eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
116 فایل
‹ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌الصُّدُورِ › بی‌تردیداو‌به‌رازدل‌هاداناست . - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی !. نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Miiad82 @madahiam333 مداحیام ! رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! نعم .
مشاهده در ایتا
دانلود
طرفدارای زن زندگی آزادی برای سگ و گربه و یوزپلنگ هزاران استوری و توئیت میزنن و کلی فریاد وا ایرانا سر میدن و جوری فیلم بازی میکنن که خود مرحوم پیروز هم تو گور تعجب میکنه ولی برای میلیون‌ها کارگر ایرانی و حقوق‌شون تو سال جدید حتی یک توئیت هم نزدن تاحمایت کنن. کلا این دوستان دنبال بازی خودشون هستن حسین‌دارابی
گوشی و قطع کردم و سریع رفتم سمت اتاقش... دیدم مامان بالا سرش نشسته و دستاشو پاشور میکنه... _مامان چیشده.! روشو برگردوند... گریون بود...مادر جوون من ۳۰ سال پیرتر شده بود... _بچم داره کابوس میبینه...عرق کرده میترسم تب کنه... رفتم سمتش... آروم بیدارش کردم... چشماشو دوخت بهم. _من...من...ک..جام...اینجا...کجاست؟... _آروم عزیز دلم.. من گیسو ام.. آروم باش.. _دنیا ؟کو... پس؟ _دنیا اینجا نیست....غلط کرده _دا..شت تورو...آتی.. ش..میزد ... _من..سالمم قربونت برم...نلرز... آروم باش فدات بشم... _مامان...گ..ریه کردی؟ _نه پسرم تو آروم باش من خوبم.. آروم پاشد و نشست.. _مامان من نمیخوابم... _چرا؟ _میترسم...نمیخوابم... _آرمان میزنمتاااااا بلاخره لبخند روی لبش نشست... _دلم تنگ شده بود برای فحش دادنت... _حالا قشنگ بگیر بخواب تا فردا برات هزار تخته جورواجور بهت فحش میدم. _باشه... میخواست دراز بکشه که صدای اذان اومد... به عادتش بلند شد که نماز بخونه یهو دادش رفت هوا... _ااااااااآاااااااااااآاااااع"! _خب مرض داری بلند میشی!..؟ خب بیا کمکت کنم برو وضو بگیر . دستش رو گرفتم و به روشویی بردم...وضو گرفت..بعد هم اومد وسط اتاق نشست و نمازشو خوند... بعد هم رفت و دراز کشید..آروم چشماشو بست... منم رفتم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم... تا صبح بالاسرش نشستم... خداروشکر کابوس ندید... دم دمای صبح بود که یهو لرزید... تبشو چک کردم..نه.نداشت.. انگار از ترس اینجوری شده بود... دیگه بی‌نهایت خوابم میومد و خوابیدم... . حوالی صبح از خواب بیدار شدم... دردم کمتر شده بود.دیدم گیسو خوابیده. پتومو گرفتم و گزاشتم روش... از رو تخت بلند شدم... دیدم گوشی گیسو زنگ میزنه‌ ناشناس بود.جواب دادم. _به به. گیسو خانم.جنازه داداشت و تحویل گرفتی؟ شنیدم زندست خر جان!... چرا حرف نمیزنی...؟ اشکال نداره! خدا نگهدار قطع کرد.. سیمکارتش رو گرفتم و سیمکارت جدید براش گزاشتم. اومدم بیرون... با احتیاط از پله ها رفتم پایین.. پام تیر می‌کشید... آب میخواستم.همه خواب بودن. رفتم تو آشپزخونه ... یه لیوان آب برا خودم ریختم... اومدم بخورم که صدای جیغ شنیدم... لیوان از دستم افتاد پایین و ۷۰۰ تیکه شد.. برگشتم. مامان بود. _تو اینجا چیکار میکنی؟ _مامان ترسیدم"! _واااااااا.. _میخواستم آب بخورم! _اه!تو آدم نمیشی بچه!؟ _ببخشید!😂 بابا هم اومد و از پشت مامان تا میخواست یه چیزی بگه دوباره مامان جیغ کشید و برگشت. _اااااااع! شما پدر و بچه منو میخوای سکته بدین...