظ
ورفت ... زهرا با یه کتاب قرآن اومد سمتم گفت : خوبی عزیزم
گفتم : آره ممنون خیلی آروم شدم انگار چند سال بود به اینجا نیاز داشتم
خنده کوتاهی کردو گفت : خداروشکر خوب بیا کنارمن باهم قرآن بخونیم
گفتم : باشه
رفتم کنار دیواری نشستیم و شروع به خوندن کردیم ....
ساعت پنج بعد از ظهر بود زهرا گفت که بریم
کیف و کفشامونو برداشتیم رفتیم توی حیاط کفشمو گذاشتم جلو پام سرمو آوردم بالا که دیدم....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده: مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#16
دیدم اون دوتا پسرا که هم دانشگاهی مون بودن دارن حرف میزنن و کفشاشونو میپوشن ...
زدم روی شونه ی زهرا که سرشو بلا اوردو گفت : بله
گفتم : زهرا اونجا رو نگاه کن
زهرا رد نگاهمو گرفت که رسید به او دو تا پسر وقتی دیدشون خندیدو گفت : آره اینا هرروز
میان اینجا ...
باتعجب گفتم : راست میگی
خندیدو گفت : کاستو بیار ماست بگیر آره
بعد دوتا ایمون خندیدیم داشتیم میرفتیم که مارو دیدن سرشونو به معنی سلام تکون دادن ورفتن البته خیلیم تعجب کردن که من اینجام
سوار ماشین شدیم وراه افتادم که زهرا گفت : بیا بریم خونه مون پیش بی بی الان تنهاس بابامم ساعت ۱۰میاد
دلم میخواست برم ا ما گفتم براشون مزاحمت ایجاد میکنم به اندازه ی کافی کلی این بیچاره رو به حرف کشیدم تا در مورد زندگیش بهم بگه برای همین گفتم : نه مزاحم نمیشم امروزم زیادی خستت کردم
خندیدو گفت : اولا که من هیچ وقت از سوال پرسیدن و جواب دادن خسته نمیشم و وقتیم که تو باشی ... مزاحم نیستی مراحمی عزیزم بیابریم دیگه بی بی خیلی مهمون دوست داره همیشه میگه مهمون حبیب خداست
لبخندی زدم و گفتم : چشم انقدر از بی بی تعریف کردی دلم میخواد ببینمش
به معصومه جون زنگ زدم که بهش بگم شام نمیام چون زهرا زنگ زد گفت میایم که بی بی به اسرار گفت پس شام میزارم هرچی هم گفتم نه زهرا زشته دیگه شام نمی مونم که اونم گفت : چه زشتی تو دوستمی و مهمون پس هرچی ما گفتیم بگو چشم
خندیدم و گفتم : چشششمم
جلوی یه در وایسادیم از ماشین پیاده شدیم وزهرا زنگ روزد در رو که باز کرد از زیبایی اونجا چشمام برق زد خیلی جای قشنگی بود
وارد حیات شدم یه حیاط بزرگ نه خیلی ها ولی انگار بزرگ بود وسط حیاط حوض مستطیل شکل متوسطی بود که توی آب یه هندونه بود و فواره ی خوشگل وسطش فوران می کرد ودورو ورش گلدون های خوشگلی بود دوتا تخت چوبی اونجا بود که گلیم روش انداخته بودن خونه ی سنتی زیبایی بود تاحالا همچین خونه اونم به این زیبایی وسنتی ندیده بودم ...
داشتم به همه جا نگاه میکردم که صدای پیرزنی اومد که گفت : خوش اومدی مادر
بهش نگاه کردم .....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی