eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
119 فایل
زیرنگاه ِ نوه ابوتراب! اگر علی پدر خاک است ، من خاکم .. - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Haer82 @A_J_77 @madahiam333 مداحیام رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! واجب .
مشاهده در ایتا
دانلود
🖐🏻͜͡♥️ بسم‌رب‌الرضا|❁| ب‍ِـه‌خُـراسان‌بِبَـرۍ‌یـٰانَـبَرۍ‌حَرفـۍ‌نیسـت تونَـگیراَزمـنِ‌دِلخَستہ‌رضـٰاگُفتَـن‌را ...! 🖐🏻¦⇠السلام‌‌علیڪ‌‌یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا ♥️¦⇠چہارشنبه‌های‌امام‌رضایۍ
دهه هشتادی ها
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹بسم رب الرضا 🌹🌹🌹🌹 پارت ۲ بعد ۱۰ دقیقه خبر مرگ اومد. یه هودی لش سفید پوشیده بود با شلوار لی‌. موهاش هم بالا داده بود. در کل داداشم جذاااب بود‌ااا. اومد پایین _من باید برم پایگاه. _اوووف خاااا. یه جا میخواد منو ببره هزار تا منت میزاره‌. اه. _مامان خدا نگهدار. مهسو جونم بای بای. _خدا نگهدارت داداشی اوووف بسه باباااااا باهم از خونه اومدیم بیرون. سوار BMW آرمان شدیم. عین برق رانندگی ميکرد... به یه دست انداز رسید‌ دیر ترمز کرد و سرم خورد به داشبورد. _آخ الهی خرماتو پخش کنم. الهی خودم خفت کنم. میمون بد ریخت. _خواهر جان آرزو دارم فدایت بشم. _خفه ببینم به جای این کارا رانندگی یاد بگیر. _چشم بابا. دوباره راه افتاد. با همه ی فحش هایی که بهش میدادم بیشتر از جونم دوسش داشتم... بلاخره رسیدیم رو به روی کافه . پیاده شدم _روسریتو بیار پایین تر _باش آقای غیرتی. روسریم درستش کردم _۱ ساعت دیگه بیا دنبالم. _کجا _بهت میگم. _باش خدا حافظ آرمان رفت. رفتم تو کافه. از اون‌ طرف با غیض بهم نگاه می‌کرد.. رفتم و یواشکی نشستم رو به ردش کارد میزدی خونش در نمی‌اومد. سوگند دوستم بود و همسنم بود. یه خواهر داشت. سوگند هم خیلی قشنگ بود. موهای فر مشکی با چشمای عسلی‌ جدیدا خیلی خواستگار داشت. _کجاااا بودیییییییی _بخدا آرمان بیدار نشد‌ _تقصیر اونه بدبخت نکن منکه خوب میدونم چه مرگتهههههه _آقا غلط کردم ببخشید _باز چه کرمی ریختی _از کجا میدونی؟ _من و تورو میشناسم _هیچی یکم اذیت کردمش _آرمانو؟ _آقا آرمان! _😐میزنمتااا _اره _بیچاره. _حوصله تو رو ندارم سوگند. . گیسو رو رسوندم به کافه. دوباره برگشتم سمت خونه. با ریموت درو باز کردم و ماشین و پارک کردم. زنگ زدم به محمد. _جانم برادر _داداش من خوابم میاد نمیام پایگاه‌ _ای تنبل از جهاد در راه خدا قافل شدی _اع زبونتو گاز بگیر محمد. _چشم به روی چشم😂 _محمد! _جان _خدا نگهدار😂 _خدانگهدار برادر😂😂 تلفن و قطع کردم. رفتم تو خونه‌ مامان رو میز نشسته بود _سلام مامان. یهو کمرم گرفت _ااااخ _خدا بگم این گیسو رو چیکار نکنه هر روز صبح یه بلایی سر تو میاره😂 _مامان تو هم؟😂 _بیا عزیزم بیا صبحونه بخور _بابا کو _صبح رفت کارخونه _صبح با کی حرف میزدی _امشب خاندان من و ایل شوهر میان خونمون _وااااای حوصله ندارم مامان _چرا عزیزم؟ _سارا خانم _چشم از این به بعد میکشمش جلو تو سرش روسری نزاره الهی قربون پسر با حیام بشم _خدا نکنه😂 _برو بخواب . از پله ها بالا رفتم چشمم افتاد به اتاق گیسو. باید تلافی میکردم. بدو بدو رفتم پایین _چیزی شده پسرم! _نه مامان جون. رفتم تو آشپز خونه زهره خانم تو کارا به مامان کمک می‌کرد. _چیکار میکنی آقا؟ _هزار بار بهتون گفتم بهم نگین آقا. _چی بگم‌؟ _خب من که به شما میگم خاله زهره شما هم یه چیزی بگو. _خب حالا چیکار داری پسرم‌‌؟ _هیچی لطفا به مامان نگید‌.😆 _باشه🧐 یکم روغن برداشتم یکم زرد چوبه. با یکم نمک. شکر هم برداشتم. رفتم تو سرویس بهداشتی و یکم صابون‌های سفید برداشتم. جوری که مامان نبینه بردمشون بالا‌ جلوی در اتاق گیسو اول روغن ریختم. یکم شکر و نمک روش پاشوندم. خب حالا آماده آماده بود. زرد چوبه هم زیر لباسم قایم کردم. حالا رفتم و خودمو انداختم رو تخت... تا دراز کشیدم خوابیدم. باید از لحظه های نبودن گیسو استفاده مفید رو میکردم😂 .... با سوگند کلی تو بازارها گشتیم. به ساعتم نگاه کردم. ساعت ۱۲ ظهر بود. دیگه وقت اذان بود. _سوگند دیگه باید برم. _باشه‌ عزیزم بای. _خداوند متعال یار و یاورت😂 از سوگند فاصله گرفتم. تو شلوغی بازار داشتم راه میرفتم که یه خانمی که اصلا چهرش مشخص نبود بهم تنه زد.. جوری که افتادم رو زمین. موبایلش هم افتاد پایین‌ اما برنگشت.. مشکوک میزد! چمیدونم. برگشتم و زنگ زدم به آرمان. _هااااا؟. _زهر مار هاااا کوفت هاااا گوشیت و جواب بده دیگه _خب حالا چیه _بیا دنبالم. _اووووف _آرمان من میدونم با تو! اوکی!؟ _تروخدا کمرم هنوز درد میکنه الان میام لوکیشن بفرست _خاااا برگشتم تا موبایله رو بگیرم. نبود! هر ور رو نگاه کردم نبود.... اون کی بوده؟. چرا نمی‌خواسته من صورتشو ببینمش؟. چرا بهم تنه زد اونم تو این شلوغی!‌.؟ سعی کردم فکر های بیهوده نکنم. برای آرمان لوکیشن فرستادم. همونجا ایستادم که بلاخره اومدددد _بپر بالا درو باز کردم و نشستم تو ماشین. راه افتاد _چیه بد اخلاقی؟ چته؟ برگشتم سمتش _اخهههههههههه تو نمییییییگییییی خوااااهرررررر منننن تنننهااااا چیکارررر میکنننهههه تو اینننن خیابوننننن
