eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
119 فایل
زیرنگاه ِ نوه ابوتراب! اگر علی پدر خاک است ، من خاکم .. - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Haer82 @A_J_77 @madahiam333 مداحیام رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! واجب .
مشاهده در ایتا
دانلود
شلوارم هم سفید بود. خب آماده شدم. پیش به سوی اتاق آرماننننننن. به‌به... در چه خواب دلنشینی به سر میبره این کودک ما... خب! حالا آماده باش... هو هو هووووووووو. پریدم رو شکمش.... . با ضربه ایی که به شکمم وارد شد داد بلندی کشیدم... _اااااااااااااااااااع ای خدا گیسو بود.!. _ولم کن گیسوووووو میخوام بخوابم. _نه دیگ! وقتی که من نمیخوابم تو نبایدددددد بخوابییییی‌ اوکی ؟ پاشو بابا! _نمییییییییخواممممم _میمون،آفریقایی، قورباغه پیر.لاک‌پشت ،غاز،شغلم، پیاز، خیار،لاغر مردنی، بی ادب.،... _خب بابا الان لباس میپوشم میاااااااام.... بلاخره از رو شکمم پاشد.. رفت بیرون. منم یه هودی لش قرمز با شلوار لی ذغالی پوشیدم. موهامو مرتب کردم. ته ریشامو مرتب کردم. سوئیچ و گرفتم. رفتم بیرون. _به به داداش ما چه کرده... _گیسوووووو!😐 _زهر حلاحل بلاخره رفتم پایین. گیسو هم پشتم اومد... در ماشین و باز کردم. نشستم توش‌ گیسو در و باز کرد و به طرز وحشتناکی نشست تو ماشین... خدا به روزتون نیاره! _آرمان آتیش کن بریم دیر شد ۷ و نیم باید اونجا میبودم. _ااااااووووووفففف خاااا من امروزه رو باید برم پایگاه هاااا _منت بزاری با پاشنه کفشم میزنم تو دماغت... اندازه خرس بشه دماغت.. _راستی خرس دماغ داره؟ _نه تو فقط داری😂😂😂😂😐 _گیسسوووو _خب معلومه که داره خنگی!.؟. _نمیدونم😂 _حرف نزن برییییم.. ماشین و روشن کردم... تا بیمارستان دنده ۳ بردمش.. همه از دیدن ماشین من تعجب کرده بودن... چون تاحالا گیسو رو نرسونده بودم... _گیسو. _جان. _اگر چیزی اتفاقی افتاد زنگ بزن! _اوووف خااااا. گیسو رفت.... داشتم دور میزدم که دیدم یه پسره جلوی گیسو رو گرفته... گیسو بهش انگار داشت توضیح می‌داد... ولی نمیزاشت گیسو بره... سریع پیاده شدم... رفتم سمتش. _گیسو چیشده؟. _به توچه ؟ _ایشون رئیس بیمارستان من هستن... چون دیر اومدم شاکی شدن... _تقصیر من بود! به گیسو کاری نداشته باش.. _تو کی هستی اصلا؟ _دلیلی نمیبینم بگم!.... حسابی عصبانی شد... رفت.. _این کیه گیسو؟ _گفتم که. _اسمش‌ _اهورا سپیدی. _خب برو... گیسو رفت.. خیالم ازش راحت شد.. رفتم تو ماشین و برگشتم سمت خونه... از دیدنش با اون پسره تعجب کردم... خیلی صمیمی بودن... اما... نمیدونستم یه روز میخواد بهم خنجر بزنه.....اون پسره کی بود!. نمیخواستم کسی دورش بپلکه‌... دوسش داشتم.. اما دیدنش با اون پسره احمق ....حالم بد شد... نتوستم قیافش رو ببینم‌...عینک دودی داشت... سریع گفتم بهش بگن بیاد تو اتاقم. صدای در زدن اومد. . یعنی چیکارم داشت؟ چیکار میتونست داشته باشه!؟ در زدم. _بفرمایید رفتم تو. _بله آقای سپیدی؟ _ایشون بودن دم در کی بودن؟.‌. _بلهههه!؟ _کی بود؟ _چرا باید بگم؟ _بگو گیسو حالم خوب نیست.. _لطفا منو به اسم کوچیک صدا نکنید! _خانم صبوری بفرمایید بگید. _اگر کار دیگه ایی دارید در خدمتم... این چه سوالی بود پرسید؟ آخه به توچه آرمان کی بود.!؟. _اسمش چیه... سعی کردم یکم سر به سرش بزارم. _آرمان‌. _خیلی خب... تشریف ببرید.. با اون موهای فرش!.اه! آخه به توچهههههه. از اتاقش اومدم بیرون... افکارمو پاک کردم... همه توجه خودمو گزاشتم رو کارم... رفتم تو بخش کودکان.... یه بچه خیلی جیغ میکشید... رفتم سمتش‌ _چیشده سعیده؟ _این دختر خانم نمیزاره بهش دارو بدم. _کوچولو چرا دارو نمیخوری! _تلخه! _اگه دوست داشته باشی تلخ میشه شیرین. _باشه. _خب پس دهنتو باز کن... آروم قاشق و گزاشتم تو دهنش. _خوب بود؟ _بهتر بود. _خب پس عالیه. یهو به گوشیم پیامک اومد... بهش دقت نکردم... رفتم ادامه کارمو برسم... احساس می‌کردم یه نفر داره نگاهم میکنه.... داره منو میپاد... ولی کی بود؟‌. اهمیت ندادم. رفتم بالا سر یه خانم مسن. داشتم حالشو می‌پرسیدم که از لای در یه کاغذ انداخته شد.. رفتمو گرفتمش‌ اول درو باز کردم... هرچی اینور و اونور نگاه کردم کسی نبود.... بازش کردم... (پیامک موبایلت رو چک کن) چییییییییی! این کی بود! موبایلمو در آوردم.... پیامو خوندم.... >بابا شماها دیگه چه خبر پولی هستین..^ چییی؟ پیام دادم [کی هستی؟] (یه آشنا....! فقط بدون دست از سر تو خانوادت بر نمیدارم.... اگر این پیاما رو به کسی نشون بدی دیگه کسیو دورت نمیبینی... من برای انتقام اومدم.... برای اذیت کردن تو و خانوادت......!.) ^کی هستیییی بگو بهم.!.چیکار با ماها داری؟^ (بیا جلوی در بیمارستان ) سریع از بیمارستان خارج شدم... استرس همه وجودمو فرا گرفته بود.... رفتم جلوی در بیمارستان... دوباره پیامک اومد. _کوچه پشتی _ رفتم تو همون کوچه...
_ربطی به من نداره....برو خودت بچتو پیدا کن... _آقا جون من بچمو از سر راه نیاوردم!... من بچمو میخواممممم _من نمیدونم! من این کارو نمیکنم! یهو دیدم‌گیسو افتاد زمین.... دلارام و بابا و عمو رفتن طرفش... من رفتم پیش آقاجون _فکر نمیکردم علاقتون به ما صرفا جهت گول زدن بود! فکر نمیکردم به مرگ ما راضی باشید... _برو اونور بچه...بی تربیت... گیسو رو بردن بالا... نمیدونستم کجا برم...چیکار کنم....گیسو داشت از دست میرفت... . با احساس سرما چشمامو باز کردم... آب ریخت روم.... _چرا میخوابی؟ کار دارم باهات.... مثل اینکه خیلی درد داری؟ حقته! انگار حرفاشو نمیشنیدم... چشمامو بستم.. . داشتم باهاش صحبت می‌کردم که دوباره خوابید... حامد و صدا زدم.. _بله خانم _حامد این چرا این شکلیه؟ _نمیدونم خانم. رفتم سمتش. دستمو گزاشتم رو پیشونیش. داغ داغ بود.. _حامد این داره تو تب میسوزه. این اگه بمیره درد سر میشه هاااا. _چیکار کنیم خانم... _نمیدونم فقط نزارین بمیره! _تا اینجاش هم نمرده ورزشکار بوده. _خب چیکارکنم تو بگو _ببرینش بندازینش دم خونش‌.. _نمیفهمی میگم نمیشهههه _پس چاره ایی نداریم جز اینکه یه دکتر خفت کنیم. _نمیدونم یه کاریش کن... _کی _میگم داره میمیره. همین الان! _چشم. آروم چشمامو باز کردم... ساعت ۵ غروب بود... از آرمان من خبری نبود.... پاشدم.. وضو گرفتم و نمازامو خوندم... لباسم عوض شده بود... رفتم پایین... هنوز همه بودن... _امیر، دلارام چیشده؟ آقا جون قبول کرد؟ آرمان کو پس؟ _دختر برو تو اتاقت _اگه برم بیرون میبرنم پیش اون دختره...کارشون عالیه..!... شکی تو کارشون..نیست... مامان کو؟ _حالش بده...برو. _امیر...آقا جون قبول نکرد؟ امیر سرشو انداخت پایین. رفتم طرف آقا جون.. _پول؟ خیلی پول دوست دارین یا مامان نرگسو؟ _دختره خیره سر... _آقا جون خیلی خود خواهید! خیلی! ای لعنت به پول! لعنت به داشتن بابا بزرگی مثل شماااا.... سوزشی تو صورتم احساس کردم... _من نمیتونم میفهمی بچه؟... _بابا! آرمان سر راهیه؟ _این چه حرفیه میزنی دختر. _پس چرا برای نجاتش کاری نمیکنید؟ _به اون دختر بگو بیاد اینجا... همین امشب‌.. خیالش راحت از بابت پلیس... نمیگیم. _زنگ میزنم براش. همون شماره رو گرفتم... جواب داد گزاشتم رو اسپیکر. _الو گیسو خانم خوشگله... داداشت بد داره تو تب میسوزه... بهوش نیومده نمیدونم چرا.... آقا جون گوشی و گرفت _ببین دنیا! امشب میای اینجا! به پلیس نمیگم! قسم میخورم! اگه به پلیس گفتم سر آرمان و برام بیار. مامان تا اینو شنید نشست رو زمین... _سلام بر بابابزرگ ثروتمند آدم کش خودم. معامله خوبیه... اگه کلکی تو کارتون باشه سر آرمان و براتون میارم... اوکی!. _اوکی فقط زودتر امشب ساعت ۹. _خدا نگهداررررررر. قطع کرد.... . امروز گیسو نیومده بود بیمارستان... حتما با اون پسره احمق رفته بود دور دور.... نابودم کردی گیسو..... نشستم تو ماشین.. حالم خوب نبود... یهو از پشت یه نفر جلو دهنم و گرفت... _هیس! اگه داد و بیداد کنی میکشمت!. حرفی نزدم... چشمامو بستن... تا ۴۰ دقیقه همینطور بود... فهمیدم دارن میبرنم یه خرابه... صدا صدای بیابون بود... پیادم کردن... چشمامو باز کردن... بردنم تو یه خرابه. اونجا یه خانوم اومد طرفم. _اع! اینکه مجنون گیسوعه... _شما گیسو و از کجا می‌شناسید.. _ببین آقا اهورا. اینجا یه مریض داریم. اگه کمک کنی فقط زنده بمونه اوکیه همچی و برت میگردونیم. اگه نه..که...سرت همراه با سر اون بیمار باهم میره پیش گیسو خانم. یا خدا اینا دیگه کی بودن... رفتم تو... یه آقایی اونجا افتاده بود که دستاش هم بسته بود‌... از مچش خون میچکید‌.. چهرش برام آشنا بود... رفتم نزدیک... سرشو آوردم بالا... یا ابوالفضل! اون ...اون همون پسری بود که همراه گیسو بود.... _آرمان؟ _اع؟ آرمانو میشناسیش ‌...!؟ ایم عشق گیسوعه... داره براش میمیره...اگه اینو نجات ندی گیسو میمیره.. _کی ازدواج کردن؟ _پَه ! این که پرته‌.. بابا آرمان داداش گیسوعه... به چهرش دقت کردم... راست می‌گفت... این خیلی شبیه گیسو بود... جعبه مو باز کردم... مچش رو دیدم... انقدر طناب و محکم بسته بودن انگار رگش پاره شده بود‌... دستش رو باز کردم.. _این رگش پاره شده... اگه رگش ترمیم نشه میمیره... _چیکار کنیم؟ _کمک دست میخوام.. _نداریم. خدااایا...آخه اینا با این پسر چیکار داشتن...؟! دلمو سپردم به خدا و کارمو شروع کردم... اول سعی کردم که رگشو ترمیم کنم... دور مچش رو پانسمان کردم... خون زیادی ازش رفته بود... هنوز مطمئن نبودم که رگش کامل ترمیم شده باشه...
تب زیادی داشت... خون زیادی ازش رفته بود.... انگار در اثر جنب و جوش زیاد و چون دستش محکم با سیم بسته بود رگش پاره شد... اگه به بیمارستان نره اتفاقای بدی میوفته.... تبش نمیومد پایین... هرکاری کردم نیومد...... یکم دارو ریختم و دهنش... از ۴۰ رسید به ۳۸... بازم خوب بود... خیلی خون ازش رفته بود... یه سرم همراهم بود.. وصل کردم بهش. یک ساعت داشتم رگش رو پیدا می‌کردم... رگ مچش که هیچی. رنگ و رو نداشت... چرا با این پسر اینکارو کرده بودن؟.... دراز به دراز توی خاک افتاده بود... یه بالشت هم زیر سرش نزاشتن.... دیگه باند نداشتم.. هرچی باند داشتم دور مچش بستم با این حال بازم خونریزی داشت.... وسایلمو جمع کردم... اومدم بیرون... همه جام خونی بود... _چیشد _خیلی حالش بده!.. نمیتونه زیاد زنده بمونه اگه اینجا باشه‌........... زودتر تحویلش بدین به خونواده اش.‌. چند سالشه؟ _قل گیسوعه. دوقلو آن ۲۳ سالشه. _من از این بیشتر از دستم بر نمیاد‌ دوباره چشمامو بستن.. برگردوندنم همونجا... رفتن. مستقيم رفتم خونه گیسو اینا... یکم راه بود ولی زود رسیدم. ساعت ۸ بود. پیاده شدم. زنگ درو زدم. یه آقایی جواب داد _بله _سلام اهورا هستم. _بفرمائید _با گیسو خانم کار واجب دارم... در و باز کرد... رفتم تو...چه خونه بزرگی.. کسی نیومد.. مجبور شدم برم داخل خونه... . یهو دیدم اهورا اومد تو خونه... همه جاش خونی بود...صورتش ،لباسش. ولی خون خودش نبود. رفتم پایین _بفرما _داشتم از بیمارستان برمی‌گشتم. که خفتم کردن. بردنم یه خرابه . یه خانم بود. گفت یه مریض داریم یه کاری کن نمیره رفتم اونجا... اون مریض ....رگش پاره شده بود... تب داشت تب بالا... سرش شکسته بود... رگش و یکم ترمیم کردم....ولی خونریزی زیاد داشت... خودتون میدونید... اون بیمار....اون.... برادر شما بود...آرمان.... با شنیدن حرفاش همه امیدمو از دست دادم... بابا رفت طرفش...یقشو گرفت... _پسرم زنده ست؟ اگه اون جا بمونه فقط تا ۵ ۶ روز دیگه.... _پس تو اونجا چیکار میکردی؟ _بهش غذا ندادن! خیلی لاغر بود... بهش سرم زدم.. _ای خدااااااااااااااااااااااا ! حسن من پسرمو از تو میخوام! _نمیدونم زن! نمیدونم! _پسرم اسمت چیه؟ _محمد اهورا. _خب پس بشین. بشیم تا بهت بگم کی بری.. مامان رفت طرفش _پسرم این خونه پسر منه؟ _بله! اهورا سرش و انداخت پایین! پالتوشو در آورد و داد به مامان... مامان هم بغلش گرفت و زار زد.... بلاخره ساعت ۹ شد. زنگ در خورد... اومد تو.. همونجا جلوی در ایستاد.. _چی میخوای تو دختر...؟ _یکم پول... _دختر! بهت میدم! _خب پس حله. _ببین دنیا جان! پدر و مادرش دارن دق میکنن... _اع آقای دکتر هم که این‌جاست. _د حرف بزن... آقا جون یه کشیده به دنیا زد... دلم خنک شد. _اره بزن! کسی که هیچوقت از شما محبت ندیدع! بزنین! درد من پول نیست! درد من....دردمن...محبت ندیده از شماست... کمبود محبت گرفتم... منم برادر زاده شما بودم دیگه... پدرم بد بود به من چه ربطی داشت!؟ من از تو داغونم... چرا فکر مبکنیم من همون بی رحمی ام که‌..... دست به کشتن آرمان زد!... من موفق نشدم...چون دلم نیومد... چون همخونم بود. ولی من تو بد بختی بزرگ شدم و گیسو تو بهترین شرایط... من همش تو خیابون بودم...چون کسیو نداشتم... اون موقع ها همش گیسو رو تعقیب می‌کردم... دلم زندگی اونو میخواست... شماها به من بد کردین... من دلم از دست همه شما شکسته! لعنت بهتون.... نابودم کردین... آقا جون بغلش کرد... اونم تو بغل آقا جون زار زد...! فکر نمیکردم این یه دختر دل شکسته باشه... مامان اومد نزدیک... _چیمیگی؟ بچه من کو؟ خب بگووووو _درسته ! ولی من بچه شما رو بهتون برنمیگردونم! خودم میدونم باهاش چیکار کنم... بای بای گیسو خانمممممم دنیا رفت..... یهو قفسه سینم درد گرفت... افتادم زمین و دیگه نشنیدم... چه اتفاقی افتاد.. . _داشتیم حرف میزدیم... یهو دستشو گزاشت رو قفسه سینش... بعد هم درد داشت. مشخص بود. _بعد هم از حال رفت... زنگ زدم آمبولانس... آمبولانس اومد سریع بردنش.. ماهم پشت سرش.. بلاخره رسیدیم.. دل تو دلم نبود... چه بلایی سر عشق من اومده بود؟.... بردنش تو مراقبت های ویژه.. رفتم تو.. دکترا معاینه کردن... خودم دل نداشتم... اومدن طرفم.. _علائم نارسایی قلبی رو دارن! متاسفانه مورد خطرناکی هستند... نارسایی قلبی داشت...! خدایاااااااااااا باباش اومد طرفم... _چیشده اهورا جان؟ _گیسو خانم....نارسایی قلبی دارن... _یا امام رضا... دستشو گرفت به سرش... مادرش هم فهمید... سریع از حال رفت... چه حالی داشتن این پدر و مادر؟...