😐؟ _نه به جان خودم😂 . خوابیدع بودم که صدای داد و بیداد و خنده شنیدم. سرمو بلند کردم! آرمان نبود؟ رفتم پایین. دیدم همشون پیش آشپز خونه جمع شدن.. _چه خبره؟ _هیچی اینا میخوان منو سکته بدن! _چی!؟؟؟ _هیچیییی _آرمان تو اینجا چیکار میکنییی؟ _بابا ایها الناس اومدم آب کوفت کنم. _خب قشنگ کوفت کن😂😂 _گیسو! _جااااان. آرمان دوباره برای خودم آب ریخت و خورد.. _سلام بر حسین... ۱۰ روز بهم فقط یه لیوان آب میدادن.... _خوشگلم بیا بریم بالا. _صبحونه؟ _آماده کردید بگید بیایم. _باش. با آرمان رفتیم بالا... یکم کمکش کردم...ولی بیشتر خودش تلاش می‌کرد... رفتیم تو اتاقش. _عزیزم باید بریم کلانتری امروز. برگشتم.بابا بود _من؟ _تو و گیسو هردو. _باشه. کی؟ _امروز ساعت ۸ به ساعت نگاه کردم. ۸ و ربع _دقت نکردید یک ربع از وقتش گذشته‌؟ بابا بع ساعتش نگاه کرد _وای خدا! زود آماده شید بریم. _باشه. بابا رفت بیرون برگشتم دیدم آرمان بهم داره زل میزنه _ها؟ _نمیخوای بری بیرون ؟ _خواهرتماااا _باشی. برو بیروووونننن مجبوری از اتاقش اومدم بیرون. آرمان خیلی لاغر شده بود... خیلی بیشتر از خیلی... اسکلت خالی بود‌... رفتم تو اتاقم. یه مانتو بلند قرمز پوشیدم با شلوار راسته سیاه. یه روسری قرمز هم سرم کردم و مدل قشنگی گره زدم... کیفمو گرفتم و رفتم تو اتاق آرمان... داشت موهاشو شونه میزد... یه دستی. الهی بمیرم براش که همه جاش کبود بود.. وقتی داشتم میدیدم موهاشو شونه میکنه دیدم کف دستش جای چوبه... کبود بود.... یه هودی لش لیمویی پوشیده بود...با شلوار لی ذغالی. رفتم سمتش...دستش رو گرفتم...آستینش رو زدم بالا..دیدم تو همه ی دستش جای یه چوب مانندی هست... بهت زده نگاه میکردم... رفتم پشتش و پیراهنش رو زدم بالا... تو تموم پشتش و کمرش جای این چوب بود‌.. لباسش رو مرتب کردم... _پس بگو چرا انقدر درد میکشی... _خوبم نگران نباش... _دنیا؟ _مهم نیست.... _بیا بریم خوشگلی بخدا😂 _باشه😂😂😂 رفتم پایین.. منو بابا منتظرش موندیم..بلاخره رخ نمایان کرد😂.
اومد پایین. _بریم... _چه عجبببب با احتیاط اومد پایین..میدونستم خیلی درد داره... آروم حرکت کردیم به سمت بیرون. به خاطر آرمان. رفتیم و تو ماشین نشستیم. بابا نشست پشت فرمون. منم عقب نشستم. تا کلانتری هیچکس حرف نزد... پیاده شدیم... رفتیم تو... مستقیم رفتیم تو.اول بابا بعد من بعد آرمان... _سلام علیکم _سلام بفرمایید. نشستیم رو صندلی _خب آقای صبوری...آقازاده هستن؟ _بله. رو کرد به آرمان. _میای اینجا پسرم؟ آرمان بلند شد... پاش و نگه داشت...و رفت همونجا. _خب. آقا آرمان؟ درسته؟ آرمان سری تکون داد. _خب. میشه برامون تعریف کنی چه اتفاقی برای تو افتاد؟ موبه مو. _اون شب به گوشی گیسو خواهرم پیامک اومد... من رد اون شماره رو زدم... برای خونه بغلی خونمون بود... _خونه بغلیتونننننن؟ _بله. _خب بگو. _من تصمیم گرفتم برم اونجا.... قبلش زنگ زدم به امیر و گفتم من میخوام برم جایی اگه خبری ازم نشد حواست به گیسو باشه. اون خواب آلود بود بعد هم قطع گردم. با یه لباس کامل سیاه رفتم تو همون خونه. با عنوان مامور برق و مشکلی تو اختلال برق رفتم اون تو... درو باز کردم و دادو بیداد کردم. گرفتنم و کتکم زدن... عکسای بدون حجاب خواهرمو میدیدن و میخندیدن... بعدش از داد و بیداد و شدت درد از حال رفتم... وقتی بهوش اومدم دیدم تو یه خرابه ام که‌ به‌ صندلی بستنم. بدون آب و غذا ۱ روز اون تو موندم.... حالا بیخیال که هر روز کتکم میزدن... یه روز یهو دیدم گیسو رو بدون شال انداختن جلوم.. موهاش رو میگرفتن و باهاش بازی می‌کردن... ۱۰ تا مرد بودن.. روش نفت ریختن... از بس داد کشیدم و تکون خودم که سیمی که دور مچم بود رگم رو پاره کرد... ازش هی خون میومد... منم بیهوش شدم...چیزی ندیدم... اصلا نمیدونم چیشد که دستم پانسمان شد‌.... بعدش هم گذشت و عذابم دادن تا اینکه یه روز دیدم اومدن سراغم... برم داشتن و با ماشین بردنم تو یه کوهستان عجیب و غریب... خیلی وحشتناک بود... داشتیم میرفتیم که از یه تپه سر خوردم و با یه کله گندهه افتادم پایین... شاخه ها باهام اینکارو گرد... بعدا متوجه شدم اونجا مرز بود‌.. داشتیم میرفتیم تو مرز افغانستان که داد کشیدم... ولی بیهوشم کردن... بعدش وقتی چشمامو باز کردم انداختنم جلو یه آقایی که اسمش منصور بود...یعنی...عموم. اونجا تب داشتم و اصلا حالیم نبود چیمیگن... ولی بعد اون منو بردن تویه اتاقی. که ۱ پنجره فوق العاده کوچیک داشت‌ که دزدگیر هم زده بود... درش هم مثل در بازداشتگاه اونجا بودم که زیاد سر و صدا کردم.. پام خونریزی داشت. چنتا دکتر اومده بودن و پامو پانسمانش کردن‌. یه روز دنیا اومد داخل و هلم داد..سرم خورد به دیوار... بعدش هم شروع کرد به فحش دادن به گیسو. منم یه کشیده تو گوشش زدم... اونم با چوبی که تو دستش بود شروع کرد به کتک زدن من... درد حالیش نبود... یه ۲۰ دقیقه ایی فقط داشتم کتک میخوردم... بعدش هم منصور نجاتم داد.... روز بعدش اومدن سراغم و سوار یه ماشین کردنم... بعدش هم ماشین رفت ته دره‌.. من از پنجره پرت شدم برا همین زنده موندم....وگرنه ماشین آتیش گرفت... از حرفاش آتیش گرفتم... حاضر بودم بمیرم.... آروم اشک می‌ریختم... بابا هم ناراحت بود... _پسرم الان حالت خوبه؟ _خوبم _جایی از آثار اون کشیده هاش نمونده؟ _رو صورتم فقط لبم چون با هر کشیدش لبم پاره میشد... _میتونی چهره منصور رو برامون چهره نگاری کنی؟ _اونموقع حالم خوب نبود...چشمام تار میدید.. ولی یه نفر بغلم کرد جلوم منصور بود... اونجا نصف صورتش رو دیدم.. وقتی دکترا اومدن سراغم منصور رو به روم بود... اونجا واضح دیدمش. _چون صورتش رو بهت نشون داد یعنی فکر نکرد تو زنده میمونی و هدفش کشتنت بود...خیلی مواظب خودت باش. ممکنه دوباره برگردن. الان هم بریم اتاق چهره نگاری. بلند شدیم...رفتیم تو یه اتاقی که یه آقا پشت میز کامپیوتر نشسته بود.. رفتیم تو. آرمان ایستاد... تو چهره مظلومش استرس معلوم بود.. حدود ۱۰ دقیقه گذشت که کارمون تموم شد. یه کاغذی و گرفتن جلومون. _ایشون ؟ _یه شباهتی با بچگیش داره.. نه! خودشه! _کارمون تموم شد میتونید برید... از کلانتری بیرون رفتیم... آرمان به من گفت جلو بشینم... آرمان عقب نشست.. حواسم ازش پرت شد... به جلو نگاه میکردم... برگشتم تا نگاهش کنم... دلم براش تنگ میشد... جدیدا خیلی بهش وابسته شده بودم... گریه میکرد؟؟؟ خدایاااا چرا اینجوری میکنه با خودش؟؟ دلم میخواست برم عقب و محکم بغلش کنم.... اشکاشو پاک کنم.... ولی...نیاز به تنهایی داشت.... اون دختر باید پیداش میشد‌... باید دلیل کارشو می‌گفت... بلاخره رسیدیم خونه...