شلوارم هم سفید بود. خب آماده شدم. پیش به سوی اتاق آرماننننننن. به‌به... در چه خواب دلنشینی به سر میبره این کودک ما... خب! حالا آماده باش... هو هو هووووووووو. پریدم رو شکمش.... . با ضربه ایی که به شکمم وارد شد داد بلندی کشیدم... _اااااااااااااااااااع ای خدا گیسو بود.!. _ولم کن گیسوووووو میخوام بخوابم. _نه دیگ! وقتی که من نمیخوابم تو نبایدددددد بخوابییییی‌ اوکی ؟ پاشو بابا! _نمییییییییخواممممم _میمون،آفریقایی، قورباغه پیر.لاک‌پشت ،غاز،شغلم، پیاز، خیار،لاغر مردنی، بی ادب.،... _خب بابا الان لباس میپوشم میاااااااام.... بلاخره از رو شکمم پاشد.. رفت بیرون. منم یه هودی لش قرمز با شلوار لی ذغالی پوشیدم. موهامو مرتب کردم. ته ریشامو مرتب کردم. سوئیچ و گرفتم. رفتم بیرون. _به به داداش ما چه کرده... _گیسوووووو!😐 _زهر حلاحل بلاخره رفتم پایین. گیسو هم پشتم اومد... در ماشین و باز کردم. نشستم توش‌ گیسو در و باز کرد و به طرز وحشتناکی نشست تو ماشین... خدا به روزتون نیاره! _آرمان آتیش کن بریم دیر شد ۷ و نیم باید اونجا میبودم. _ااااااووووووفففف خاااا من امروزه رو باید برم پایگاه هاااا _منت بزاری با پاشنه کفشم میزنم تو دماغت... اندازه خرس بشه دماغت.. _راستی خرس دماغ داره؟ _نه تو فقط داری😂😂😂😂😐 _گیسسوووو _خب معلومه که داره خنگی!.؟. _نمیدونم😂 _حرف نزن برییییم.. ماشین و روشن کردم... تا بیمارستان دنده ۳ بردمش.. همه از دیدن ماشین من تعجب کرده بودن... چون تاحالا گیسو رو نرسونده بودم... _گیسو. _جان. _اگر چیزی اتفاقی افتاد زنگ بزن! _اوووف خااااا. گیسو رفت.... داشتم دور میزدم که دیدم یه پسره جلوی گیسو رو گرفته... گیسو بهش انگار داشت توضیح می‌داد... ولی نمیزاشت گیسو بره... سریع پیاده شدم... رفتم سمتش. _گیسو چیشده؟. _به توچه ؟ _ایشون رئیس بیمارستان من هستن... چون دیر اومدم شاکی شدن... _تقصیر من بود! به گیسو کاری نداشته باش.. _تو کی هستی اصلا؟ _دلیلی نمیبینم بگم!.... حسابی عصبانی شد... رفت.. _این کیه گیسو؟ _گفتم که. _اسمش‌ _اهورا سپیدی. _خب برو... گیسو رفت.. خیالم ازش راحت شد.. رفتم تو ماشین و برگشتم سمت خونه... از دیدنش با اون پسره تعجب کردم... خیلی صمیمی بودن... اما... نمیدونستم یه روز میخواد بهم خنجر بزنه.....اون پسره کی بود!. نمیخواستم کسی دورش بپلکه‌... دوسش داشتم.. اما دیدنش با اون پسره احمق ....حالم بد شد... نتوستم قیافش رو ببینم‌...عینک دودی داشت... سریع گفتم بهش بگن بیاد تو اتاقم. صدای در زدن اومد. . یعنی چیکارم داشت؟ چیکار میتونست داشته باشه!؟ در زدم. _بفرمایید رفتم تو. _بله آقای سپیدی؟ _ایشون بودن دم در کی بودن؟.‌. _بلهههه!؟ _کی بود؟ _چرا باید بگم؟ _بگو گیسو حالم خوب نیست.. _لطفا منو به اسم کوچیک صدا نکنید! _خانم صبوری بفرمایید بگید. _اگر کار دیگه ایی دارید در خدمتم... این چه سوالی بود پرسید؟ آخه به توچه آرمان کی بود.!؟. _اسمش چیه... سعی کردم یکم سر به سرش بزارم. _آرمان‌. _خیلی خب... تشریف ببرید.. با اون موهای فرش!.اه! آخه به توچهههههه. از اتاقش اومدم بیرون... افکارمو پاک کردم... همه توجه خودمو گزاشتم رو کارم... رفتم تو بخش کودکان.... یه بچه خیلی جیغ میکشید... رفتم سمتش‌ _چیشده سعیده؟ _این دختر خانم نمیزاره بهش دارو بدم. _کوچولو چرا دارو نمیخوری! _تلخه! _اگه دوست داشته باشی تلخ میشه شیرین. _باشه. _خب پس دهنتو باز کن... آروم قاشق و گزاشتم تو دهنش. _خوب بود؟ _بهتر بود. _خب پس عالیه. یهو به گوشیم پیامک اومد... بهش دقت نکردم... رفتم ادامه کارمو برسم... احساس می‌کردم یه نفر داره نگاهم میکنه.... داره منو میپاد... ولی کی بود؟‌. اهمیت ندادم. رفتم بالا سر یه خانم مسن. داشتم حالشو می‌پرسیدم که از لای در یه کاغذ انداخته شد.. رفتمو گرفتمش‌ اول درو باز کردم... هرچی اینور و اونور نگاه کردم کسی نبود.... بازش کردم... (پیامک موبایلت رو چک کن) چییییییییی! این کی بود! موبایلمو در آوردم.... پیامو خوندم.... >بابا شماها دیگه چه خبر پولی هستین..^ چییی؟ پیام دادم [کی هستی؟] (یه آشنا....! فقط بدون دست از سر تو خانوادت بر نمیدارم.... اگر این پیاما رو به کسی نشون بدی دیگه کسیو دورت نمیبینی... من برای انتقام اومدم.... برای اذیت کردن تو و خانوادت......!.) ^کی هستیییی بگو بهم.!.چیکار با ماها داری؟^ (بیا جلوی در بیمارستان ) سریع از بیمارستان خارج شدم... استرس همه وجودمو فرا گرفته بود.... رفتم جلوی در بیمارستان... دوباره پیامک اومد. _کوچه پشتی _ رفتم تو همون کوچه...