_بفرمایید.. _سلام یه مورد گروگانگیری رو گزارش بدیم. _گروگانگیری؟ ؟؟؟؟ خب توضیح بدید.. وضعیت حسن جوری نبود که توضیح بده.... همچی و توضیح دادم.... _پس گروگانگیری خانوادگی بوده؟ _بله. اسم گروگانگیر دنیا صبوری فرزند منصور صبوری.... از جاش بلند شد.. _دنیا صبوری معروف به...دنی! یکی از قاچاقچیان مواد مخدر بزرگ هست... چند روزه؟ _الان حدودا ۳ روز‌ _اسم و مشخصات اون کسی که گروگان گرفته شد _آرمان صبوری. _پسر عموش؟؟؟؟؟ _بله... گوشی و دادم بهش.. فیلما رو تک تک دید... فیلمی که برای الهام خانم فرستادن هم نشون دادم _این هم برای مادرش فرستادن. _اونا هم برای خواهرش.. _این یه مسئله بزرگه! چرا زودتر اطلاع ندادید؟ ممکنه تا الان از مرز خارج شده باشن.! دیدن چهره حسن برام عذاب آور بود... _الآن چیکار کنیم؟ _تنها کاری که از دستتون بر میاد .... صبرو دعاست.... _الان بریم.؟ _نه یکم مشخصات آرمان صبوری رو بهمون بدید. _یه جوون حدودا ۲۳ ساله. آخرین بار یه هودی لش مشکی با شلوار ذغالی پوشیده بود... _عکس دارین؟ _بله. از توی گوشیم یه عکس که تو حیاط خونشون با امیر گرفته بود رو نشون دادم. _کدومه؟ _این. _شاید به خاطر پولی که دارید دنبالتون باشن. _نه! تمام‌دلیلش که ما فهمیدیم همینه. _خب پس. شما بفرمایید. از کلانتری اومدیم بیرون... . اصلا حال گیسو نرمال نبود... حال منم خوب نبود... نگران آرمان بودم... نگران گیسو بودم... نگران اندر نگران... لعنت به این روزگار نامرد... رفتم بالا سر گیسو. وضعیتش رو چک کردم.....خوب بود.تقریبا البته.. _دکتر. _جانم... به سوتی که داده بودم خندید... _اع...یعنی بله. _اینا به من نمیگن چیشده... من چمه؟ آرمان کجاست؟ _شما خوبید... مواظب قلبتون باشید...چون...چون...قلبتون برا یه نفر دیگه هم هست... آرمان هم خبری ازش نیست...اما حالش بده..میدونم. _مرسی از اینکه همچی و گفتین... _میشه دیگه گریه نکنین؟ _چرا؟ _اشکاتون هدر میره.. _اشکالی نداره... _به خاطر اون روز هم معذرت میخوام.. _من معذرت میخوام... من نميدونستم آرمان کسی که ازش متنفر بودم برادرتونه. _چرا؟ _هیچی. از اتاق اومدم بیرون.... مادرش حالش بد بود....بد چیه...افتضاح.. . حالم بد بود...نگران گیسو بودم... بلند بلند گریه میکردم... حوالی شب بود...که اومدن تو خرابه... از رو صندلی بلندم کردن... نای راه رفتن نداشتم... پاهامو باز کردن... بهم گفتن اگه حرف بزنم سرمو میبرن پیش گیسو. دو نفر پشتم بودن... اون خانم و چنتا خانم دیگه هم جلو.. من وسط... از اون خرابه فاصله گرفتیم... سوار یه کامیون کردنم... دهنمو بستن... تا مقصدی که نمیدونم کجا بود حدود چند ساعت طول کشید... پیادم کردن... اینجا دیگه کجا بود؟ اینجا اصلا تهران نبود...! الان شده بود حدود نیمه شب.... همش خاک بود و بیابون و کوه.. حالم خوب نبود... همه جارو تار میدیدم... یواش یواش تو یه جایی که پر از سیم خاردار بود راه میرفتیم. یکم حرف میزدن ولی من متوجه نمی‌شدم... اومد طرف من _آرمان خوبی؟ _....ن...ه... پاهام زخم شده بود از بس رو سیم خاردار ها راه رفتم... رسیدیم یه جایی که خیلی عجیب بود... یه غول تشن از پشت مواظبم بود... انگار مرز بود... چشمامو بستن... از یه جای عجیب و غریبی داشتن میبردنم...! بلاخره رد شدیم... همه جام درد میکرد... حدود ۲۰ دقیقه ایی گذشت... چشمم رو باز کردن... اینجا کجا بود دیگه...