پیاده شدیم... داشتیم میرفتیم تو خونه که یه نفر از تو خونه بدو بدو اومد و آرمان بغل کرد.... امیر بود.... محکم بغلش کرد.... آرمان هم محکم بغلش کرد... دلارام بالا ایستاده بود.... رفتم و بغلش کردم.... _خداروشکر که سالمه... بلاخره امیر و آرمان از هم جدا شدن... باهم اومدن تو خونه.... ۱۰‌روز بعد... نشستیم دور سفره ی نهار... آرمان حالش خیلیییی بهتر شده بود... خیلی! داشتیم نهار می‌خوردیم که برای شادی آرمان نقشه ایی به سرم زد.. برا خودم آب ریختم... آب سرد سرد....یخ! آرمان داشت غذاشو می‌خورد... یهو ریختم روش... _ههههههع... _چیشده پوکیدی؟😂😂😂 _گیسو...میکشمتتتت پرید دنبالم... داشت دنبالم میکرد که موبایل بابا زنگ خورد... جواب داد... گوش ندادم... هوا بارون میزد... موهامو باز کردم و کلاه هودی و گزاشتم سرم.. رفتیم تو حیاط... دنبالم میکرد و من میدویدم 😂 چه حس خوبی...! موهام ریخته بود... آرمان گیرم آورد... نشست رو شکمم.. وسط حیاط... موهامو مرتب کرد و لپمو بوسید... از فرصت استفاده کردم و گرفتمش و برعکسش کردم.. حالا من نشسته بودم رو شکمش. موهاشو مرتب کردم و بوسیدمش... بابا صدامون زد. _بچهااااا دنیا و منصور دستگیر شدن..! _هووووووووووووو حواسم نبود رو شکمش بپر بپر کردم... آرمان بلند شد و محکم خوردم به زمین.. _پدر صلواتیییییییی. رفتم دنبالش... رفت روی درخت تو حیاطمون _بلاخره پایین میای دیگه. _نمیام‌ _میای! _نمیام... درخت و تکون دادم.. _دیوونه نکن نکن روانییییی. از رو درخت افتاد پایین. _آخ! پوکیدی؟ _فک کنم😐 این شادی و دوست داشتم... از اینکه دوباره برگشتم بهش... زنگ زدن... درو باز کردن... وای من که لباس نداشتم! پشت درخت قایم شدم.. اهورا بود؟ آرمان ایستاده بود. بابا اومد پایین _سلام اهورا جان _سلام آقای صبوری _بفرما بالا _نه اومدن سریع چکشی یه چی بگم برم. _خب بگو _دخترتون با من ازدواج میکنه؟ آرمان زد زیر خنده... بابا با خنده و تعجب نگاش میکرد.. _چرا انقدر هول هولکی _خیلی با خودم ور رفتم تا بگم.اکه میشه سریع و چکشی جواب بدین. مونده بودم چی بگم.. اهورا؟ خواستگار بود و انقدر روم تعصب داشت؟😂 _گیسو بابا نظرت چیه؟ اهورا پسر خوبی بود داشت سکته میکرد از استرس... تو سخت‌ترین شرایط همراهم بود.. میتونستم بهش تکیه کنم... _بله‌‌‌‌... اهورا ترسید و جیغ بنفشی کشید..😂 _گیسو خانم اینجاست.‌؟ آرمان عین هو گوریل می‌خندید... _بله پشت درختم . رنگش پرید... آرمان انقدر که میخندید نشست رو زمین و شکمش و گرفت... بابا هم مبخندید. _بب...ببخشید...ییع..نی... _هول نکن جن نیستم. رفت عقب. _بابا پسر کجا میری.گیسو تو حیاط بود لباس نداشت پشت درخت قایم شد _آهان.... به این حس و حال خندم گرفت.. به اهورا نگاه میکردم... حس خوشبختی داشتم... به آرمان نگاه میکردم... زندگی دوباره میگرفتم.. به بابا نگاه میکردم... انرژی خالص بهم تزریق میشد... خیلی حالم خوب بود.. خوب خوب... از اونطرف مهسو بدو بدو اومد تو... تا مارو دید چشاش گرد شد... اهورا از خجالت سرشو انداخت پایین... کاشکی زندگی ما همیشه همینطور بمونه‌.. پایدار و محکم.... 🦋🦋🦋🦋🦋💙💙💙💙💙💙💙 پایان✍ یه رمان کوتاه تقدیم نگاهتون شد🌺
<سَجده‌بࢪ‌خآڪِ‌تࢪبَٺ‌ڪࢪدم، این‌گونہ‌شڪرِ‌نعمٺ‌ڪردم✋🏼✨️> 🌿
شده‌ڪسی‌یہ‌بدےبڪنہ‌درحقت‌ببخشیش؟! بعدهےپرروتر‌بشہ‌بیشتراذیت‌ڪنه! هیچے...! خواستم‌بگم‌قضیه‌ی‌ما‌و‌خداسٺ‌...💔! 🌿 🌿‌‌‌‌‌‌‌‌
رۅزهـٰا‌رَفت‌ۅ‌فَقَط‌حـسرَت‌ِدیدار‌ِ،رُخ‌َـت‌، مـٰاندِه‌بَر‌این‌دِل‌‌ِیَعـقۅبۍ‌ِمـٰاآقـٰاج‌ـٰان💔:)" 🌿
یادمهموناےعید‌نوروز‌مے‌افتم😆😂! 🌿 🌿‌‌‌‌‌‌
استورے‌رونالدو😆؛ رونالدو‌هم‌سحرے‌بیدار‌شده😂! 🌿