و تو میشی کمک دست جراح. تو باید یه کاری کنی که اون بمیره" _من اینکارو نمیکنم. کور خوندی. _اع؟ خب پس اشکالی نداره برو. برگشتم. رفتم سر خیابون. اشکامو پاک کردم. یهو دیدم یه ماشین از اون ور بهم چراغ میده. انگار BMW آرمان بود‌... اره خودشه الان چی بگم؟... اومد سمت من. رفتم تو ماشین و نشستم به جلو زل زدم. _کجا بودی تا الآن!؟ میدونی ساعت چنده!؟ حرف بزن.. بغض گلومو گرفت... نمیدونستم چیکار کنم. به موبایلم پیامک اومد. نیم نگاهی بهش انداختم. *اگه بهش بگی با هم دیگه میرین جهنم* ای خدااااااا به آرمان زل زدم _چیشده؟ چشمام از اشک پر شد... بغضمو شکستم... شروع کردم به گریه کردن.... _الهی قربونت برم.. بغلم کرد... سرمو گزاشتم رو شونش.... دوباره پیامک اومد... *اگه چیزی بگی به زودی از این بغل محروم میشی* تا خونه هیچ حرفی نزدم و هیچ حرفی نشنیدم... الان دیگه تموم شده بود... رسیدیم خونه... همه خواب بودن... آروم از پله ها بالا رفتم... رفتم تو اتاقم.... لباسمو با یه هودی لش زرد و یه شلوار همرنگش عوض کردم. شالمو در آوردم... دراز کشیدم رو تخت.... آخيش.... دوباره پیامک اومد *تکرار میکنم اگه بگی دیگه داداشت و نمیبینی! اوکی؟* یه عکس فرستاد... بازش کردم... عکس از من بود! همین الآن که اینجا نشستم ازم عکس گرفت.... ترسیدم.... میلرزیدم از ترس... بلند شدم... چسبیدم به دیوار... دوباره پیامک *چه موهای قشنگی* از اتاقم رفتم بیرون. گوشی و همونجا گزاشتم. رفتم تو اتاق آرمان... نگام میکرد _چیشده گیسو چرا انقدر عرق کردی؟ چشات چرا قرمزه؟ ترسیدی؟ از چی؟ تشستم رو تخت و همچی و برای آرمان تعریف کردم _اع! میدونستم یه گذشته لعنتی وجود داره!. _الان میگه اگه اونکارو نکنم تو رو میکشه... _من؟ نترس من سالمم _آرمان _جان _الان که تو اتاقم بودم یه عکس برام فرستاد که تو همون وضع رو تختم نشسته بودم _یعنی تو اتاق ازت عکس گرفت...؟ _اره آرمان _باش همینجا . گیسو خیلی ترسیده بود... ای لعنت به پول! اون کی بود که داشت خواهر منو اذیت میکرد؟ رفتم تو اتاقش... پنجره رو ۳ قفله کردم و پرده رو کشیدم. همجا‌رو گشتم. دوربین نداشت. گوشیش و گرفتم چنتا پیامک بود بازشون کردم *گیسو اکه بهش بگی میکشمتتتتت! * *گیسو گفتی؟ لباس سیاه داداشت و تنت کن* *گیسو خوشگله* *اسم من بابکه اسم تو چیه؟ موهای لخت قشنگی داری* ای لعنتییییییی...! رگ غیرتم دیگه باد کرد!. نمیتونستم اینجا بشینم ! خدااااااااااااااااااااااا عکس اومد.. از من بود! *ببین آقا پسر. بهتره به کارای ما کاری نداشته باشی.* دقیق عکسو زاویه بندی کردم! از دوربین لپتاپ بود! رفتم و روشو با کاغذ و چسب پوشوندم. همینطور دوربین گوشیشو.. لپتاپشو گرفتم و رد شماره رو زدم... از خونه بغل دستیمون بود..!. از پنجره یه نگاهی به خونه انداختم. طبقه ۱۲‌ واحد ۴ گرفتم چیشد! الان دیدشون کامل گرفتم. سعی کردم اینو به گیسو نگم که ردشون زدم. گیسو که خوابید میرم سراغشون. زنگ زدم به امیر. _اه! الان میدونی ساعت چنده؟. _امیر گوش کن! من دارم جایی اگه خبری ازم نشد حواست به گیسو باشه" _چیمیگی آرمان. بخواب فک کنم خواب دیدی. قطع کردم گوشیو. ولش کن. مهم اینه شنید چی گفتم. رفتم پیش گیسو. _گیسو اینا از دوربین لپتاپت بهت دید داشتن.نترس پوشوندمش ‌ برو هیچ ترسی هم نداشته باش. منم هیچ بلایی سرم نمیاد نگران نباش. دستمو کشید و پرتم کرد تو بغلش _مرسی از اینکه هستی داداش _قربونت برم... ازش جدا شدم. رفت تو اتاقش. رفتم سراغ کمدم.. یه هودی لش مشکی با شلوار لی ذغالی ‌ نباید مشخص میشدم. رنگ موهام زایع بود.قهوه‌ ای با مشکی خیلی زایع بود. کلاه آفتابی مشکی سرم کردم با ماسک سیاه. گوشیمو برداشتم ‌ آروم از اتاق خارج شدم. از پله ها پایین رفتم.. رفتم بیرون خونه. خیلی عادی رفتم جلوی در همون خونه. زنگ زدم واحد ۴ _بله _سلام مامور برق هستم لطفا در و باز کنید یه مشکلی تو برق ساختمون پیش اومده. _اوووف این وقت شب _ببخشید در و باز کرد. رفتم تو خونه‌... رفتم و با کارت در واحد ۴ رو باز کردم. رفتم تو. در و بستم. چنتا قلچماق اومدن نزدیکم یه خانم هم از اون ور اومد. _اینجا چیکار میکنی! _چی‌کار دارین با خواهر منن؟ خانمه اومد طرفم. _اع رفقا باهاش کار نداشته باشین پسر عمومه" _اگه بلایی سر خواهرم بیاد میکشمتونن! _عکسای خواهرتو پخش کنم؟. یه آقایی از اون طرف اومد... گوشی دستش بود.... همش عکسای بدون حجاب گیسو بود... به اون مردا نشونش داد... غیرتم بع جوش اومد... میرا همه رو انداختم. _بی غیرت نشون نده عکس خواهرمووووو اون خانمه ازم فیلم می‌گرفت.