تپه های بلندی داشت.... از اون تپه ها داشتیم میرفتیم.. یهو پام لیز خورد و با همون غول تشنه از رو تپه افتادم.... شاخه های درخت تمام صورتم رو زخم کرد.. یه شاخه تو پام فرو رفت...خون زیادی میومد... انقدر قل خوردیم تا یه جا ایستادیم... از درد ناله میکردم... اون غول تشنه حالش خوب بود... زخمی شده بود اما نه به اندازه من... از اون طرف یه چیزایی دیدم... اینجا....اینجا ایران نبود!... بلند داد زدم. _کمکککککککککککک،کمکککککک Helpppppppp Please helpppppppppppp _چیکار میکنی دیوونه!! جلوشو بگیرین! روانیییه این پسرههههه. جلوشو بگیریننننن از پشت به دستمال گزاشتن رو دهنم... بیهوش شدم... . بی هدف تو خیابونا قدم میزدم... آرمان از برادر بهم نزدیک تر بود... درک کردم الان آرمان جای بدیه... حال بدی داره... کاش که یکم...یکم...یکم دیگه میدیدمش... یکم دیگه بغلش میکردم... انقدر تو خیابونا راه رفتم که نزدیکای صبح شد... . این پسره رسما روانی بود.. به زور از مرز ایران خارج شدیم... داشت به هوامون میداد. گفتم بیهوشش کنن. بهتر شرش کمتر.. بلاخره رسیدیم به افغانستان... رفتیم به پاتوق بابا...
_.مم..منو..بابام....ف..فرقی...نن...ند..نداریم. _بیا حداقل یه چیزی بخور..‌.. _..ااا...اگه...بب..بمیرم...نو...ن ش...مارو...نمی...خورم...م...ن مال...حلال...می..خورم.. یه کشیده زد تو گوشم... جوری که مزه شوری رو تو دهنم حس میکردم..... _بار آخرت باشه بچه جون! رفت بیرون... بلند داد زدم _ماماااااااااااااان . روی تخت دراز کشیده بودم... گریه میکردم... حالم بد بود. بچم کجاستتت؟ یهو ناخداگاه گفتم _جان مامان... نمیدونم چرا حس کردم آرمان صدام میکنه.... الهی بمیرم براش... خدایااااااا . با حسن بعد ۱۰ روز رفتیم آگاهی ‌ _حدود ۸ روز پیش. تو مرز افقانستان یه صدایی شنیده شد ... که به زبان فارسی ایرانی داد زد کمک. بهد هم به زبان انگلیسی گفت کمک. ما حدس میزنیم که ربطی به پرونده پسر شما داشته باشه. این صدا رو گوش کنید. _ککککممممممکککککک Helllllpppppp این صدای پسر شماست.؟ _اره اره اره آرمان منه!آرمانه آرمانه. _ادامش. صدای یه جیزی مثل اینکه داد خفه شده باشه اومد. _اینجا انگار جلوی دهن پسر شما ...بزارید اینجوری بگم بیهوشش کردن.. ما الآن دنبالشیم.پيداش میکنیم.. . فردا صبحش اومدن و بردنم بیرون... هوا سرد بود...خیلیییی. نمیدونم باز میخواستن کجا ببرنم؟... دیوونه شده بودم...دلم برای گیسو جانم تنگ بوده... _کجا میبرین منو؟ _یه جای بهتر. _بخدا خودمو میکشم اگه بخواین بلایی سر گیسو بیارین... _خیلی خب بابا داداشی فداکار ماااا باز بردنم ناف بیابون... بازم چاله و چوله. منصور و دنیا باهامون نیومدن... سوار ماشین شدیم... داشتیم میرفتیم که از پنجره داد کشیدم... _کمممممممکککککککککککک جلو دهنمو گرفتن.. یهو از جلو دوتا ماشین پلیس اومدن.... راننده ماشین و انداخت تو دره... چیزی نشنیدم... . کار هر روزمون رفتن به کلانتری بود.. زنگ زدن بهمون. _بله. _سلام آقای صبوری؟. _بله. _دیشب تو مرز افغانستان برادرزاده تون رو پیدا کردیم! _وو..واقعاااااا؟؟؟ حالش چطوره.. _راستش... الان میارنش همون بیمارستان. همون دیشب انتقالش دادیم ایران. مثل اینکه حالش زیادی خوب نیست.... قطع کردم.. بدو بدو رفتم پیش الهام خانم... _الهام خانممممم _بله _آرمان و پیدا کردن دارن میارنش.اینجا. _الهی همیشه خوش خبر باشی... شروع کرد به گریه کردن از خوشحالی رفتم پیش حسن.. بغلش کردم _حسننننن! آرمان داره میادددد پیداششش کردنننننن واااااای خدااایاااا خیلی خوشحال شد...