دو نفر دستامو گرفتن... شروع کردن به کتک زدن من... انقدر عصبانی بودم که دردی احساس نمیکردم... همه صورتم خونی شد ...اون بی غیرت هم عکس و همجا نگه می‌داشت..... خدااااااااااااااااااااااا! زدم تو سر مرده... ولی هیچیش نمیشد و فقط می‌خندید... همه میخندیدن.... انقدر عصبی بودم که بیهوش شدم و چیزی ندیدم..... انقدر داد فریاد کشید که بیهوش شد! هنوز میخندیدن _خفه شین. ببرینش. بردنش. تا تو باشی برام غیرتی نشی. فیلم رو ذخیره کردم. فرستادم برای دختره... بچرخ تا بچرخیم آقا حسن😂😂 . خواب بودم که با صدای پیامک موبایلم از خواب بیدار شدم. بازش کردم. فیلم بود. باز شد. دیدمش.... _آ...آ....آر...آرمانننننننننننن جیغ بلندی کشیدم.... همه صورتش خونی بود....هی میزدنش..بیهوش شد... رفتم تو اتاق آرمان... هیچکس نبود... _اااااععععععععععععع جیغ بلندی کشیدم.... مامان و بابا دنبالم می‌دویدن _چیشد؟ کل خونه رو گشتم... نبود که نبود...نشستم رو زمین و زار زار گریه گردم... _چیشده؟دخترم؟ _آرمان.....نیست... بابا رفت تو اتاق آرمان. _راست میگه نیست! _صبر کنید حتما میاد... چقدر خوش خیال بودن... من چیکار کنمممممم الآنننن هیچکسو ندارم باهاش صحبت کنمممم خدااااااااااااااااااااااایااااااآ چه گناهی در درگاهت کرده بودم؟ من همونجا نشستم... ساعت ها گذشت... اذان صبح شد... رفتم... وضو گرفتم و نمازمو فرادی خوندم.... خدا! بابا هم هی به موبایلش زنگ میزد... _امیر! اون هرجا میخواد بره به امیر میگه... شماره امیر و گرفت _جانم عمو _آرمان غیبش زده نمیدونی کجاست؟ _آرمان؟آرمان؟نه چیزی ب....منن الان میام اونجاااا قطع کرد _یا خدااااا بچم کجاست...!؟ رفتمو یه لباس مناسب پوشیدم. نشستم رو مبل و آروم اشک می‌ریختم... ۱۰ دقیقه بعد امیر اومد. بابا درو باز کرد. عمو حسین و زنعمو زینب و امیر و دلارام... امیر اومد پیش بابا. _آرمان ساعت حوالی ۱ بود. بهم زنگ زد.خواب بودم. بهم گفت.. امیر من می‌خوام برم جایی اگه ازم خبری نشد مواظب گیسو باش همین و گفت و قطع کرد... الهی بمیرم برای داداشمممم. نشستم رو زمین و زار زدم.دلارام بغلم کرد... _چیزی نشده گریه نکن... مامان فقط شوکه شده بود و به در نگاه می‌کرد... _حسن...من میرم بخوابم....اگه صبح‌بچم اینجا نباشه منم دیگه نمیبینی.... رفت سمت اتاقش زنعمو فهمید حالش بده رفت همراهش... امیر اومد سمتم. _تو چیزی میدونی گیسو؟ _.....ن..نه.! _برو استراحت کن گیسو. دلارام ببرش. دلارام باهام اومد.. رفتم تو اتاقم. رو تخت دراز کشیدم... ولی خوابم نمی‌برد.... پتو رو سرم کشیدم..دوباره فیلمو پلی کردم... و آروم گریه کردم....! _الهی بمیرم برات! الهی فدات بشم... بیا بغلت کنم... آخه تو کجای این شهری؟ ها؟....چرا نباید به کسی چیزی بگم؟ چرا لال مونی گرفتممممممم‌.... خداونداااا . آروم چشمامو باز کردم... سر درد عجیبی داشتم... یه خرابه بود... منم بسته بودن به صندلی... تو چشمام گرما احساس می‌کردم... _آخ آخ آخ... چه عزیز بودی برا آجیت!😂😂 نگاه کن چه جیغی میکشه! یه فیلمی برام پلی کرد... گیسو داشت جیغ میکشید و اسمم رو صدا میزد... _لعنتیییییییییی. داغونم کردییییی..... ولمممم کنننن منووو بکشششش ولییی با اوننننن کارهایی نداشتهههه باششش حرومممم لقمهههههه _اع؟پس شماهایی که از مال من خوردین حروم لقمه نیستین؟ _خودتییییییی _آروم آرمان جان!😂😂😂😂 _اسم منو به زبون کثیفت نیاررررررر _خودت بگو باهات چیکار کنم _بابای تو چه کاره بود مگه؟ پدر بزرگ من هرکاری کرده به تو ربطی نداره! یه کشیده زد تو صورتم.... گز گز میکرد... _خفه شو تا خفت نکردم! _نمیخوام. یکی دیگه زد تو صورتم... همزمان داشت فیلم می‌گرفت.. دیگه حتی نای حرف زدن نداشتم... میدونستم میفرسته برا گیسو... _گیسو نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن. منم نمیتونن بکشن... گیسو... جون من نترس‌.. جون من گریه نکن... هیچ غلطی نمیکنننن یه ضربه ایی تو سرم احساس کردم... چشمامو بستم... فقط صدا می‌شنیدم...اونم گنگ... . تا صبح خوابم نبرد....به خودم نگاه کردم یه مانتو سبز پوشیدم با روسری قرمز با شلوار قرمز... دیگه بلند شدم رفتم بیرون... عمو اینا بودن هنوز... آقا جون و مامان جون هم اومده بودن... امیر اونجا نشسته بود و سرش و ماساژ میداد... دلارام آب قند درست میکرد برا بابا... بابا که اصلا حالش خوب نبود... رفتم پایین و پیش دلارام نشستم.. آقا جون هی عصاش رو میزد به زمین و فکر می‌کرد... _کسی جرعت اینکارو نداره..! کسی جرعت نداره نوه صبوری بزرگ رو گروگان بگیره... _اقا جون فکر بد نکنین. انشاالله برمیگرده...
_ربطی به من نداره....برو خودت بچتو پیدا کن... _آقا جون من بچمو از سر راه نیاوردم!... من بچمو میخواممممم _من نمیدونم! من این کارو نمیکنم! یهو دیدم‌گیسو افتاد زمین.... دلارام و بابا و عمو رفتن طرفش... من رفتم پیش آقاجون _فکر نمیکردم علاقتون به ما صرفا جهت گول زدن بود! فکر نمیکردم به مرگ ما راضی باشید... _برو اونور بچه...بی تربیت... گیسو رو بردن بالا... نمیدونستم کجا برم...چیکار کنم....گیسو داشت از دست میرفت... . با احساس سرما چشمامو باز کردم... آب ریخت روم.... _چرا میخوابی؟ کار دارم باهات.... مثل اینکه خیلی درد داری؟ حقته! انگار حرفاشو نمیشنیدم... چشمامو بستم.. . داشتم باهاش صحبت می‌کردم که دوباره خوابید... حامد و صدا زدم.. _بله خانم _حامد این چرا این شکلیه؟ _نمیدونم خانم. رفتم سمتش. دستمو گزاشتم رو پیشونیش. داغ داغ بود.. _حامد این داره تو تب میسوزه. این اگه بمیره درد سر میشه هاااا. _چیکار کنیم خانم... _نمیدونم فقط نزارین بمیره! _تا اینجاش هم نمرده ورزشکار بوده. _خب چیکارکنم تو بگو _ببرینش بندازینش دم خونش‌.. _نمیفهمی میگم نمیشهههه _پس چاره ایی نداریم جز اینکه یه دکتر خفت کنیم. _نمیدونم یه کاریش کن... _کی _میگم داره میمیره. همین الان! _چشم. آروم چشمامو باز کردم... ساعت ۵ غروب بود... از آرمان من خبری نبود.... پاشدم.. وضو گرفتم و نمازامو خوندم... لباسم عوض شده بود... رفتم پایین... هنوز همه بودن... _امیر، دلارام چیشده؟ آقا جون قبول کرد؟ آرمان کو پس؟ _دختر برو تو اتاقت _اگه برم بیرون میبرنم پیش اون دختره...کارشون عالیه..!... شکی تو کارشون..نیست... مامان کو؟ _حالش بده...برو. _امیر...آقا جون قبول نکرد؟ امیر سرشو انداخت پایین. رفتم طرف آقا جون.. _پول؟ خیلی پول دوست دارین یا مامان نرگسو؟ _دختره خیره سر... _آقا جون خیلی خود خواهید! خیلی! ای لعنت به پول! لعنت به داشتن بابا بزرگی مثل شماااا.... سوزشی تو صورتم احساس کردم... _من نمیتونم میفهمی بچه؟... _بابا! آرمان سر راهیه؟ _این چه حرفیه میزنی دختر. _پس چرا برای نجاتش کاری نمیکنید؟ _به اون دختر بگو بیاد اینجا... همین امشب‌.. خیالش راحت از بابت پلیس... نمیگیم. _زنگ میزنم براش. همون شماره رو گرفتم... جواب داد گزاشتم رو اسپیکر. _الو گیسو خانم خوشگله... داداشت بد داره تو تب میسوزه... بهوش نیومده نمیدونم چرا.... آقا جون گوشی و گرفت _ببین دنیا! امشب میای اینجا! به پلیس نمیگم! قسم میخورم! اگه به پلیس گفتم سر آرمان و برام بیار. مامان تا اینو شنید نشست رو زمین... _سلام بر بابابزرگ ثروتمند آدم کش خودم. معامله خوبیه... اگه کلکی تو کارتون باشه سر آرمان و براتون میارم... اوکی!. _اوکی فقط زودتر امشب ساعت ۹. _خدا نگهداررررررر. قطع کرد.... . امروز گیسو نیومده بود بیمارستان... حتما با اون پسره احمق رفته بود دور دور.... نابودم کردی گیسو..... نشستم تو ماشین.. حالم خوب نبود... یهو از پشت یه نفر جلو دهنم و گرفت... _هیس! اگه داد و بیداد کنی میکشمت!. حرفی نزدم... چشمامو بستن... تا ۴۰ دقیقه همینطور بود... فهمیدم دارن میبرنم یه خرابه... صدا صدای بیابون بود... پیادم کردن... چشمامو باز کردن... بردنم تو یه خرابه. اونجا یه خانوم اومد طرفم. _اع! اینکه مجنون گیسوعه... _شما گیسو و از کجا می‌شناسید.. _ببین آقا اهورا. اینجا یه مریض داریم. اگه کمک کنی فقط زنده بمونه اوکیه همچی و برت میگردونیم. اگه نه..که...سرت همراه با سر اون بیمار باهم میره پیش گیسو خانم. یا خدا اینا دیگه کی بودن... رفتم تو... یه آقایی اونجا افتاده بود که دستاش هم بسته بود‌... از مچش خون میچکید‌.. چهرش برام آشنا بود... رفتم نزدیک... سرشو آوردم بالا... یا ابوالفضل! اون ...اون همون پسری بود که همراه گیسو بود.... _آرمان؟ _اع؟ آرمانو میشناسیش ‌...!؟ ایم عشق گیسوعه... داره براش میمیره...اگه اینو نجات ندی گیسو میمیره.. _کی ازدواج کردن؟ _پَه ! این که پرته‌.. بابا آرمان داداش گیسوعه... به چهرش دقت کردم... راست می‌گفت... این خیلی شبیه گیسو بود... جعبه مو باز کردم... مچش رو دیدم... انقدر طناب و محکم بسته بودن انگار رگش پاره شده بود‌... دستش رو باز کردم.. _این رگش پاره شده... اگه رگش ترمیم نشه میمیره... _چیکار کنیم؟ _کمک دست میخوام.. _نداریم. خدااایا...آخه اینا با این پسر چیکار داشتن...؟! دلمو سپردم به خدا و کارمو شروع کردم... اول سعی کردم که رگشو ترمیم کنم... دور مچش رو پانسمان کردم... خون زیادی ازش رفته بود... هنوز مطمئن نبودم که رگش کامل ترمیم شده باشه...
_بفرمایید.. _سلام یه مورد گروگانگیری رو گزارش بدیم. _گروگانگیری؟ ؟؟؟؟ خب توضیح بدید.. وضعیت حسن جوری نبود که توضیح بده.... همچی و توضیح دادم.... _پس گروگانگیری خانوادگی بوده؟ _بله. اسم گروگانگیر دنیا صبوری فرزند منصور صبوری.... از جاش بلند شد.. _دنیا صبوری معروف به...دنی! یکی از قاچاقچیان مواد مخدر بزرگ هست... چند روزه؟ _الان حدودا ۳ روز‌ _اسم و مشخصات اون کسی که گروگان گرفته شد _آرمان صبوری. _پسر عموش؟؟؟؟؟ _بله... گوشی و دادم بهش.. فیلما رو تک تک دید... فیلمی که برای الهام خانم فرستادن هم نشون دادم _این هم برای مادرش فرستادن. _اونا هم برای خواهرش.. _این یه مسئله بزرگه! چرا زودتر اطلاع ندادید؟ ممکنه تا الان از مرز خارج شده باشن.! دیدن چهره حسن برام عذاب آور بود... _الآن چیکار کنیم؟ _تنها کاری که از دستتون بر میاد .... صبرو دعاست.... _الان بریم.؟ _نه یکم مشخصات آرمان صبوری رو بهمون بدید. _یه جوون حدودا ۲۳ ساله. آخرین بار یه هودی لش مشکی با شلوار ذغالی پوشیده بود... _عکس دارین؟ _بله. از توی گوشیم یه عکس که تو حیاط خونشون با امیر گرفته بود رو نشون دادم. _کدومه؟ _این. _شاید به خاطر پولی که دارید دنبالتون باشن. _نه! تمام‌دلیلش که ما فهمیدیم همینه. _خب پس. شما بفرمایید. از کلانتری اومدیم بیرون... . اصلا حال گیسو نرمال نبود... حال منم خوب نبود... نگران آرمان بودم... نگران گیسو بودم... نگران اندر نگران... لعنت به این روزگار نامرد... رفتم بالا سر گیسو. وضعیتش رو چک کردم.....خوب بود.تقریبا البته.. _دکتر. _جانم... به سوتی که داده بودم خندید... _اع...یعنی بله. _اینا به من نمیگن چیشده... من چمه؟ آرمان کجاست؟ _شما خوبید... مواظب قلبتون باشید...چون...چون...قلبتون برا یه نفر دیگه هم هست... آرمان هم خبری ازش نیست...اما حالش بده..میدونم. _مرسی از اینکه همچی و گفتین... _میشه دیگه گریه نکنین؟ _چرا؟ _اشکاتون هدر میره.. _اشکالی نداره... _به خاطر اون روز هم معذرت میخوام.. _من معذرت میخوام... من نميدونستم آرمان کسی که ازش متنفر بودم برادرتونه. _چرا؟ _هیچی. از اتاق اومدم بیرون.... مادرش حالش بد بود....بد چیه...افتضاح.. . حالم بد بود...نگران گیسو بودم... بلند بلند گریه میکردم... حوالی شب بود...که اومدن تو خرابه... از رو صندلی بلندم کردن... نای راه رفتن نداشتم... پاهامو باز کردن... بهم گفتن اگه حرف بزنم سرمو میبرن پیش گیسو. دو نفر پشتم بودن... اون خانم و چنتا خانم دیگه هم جلو.. من وسط... از اون خرابه فاصله گرفتیم... سوار یه کامیون کردنم... دهنمو بستن... تا مقصدی که نمیدونم کجا بود حدود چند ساعت طول کشید... پیادم کردن... اینجا دیگه کجا بود؟ اینجا اصلا تهران نبود...! الان شده بود حدود نیمه شب.... همش خاک بود و بیابون و کوه.. حالم خوب نبود... همه جارو تار میدیدم... یواش یواش تو یه جایی که پر از سیم خاردار بود راه میرفتیم. یکم حرف میزدن ولی من متوجه نمی‌شدم... اومد طرف من _آرمان خوبی؟ _....ن...ه... پاهام زخم شده بود از بس رو سیم خاردار ها راه رفتم... رسیدیم یه جایی که خیلی عجیب بود... یه غول تشن از پشت مواظبم بود... انگار مرز بود... چشمامو بستن... از یه جای عجیب و غریبی داشتن میبردنم...! بلاخره رد شدیم... همه جام درد میکرد... حدود ۲۰ دقیقه ایی گذشت... چشمم رو باز کردن... اینجا کجا بود دیگه...تپه های بلندی داشت.... از اون تپه ها داشتیم میرفتیم.. یهو پام لیز خورد و با همون غول تشنه از رو تپه افتادم.... شاخه های درخت تمام صورتم رو زخم کرد.. یه شاخه تو پام فرو رفت...خون زیادی میومد... انقدر قل خوردیم تا یه جا ایستادیم... از درد ناله میکردم... اون غول تشنه حالش خوب بود... زخمی شده بود اما نه به اندازه من... از اون طرف یه چیزایی دیدم... اینجا....اینجا ایران نبود!... بلند داد زدم. _کمکککککککککککک،کمکککککک Helpppppppp Please helpppppppppppp _چیکار میکنی دیوونه!! جلوشو بگیرین! روانیییه این پسرههههه. جلوشو بگیریننننن از پشت به دستمال گزاشتن رو دهنم... بیهوش شدم... . بی هدف تو خیابونا قدم میزدم... آرمان از برادر بهم نزدیک تر بود... درک کردم الان آرمان جای بدیه... حال بدی داره... کاش که یکم...یکم...یکم دیگه میدیدمش... یکم دیگه بغلش میکردم... انقدر تو خیابونا راه رفتم که نزدیکای صبح شد... . این پسره رسما روانی بود.. به زور از مرز ایران خارج شدیم... داشت به هوامون میداد. گفتم بیهوشش کنن. بهتر شرش کمتر.. بلاخره رسیدیم به افغانستان... رفتیم به پاتوق بابا...
از دور دیدمش.. بدو بدو رفتم و از پشت بغلش کردم. _وای دنیای من! بغلم کرد... _چقدر دوست دارم آخه من... _فکر نمیکردم از پسش بر بیای _دست کم گرفتی منو؟ _چی شکار کردی؟ _یه ماهی گنده. _حسن؟ _حالا میاد میبینیش. _حامددددد بیارش. دیگه بهوش اومده بود ... نمیتونست راه بره... حامد بغلش کرد اوردتش.. انداختتش جلو بابا _بفرما _این کیه؟ چه بلایی سرش آوردی..؟ رو کردم به آرمان _آرمان خان این بابامه. عموی جنابعالی.. _تو چیکار کردی دنیا؟ این حالش خیلی بده! _ش...شما...من...صور...هس...تید؟ _اره پسرم تو کی هستی؟ _بابا. پسر حسنه. آرمان. _چرا اینو گرفتی. _گفتی یه کاری کن هدفم پیش بره... این خیلی عزیزه براشون. تا الان نصفشون بیمارستانن. این پسره خیلی خله! داشت لومون میداد !... . دنیا چیکار کرد باهاش؟ به چهره مظلومش نگاه کردم... خیلی شبیه حسن بود... چشمای آبی قشنگی داشت... از پاش خون میومد.. تمام صورتش زخم بود... _چیکار کردی تو دختر... من گفتم گیسو رو بگیر... گیسو الان بیمارستانه.الهام مادرش هم همینطور. پدرش داره دق میکنه.. _چند سالشه؟ _۲۳ _ای بابا... با اینکه راضی نبودم اما خوب طعمه ایی گرفته بود دخترکم. یهو دیدم پسره بیهوش شد... _اع؟این چش شد؟ _هیچیش کار همیشگیشه. _چیزی دادی بخوره. _تو این سه روز ۲ تا سرم نوش جان کرد با یه لیوان آب. _دنیاااا من به تو چی بگم... آخه خداونداااا. کجا نگهش میداشتین؟ _تو خرابه. _دنیااااا. این هرکی باشه از خون ماست! چیکار کردی؟ _الان میگی چیکار کنم؟ _هیچی. بیارینش. دونفر بغلش کردن و آوردن جایی که من گفتم....یه اتاق بود. خرابه نبود.. ولی خوب بود. برای گروگانگیری خوبه‌. بزارین دراز بکشه اینجا. به دکترا بگین بیان ببینن این چشه. رفتن. خودم نشستم پیشش و به چهره مظلومش نگاه کردم.. دلم نیومد طعمه قرارش بدم... دکترا اومدن. منم وایسادم. شلوارشو بردن بالا. زانوش بد زخم شده بود..چاک خورد. _نیاز به بخیه داره... _خب بکنین _درد زیادی داره. _تحمل میکنه؟ _نمیدونم... شروع کرد به بخیه کردن... فقط چهرش جمع میشد.... دلم غش رفت. اومدم بیرون. _چیکار کردی دنیا؟ ؟؟ الهام خانم ؟ _حالش خوب نیست گیسو؟ _نارسایی قلبی داره‌. آقا جون _عصبانی. مامان جون. _نگران. ولی بعضی هارو نگفتی بابا‌.. مثل امیر دلارام. _اینا کین؟ _بچهای حسین. _پوففف. صدام زدن و گفتن کارش تمومه. رفتم تو. پاشو بخیه کردن و پانسمانش کردن‌ زخمای صورتش هم چسب زدن‌. زخم مچش هم دوباره پانسمانش کردن... سرم زدن بهش.. _فعلا ردیفه... _میتونه همون بلایی که من میخوام سرش بیارم رو تحمل کنه؟ _حدود ۵ ۶ روز دیگه. _اوکی. خیلی لاغر شده بود... میترسیدم بمیره... . روزها مثل برق و باد گذشت.. من هنوز بستری بودم... حدود ۱۰ روز از گم شدن آرمان میگذره... پلیسا پیداشون نکردن... رفتن پاتوق قبلی شون. ولی...رفته بودن..... داشتم دق می‌کردم.... مامان هم بستری شد... خدااااااااااااااااااااااا امیر که همش تو خیابونا بود... بابا....حالش توصیف کردنی نیست‌.. .. الان حدود ۱۰ روز میگذره و زخم پام بهتر شده... اینا با من چیکار داشتن؟ همجای بدنم درد میکرد... بلند شدم... رفتم و در اتاقی که توش زندونی بودم رو محکم کوبوندم _باااااااااززززززز کنیییییییییییدددددددددد ناااااااامرداااااا... یهو در باز شد و دنیا اومد تو...هلم داد و سرم محکم خورد به دیوار... _چته؟ تو این ۱۰ روز بابا نزاشت کاریت کنم! اما من میکشم ! هم تورو هم اون خواهر افریته و.. هلش دادم سمت عقب... _بار آخرت باشه در مورد خواهر من اینطور حرف میزنی..! اومد سمتم و با چوبش شروع کرد به زدنم... هرچی میخواستم از دستش در برم نمیتونستم.... دو نفر اومدن... دیگه دنیا خسته شد اونا شروع کردن... همجام کبود بود.... از دهنم خون میریخت بیرون... با صدای منصور دست از سرم برداشتن.. _چیکار میکنیننننن؟ مگه نمیدونینننن لازممممشششش داریییمممم؟ لعنتی ها. اومد سمتم... دستمو بست... بعد هم رفت بیرون و در و بست‌.. خدایا‌... این بود رسمش؟ هر روز بهم فقط یه لیوان آب میدن و یه تیکه نون... فقط آب و میخورم... خیلی لاغر شده بودم.. بعضی روزا هم که روزه میگرفتم که حد اقل یه سودی به حالم داشته باشه... درد داشتم... خیلی درد داشتم... بی نهایت... تا شب احساس می‌کردم تب دارم... تو چشمام گرما احساس می‌کردم... دستام میلرزید... خوابم میومد... دراز کشیدم... سردم بود... میلرزیدم... شب بود که منصور اومد داخل... حال منو دید... آب و داد بهم... نخوردم... پرت کردم.... _آرمان نترس! باهات کاری ندارم! بابا بابات کار دارم"
_.مم..منو..بابام....ف..فرقی...نن...ند..نداریم. _بیا حداقل یه چیزی بخور..‌.. _..ااا...اگه...بب..بمیرم...نو...ن ش...مارو...نمی...خورم...م...ن مال...حلال...می..خورم.. یه کشیده زد تو گوشم... جوری که مزه شوری رو تو دهنم حس میکردم..... _بار آخرت باشه بچه جون! رفت بیرون... بلند داد زدم _ماماااااااااااااان . روی تخت دراز کشیده بودم... گریه میکردم... حالم بد بود. بچم کجاستتت؟ یهو ناخداگاه گفتم _جان مامان... نمیدونم چرا حس کردم آرمان صدام میکنه.... الهی بمیرم براش... خدایااااااا . با حسن بعد ۱۰ روز رفتیم آگاهی ‌ _حدود ۸ روز پیش. تو مرز افقانستان یه صدایی شنیده شد ... که به زبان فارسی ایرانی داد زد کمک. بهد هم به زبان انگلیسی گفت کمک. ما حدس میزنیم که ربطی به پرونده پسر شما داشته باشه. این صدا رو گوش کنید. _ککککممممممکککککک Helllllpppppp این صدای پسر شماست.؟ _اره اره اره آرمان منه!آرمانه آرمانه. _ادامش. صدای یه جیزی مثل اینکه داد خفه شده باشه اومد. _اینجا انگار جلوی دهن پسر شما ...بزارید اینجوری بگم بیهوشش کردن.. ما الآن دنبالشیم.پيداش میکنیم.. . فردا صبحش اومدن و بردنم بیرون... هوا سرد بود...خیلیییی. نمیدونم باز میخواستن کجا ببرنم؟... دیوونه شده بودم...دلم برای گیسو جانم تنگ بوده... _کجا میبرین منو؟ _یه جای بهتر. _بخدا خودمو میکشم اگه بخواین بلایی سر گیسو بیارین... _خیلی خب بابا داداشی فداکار ماااا باز بردنم ناف بیابون... بازم چاله و چوله. منصور و دنیا باهامون نیومدن... سوار ماشین شدیم... داشتیم میرفتیم که از پنجره داد کشیدم... _کمممممممکککککککککککک جلو دهنمو گرفتن.. یهو از جلو دوتا ماشین پلیس اومدن.... راننده ماشین و انداخت تو دره... چیزی نشنیدم... . کار هر روزمون رفتن به کلانتری بود.. زنگ زدن بهمون. _بله. _سلام آقای صبوری؟. _بله. _دیشب تو مرز افغانستان برادرزاده تون رو پیدا کردیم! _وو..واقعاااااا؟؟؟ حالش چطوره.. _راستش... الان میارنش همون بیمارستان. همون دیشب انتقالش دادیم ایران. مثل اینکه حالش زیادی خوب نیست.... قطع کردم.. بدو بدو رفتم پیش الهام خانم... _الهام خانممممم _بله _آرمان و پیدا کردن دارن میارنش.اینجا. _الهی همیشه خوش خبر باشی... شروع کرد به گریه کردن از خوشحالی رفتم پیش حسن.. بغلش کردم _حسننننن! آرمان داره میادددد پیداششش کردنننننن واااااای خدااایاااا خیلی خوشحال شد...برق میزد چشماش... رفتم پیش گیسووو _گیسو! آرمان پیدا شد...دارن میارنش... اصن صبر نکردم باز خورد گیسو رو ببینم.. رفتم سمت پذیرش.... حدود ۲۰ دقیقه گذشت که یه آمبولانس اومد.. رفتم سمتش. درو باز کردن... آرمان!‌‌؟؟ کی باهاش اینکارو کرده بود؟... بردنش... الهام خانم اومد ببینتش... تا وضعشو دید... نا امید شد. بردنش اتاق عمل.... به گیسو نگفتیم... _حسن بچمم... _خوب میشه.... . لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو اتاق عمل... به چهره مظلومش نگاه کردم.. به سرش ضربه خورده بود. زخم زانوش رو باز کردم و شاخه های جا مونده رو در آوردم... شستشو دادم و دوباره بخیه کردم حدود ۲۰ تا بخیه خورد. سرش هم چاک خورده بود. اون هم پاک کردم و بخیه اش کردم. با باند بستمش‌ زانوش هم پرستارا پانسمان کردن‌ ساعدش ترک خورده بود. مچش چاک خورده بود. سعی کردم درمانش کنم..... حدود ۵ ۶ ساعتی منتظر موندیم... بلاخره دکترش اومد. _حالش خوبه... همه جای بدنش کبوده... سرش شکسته. انگشتش و مچش آسیب دیده. پاش چاک خورده بود که درمان شده بود.. الان هم حالش خوبه.... الهام خانم انگار دنیا رو بهش دادن... خیلی گریه میکرد.... حسن برای اولین بار اشک شوق میریخت... رفتم سمت گیسو.. _گیسو آرمان از اتاق عمل اومد بیرون _مگه عمل شد؟ _وای! سوتی دادم مهم اینه که حالش بهترینه. _کی ببینمش؟ _ما خودمون هنوز ندیدیمش. از اتاقش اومدم بیرون. دیدم آرمان و آوردن بیرون.. الهام خانم میخواست بغلش کنه که پرستارا گفتن باشه برای بعد. الهام خانم منتظر موند... بردنش تو اتاق. همه رفتیم پیشش. حتی اهورا که دکترش بود... بیهوش بود... الهام خانم از کنارش جنب نمی‌خورد... ما هم مجبور شدیم برگردیم خونه... . بلاخره عمرم رو دوباره بهم دادن... من عاشقش شده بودم... از وقتی که چشماش تو چشمام افتاد... حوالی نیمه های شب بود... _نهههههههه! گیسوووووو! نه نزنننننننننننننن تروخدااا دیدم آرمان عرق کرده و کابوس میبینه... کل بیمارستان و گذاشت روسرش... _پرستااااار...پرستااااار. پرستارا اومدن بالا سرش... بهش آرمبخش زدن.. الهی بمیرم برات که حتی تو خواب هم زجر میکشی...