برق میزد چشماش... رفتم پیش گیسووو _گیسو! آرمان پیدا شد...دارن میارنش... اصن صبر نکردم باز خورد گیسو رو ببینم.. رفتم سمت پذیرش.... حدود ۲۰ دقیقه گذشت که یه آمبولانس اومد.. رفتم سمتش. درو باز کردن... آرمان!‌‌؟؟ کی باهاش اینکارو کرده بود؟... بردنش... الهام خانم اومد ببینتش... تا وضعشو دید... نا امید شد. بردنش اتاق عمل.... به گیسو نگفتیم... _حسن بچمم... _خوب میشه.... . لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو اتاق عمل... به چهره مظلومش نگاه کردم.. به سرش ضربه خورده بود. زخم زانوش رو باز کردم و شاخه های جا مونده رو در آوردم... شستشو دادم و دوباره بخیه کردم حدود ۲۰ تا بخیه خورد. سرش هم چاک خورده بود. اون هم پاک کردم و بخیه اش کردم. با باند بستمش‌ زانوش هم پرستارا پانسمان کردن‌ ساعدش ترک خورده بود. مچش چاک خورده بود. سعی کردم درمانش کنم..... حدود ۵ ۶ ساعتی منتظر موندیم... بلاخره دکترش اومد. _حالش خوبه... همه جای بدنش کبوده... سرش شکسته. انگشتش و مچش آسیب دیده. پاش چاک خورده بود که درمان شده بود.. الان هم حالش خوبه.... الهام خانم انگار دنیا رو بهش دادن... خیلی گریه میکرد.... حسن برای اولین بار اشک شوق میریخت... رفتم سمت گیسو.. _گیسو آرمان از اتاق عمل اومد بیرون _مگه عمل شد؟ _وای! سوتی دادم مهم اینه که حالش بهترینه. _کی ببینمش؟ _ما خودمون هنوز ندیدیمش. از اتاقش اومدم بیرون. دیدم آرمان و آوردن بیرون.. الهام خانم میخواست بغلش کنه که پرستارا گفتن باشه برای بعد. الهام خانم منتظر موند... بردنش تو اتاق. همه رفتیم پیشش. حتی اهورا که دکترش بود... بیهوش بود... الهام خانم از کنارش جنب نمی‌خورد... ما هم مجبور شدیم برگردیم خونه... . بلاخره عمرم رو دوباره بهم دادن... من عاشقش شده بودم... از وقتی که چشماش تو چشمام افتاد... حوالی نیمه های شب بود... _نهههههههه! گیسوووووو! نه نزنننننننننننننن تروخدااا دیدم آرمان عرق کرده و کابوس میبینه... کل بیمارستان و گذاشت روسرش... _پرستااااار...پرستااااار. پرستارا اومدن بالا سرش... بهش آرمبخش زدن.. الهی بمیرم برات که حتی تو خواب هم زجر میکشی...
از خواب بلند شد..میلرزید.. دستمو گرفت... چشمای آبیش و بهم دوخت.. _م..مامان. _جان مامان.. بغلش کردم.. ضربان قلبش رو حس میکردم که چقدر تند میزد.... حسن دستش رو نوازش میکرد.... _مامان... منو میبری خونه... من درد دارم..میخوام..بر..م خ..ونه... _میریم فدات شم...میریم... _..گ..ریه ...نکن... انقدر بهم نگاه کرد و اشک ریخت که خوابید... الهی بمیرم براش...! ذره ذره جلو چشمم آب شد... گیسو وضعش بهتر شده بود... مهسو رو خیلی وقت بود ندیدم... از اتاق آرمان اومدم بیرون... رفتم پیش گیسو... _مامان...صدای آرمان بود؟ _آره مادر...حالش خوبه نگران نباش... _ببرینش خونه...اون هیجا جز خونه آرامش نداره‌.. _نمیدونم مادر... تو به اهورا بگو.. _منو کی ترخیص میکنن؟ _فردا... _آرمان چی _نمیدونم عشقم...نمیدونم.. _میشه بغلم کنی؟ رفتم و بغلش کردم... نگرانیش رو حس کردم... _به اهورا بگو بیاد پیشم. _باشه. رفتم تو اتاق اهورا... رو میز خوابش برده بود... آروم صداش زدم _اهورا؟ آقا محمد اهورا..؟ پسرم؟بیدار شو. بیدار شد _جانم _گیسو کارت داره. سریع بلند شد و رفت.. . رفتم تو اتاق گیسو _جانم . _آقا اهورا. میشه آرمان و ترخیص کنید؟ _نه نمیشه خانم.ارمان زخمای زیادی داره.. _اون اگه اینجا بمونه میمیره‌.. اگه بره خونه خوب میشه...من میشناسمش.. _قول میدی ازش مراقبت کنی؟ _حاضرم جونمو پای این قول بزارم.... _پس همیم الان تنظیمش میکنم ببرینش... میدونم کابوس میبینه... کنترلش کن.. _ممنون. میشه منم همین الان ترخیص کنی؟ _باشه. رفت بیرون..آروم سرم دستمو باز کردم. لباس خودمو پوشیدم. رفتم سمت اتاق آرمان... بازم داشت کابوس میدید الهی فداش بشم... مامان هم آروم اشک میریخت... رفتم و آروم سرم دستشو باز کردم... همه جاش کبود بود... آروم لباسشو عوض کردم... اهورا اومد تو _کارای ترخیص انجام شد میتونین ببرینش. _ممنون. _بابا _جان.. آروم بیدارش کردم... هراسان بلند شد _آرمان بریم خونه؟ اومد طرفم... به صورتم دست کشید.. بغلم کرد... _تت‌...تو...زن...ده ایی؟ _آره قربونت برم..سالمم... از رو تخت اومد پایین.. بابا بغلش کرد... هرچی اصرار کرد بابا نزاشت.. رفتیم تو ماشین.. بلاخره از این بیمارستان دل کندم... پشت ماشین دراز کشید... منم کنارش... فقط به من نگاه می‌کرد... _میشه رفتیم خونه باهم حرف بزنیم؟ _آره... هرجای رو دست میزدم یه زخم بود... یه باند دور سرش بسته بود و موهای قشنگش روش ریخته بود... از انگشتاش تا ساعدش باند بسته بود... زانوش که...هیچی... همه جاش زخم بود... بلاخره رسیدیم خونه... بابا بردتش تو اتاقش... اومدم بیرون..تا لباسشو عوض کنه... بعد نیم ساعت گفت بیا تو... رفتم تو... رفته بود حموم تو این وضع؟ یه هودی لش زرد پوشیده بودبا شلوار گشاد ذغالی... بانداش رو از دوباره بستم... آروم رو تختش دراز کشید... روش پتو گزاشتم... _اونجا...ه..هوا ...خیلی...سرد..ب..بود... اگه...حرف..میزدم..کتکم میزدن.... تو خرابه...ب..ودم...پتو ن..داشتم... یه روز..تو افغانستان... دنیا...به..تو فحش..داد... منم...ب..هش کشیده زدم.. با..چوب افتاد ....به ج..ونم...آخ..! آروم اشک می‌ریختم... _هلم داد....و ..س..رم خورد...به...دیوا..ر... _آرمان کشتی منو... _تو...رد..شدن از..مرز...یه غول تشنی پشتم بود...پام...سر..خو..رد...افتادم....پایین... از یه کوهی... این آثار و اوثور برای همونه... محکم بغلش کردم... قلبش تند میزد... یهو دستشو گزاشت رو قلبم... _حالت..؟خوبه؟ _آره... آروم زمزمه کرد... _خداروشکر... دلم برای اشکای بیصداش تیکه تیکه شد... از اتاقش رفتم بیرون... یه چند ساعت مونده بود به اذان... رفتم تو اتاقم.. لباسمو با یه هودی نارنجی و شلوار بگ مشکی عوض کردم.. موهام هم شونه زدم و دم اسبی بستم‌.. روی تختم دراز کشیدم... گوشیمو روشن کردم و به سوگند پیام دادم.. >بی معرفت...نگی کجا بودی؟> ^ببخشید سرم شلوغ بود^ >انقدری که ندونی گیسو رفیقت...تو بیمارستان بستری بود؟> ^چی میگی دیوونه؟ چیشده؟^ >هیچی برا تو دیگه مهم نیست..> ^میگم بگوووووووو^ >آرمان و گروگان گرفته بودن... ۱۱ روز! من هم به خاطر این با این سن کمم نارسایی قلبی گرفتم...> . با پیامی که گیسو داد قلبم ایستاد... آر...آرمان؟...گ..یسو؟ سریع زنگ زدم بهش. _الو _گیسو چیشد!؟ همه‌چی و برام تعریف کرد... اخه اینهمه بلا سر یه دختر و پسر ۲۰ ساله؟ _گیسو الان آرمان چطوره؟ _خوب نیست... یه جای سالم براش نزاشتن... هرشب کابوس...کابوس... بخدا داره دق میده مارو... _الهی بمیرم... . داشتم با سوگند حرف میزدم که که صدای نفس نفس زدن و داد و بیداد کردن آرمان و شنیدم.