گوشی و قطع کردم و سریع رفتم سمت اتاقش... دیدم مامان بالا سرش نشسته و دستاشو پاشور میکنه... _مامان چیشده.! روشو برگردوند... گریون بود...مادر جوون من ۳۰ سال پیرتر شده بود... _بچم داره کابوس میبینه...عرق کرده میترسم تب کنه... رفتم سمتش... آروم بیدارش کردم... چشماشو دوخت بهم. _من...من...ک..جام...اینجا...کجاست؟... _آروم عزیز دلم.. من گیسو ام.. آروم باش.. _دنیا ؟کو... پس؟ _دنیا اینجا نیست....غلط کرده _دا..شت تورو...آتی.. ش..میزد ... _من..سالمم قربونت برم...نلرز... آروم باش فدات بشم... _مامان...گ..ریه کردی؟ _نه پسرم تو آروم باش من خوبم.. آروم پاشد و نشست.. _مامان من نمیخوابم... _چرا؟ _میترسم...نمیخوابم... _آرمان میزنمتاااااا بلاخره لبخند روی لبش نشست... _دلم تنگ شده بود برای فحش دادنت... _حالا قشنگ بگیر بخواب تا فردا برات هزار تخته جورواجور بهت فحش میدم. _باشه... میخواست دراز بکشه که صدای اذان اومد... به عادتش بلند شد که نماز بخونه یهو دادش رفت هوا... _ااااااااآاااااااااااآاااااع"! _خب مرض داری بلند میشی!..؟ خب بیا کمکت کنم برو وضو بگیر . دستش رو گرفتم و به روشویی بردم...وضو گرفت..بعد هم اومد وسط اتاق نشست و نمازشو خوند... بعد هم رفت و دراز کشید..آروم چشماشو بست... منم رفتم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم... تا صبح بالاسرش نشستم... خداروشکر کابوس ندید... دم دمای صبح بود که یهو لرزید... تبشو چک کردم..نه.نداشت.. انگار از ترس اینجوری شده بود... دیگه بی‌نهایت خوابم میومد و خوابیدم... . حوالی صبح از خواب بیدار شدم... دردم کمتر شده بود.دیدم گیسو خوابیده. پتومو گرفتم و گزاشتم روش... از رو تخت بلند شدم... دیدم گوشی گیسو زنگ میزنه‌ ناشناس بود.جواب دادم. _به به. گیسو خانم.جنازه داداشت و تحویل گرفتی؟ شنیدم زندست خر جان!... چرا حرف نمیزنی...؟ اشکال نداره! خدا نگهدار قطع کرد.. سیمکارتش رو گرفتم و سیمکارت جدید براش گزاشتم. اومدم بیرون... با احتیاط از پله ها رفتم پایین.. پام تیر می‌کشید... آب میخواستم.همه خواب بودن. رفتم تو آشپزخونه ... یه لیوان آب برا خودم ریختم... اومدم بخورم که صدای جیغ شنیدم... لیوان از دستم افتاد پایین و ۷۰۰ تیکه شد.. برگشتم. مامان بود. _تو اینجا چیکار میکنی؟ _مامان ترسیدم"! _واااااااا.. _میخواستم آب بخورم! _اه!تو آدم نمیشی بچه!؟ _ببخشید!😂 بابا هم اومد و از پشت مامان تا میخواست یه چیزی بگه دوباره مامان جیغ کشید و برگشت. _اااااااع! شما پدر و بچه منو میخوای سکته بدین...😐؟ _نه به جان خودم😂 . خوابیدع بودم که صدای داد و بیداد و خنده شنیدم. سرمو بلند کردم! آرمان نبود؟ رفتم پایین. دیدم همشون پیش آشپز خونه جمع شدن.. _چه خبره؟ _هیچی اینا میخوان منو سکته بدن! _چی!؟؟؟ _هیچیییی _آرمان تو اینجا چیکار میکنییی؟ _بابا ایها الناس اومدم آب کوفت کنم. _خب قشنگ کوفت کن😂😂 _گیسو! _جااااان. آرمان دوباره برای خودم آب ریخت و خورد.. _سلام بر حسین... ۱۰ روز بهم فقط یه لیوان آب میدادن.... _خوشگلم بیا بریم بالا. _صبحونه؟ _آماده کردید بگید بیایم. _باش. با آرمان رفتیم بالا... یکم کمکش کردم...ولی بیشتر خودش تلاش می‌کرد... رفتیم تو اتاقش. _عزیزم باید بریم کلانتری امروز. برگشتم.بابا بود _من؟ _تو و گیسو هردو. _باشه. کی؟ _امروز ساعت ۸ به ساعت نگاه کردم. ۸ و ربع _دقت نکردید یک ربع از وقتش گذشته‌؟ بابا بع ساعتش نگاه کرد _وای خدا! زود آماده شید بریم. _باشه. بابا رفت بیرون برگشتم دیدم آرمان بهم داره زل میزنه _ها؟ _نمیخوای بری بیرون ؟ _خواهرتماااا _باشی. برو بیروووونننن مجبوری از اتاقش اومدم بیرون. آرمان خیلی لاغر شده بود... خیلی بیشتر از خیلی... اسکلت خالی بود‌... رفتم تو اتاقم. یه مانتو بلند قرمز پوشیدم با شلوار راسته سیاه. یه روسری قرمز هم سرم کردم و مدل قشنگی گره زدم... کیفمو گرفتم و رفتم تو اتاق آرمان... داشت موهاشو شونه میزد... یه دستی. الهی بمیرم براش که همه جاش کبود بود.. وقتی داشتم میدیدم موهاشو شونه میکنه دیدم کف دستش جای چوبه... کبود بود.... یه هودی لش لیمویی پوشیده بود...با شلوار لی ذغالی. رفتم سمتش...دستش رو گرفتم...آستینش رو زدم بالا..دیدم تو همه ی دستش جای یه چوب مانندی هست... بهت زده نگاه میکردم... رفتم پشتش و پیراهنش رو زدم بالا... تو تموم پشتش و کمرش جای این چوب بود‌.. لباسش رو مرتب کردم... _پس بگو چرا انقدر درد میکشی... _خوبم نگران نباش... _دنیا؟ _مهم نیست.... _بیا بریم خوشگلی بخدا😂 _باشه😂😂😂 رفتم پایین.. منو بابا منتظرش موندیم..بلاخره رخ نمایان کرد😂.