از خواب بلند شد..میلرزید..
دستمو گرفت...
چشمای آبیش و بهم دوخت..
_م..مامان.
_جان مامان..
بغلش کردم..
ضربان قلبش رو حس میکردم که چقدر تند میزد....
حسن دستش رو نوازش میکرد....
_مامان... منو میبری خونه... من درد دارم..میخوام..بر..م خ..ونه...
_میریم فدات شم...میریم...
_..گ..ریه ...نکن...
انقدر بهم نگاه کرد و اشک ریخت که خوابید...
الهی بمیرم براش...! ذره ذره جلو چشمم آب شد...
گیسو وضعش بهتر شده بود...
مهسو رو خیلی وقت بود ندیدم...
از اتاق آرمان اومدم بیرون...
رفتم پیش گیسو...
_مامان...صدای آرمان بود؟
_آره مادر...حالش خوبه نگران نباش...
_ببرینش خونه...اون هیجا جز خونه آرامش نداره..
_نمیدونم مادر...
تو به اهورا بگو..
_منو کی ترخیص میکنن؟
_فردا...
_آرمان چی
_نمیدونم عشقم...نمیدونم..
_میشه بغلم کنی؟
رفتم و بغلش کردم...
نگرانیش رو حس کردم...
_به اهورا بگو بیاد پیشم.
_باشه.
رفتم تو اتاق اهورا...
رو میز خوابش برده بود...
آروم صداش زدم
_اهورا؟ آقا محمد اهورا..؟
پسرم؟بیدار شو.
بیدار شد
_جانم
_گیسو کارت داره.
سریع بلند شد و رفت..
#اهورا.
رفتم تو اتاق گیسو
_جانم .
_آقا اهورا. میشه آرمان و ترخیص کنید؟
_نه نمیشه خانم.ارمان زخمای زیادی داره..
_اون اگه اینجا بمونه میمیره..
اگه بره خونه خوب میشه...من میشناسمش..
_قول میدی ازش مراقبت کنی؟
_حاضرم جونمو پای این قول بزارم....
_پس همیم الان تنظیمش میکنم ببرینش...
میدونم کابوس میبینه...
کنترلش کن..
_ممنون.
میشه منم همین الان ترخیص کنی؟
_باشه.
#گیسو
رفت بیرون..آروم سرم دستمو باز کردم.
لباس خودمو پوشیدم.
رفتم سمت اتاق آرمان...
بازم داشت کابوس میدید الهی فداش بشم...
مامان هم آروم اشک میریخت...
رفتم و آروم سرم دستشو باز کردم...
همه جاش کبود بود...
آروم لباسشو عوض کردم...
اهورا اومد تو
_کارای ترخیص انجام شد میتونین ببرینش.
_ممنون.
_بابا
_جان..
آروم بیدارش کردم...
هراسان بلند شد
_آرمان بریم خونه؟
اومد طرفم...
به صورتم دست کشید..
بغلم کرد...
_تت...تو...زن...ده ایی؟
_آره قربونت برم..سالمم...
از رو تخت اومد پایین..
بابا بغلش کرد...
هرچی اصرار کرد بابا نزاشت..
رفتیم تو ماشین..
بلاخره از این بیمارستان دل کندم...
پشت ماشین دراز کشید...
منم کنارش...
فقط به من نگاه میکرد...
_میشه رفتیم خونه باهم حرف بزنیم؟
_آره...
هرجای رو دست میزدم یه زخم بود...
یه باند دور سرش بسته بود و موهای قشنگش روش ریخته بود...
از انگشتاش تا ساعدش باند بسته بود...
زانوش که...هیچی...
همه جاش زخم بود...
بلاخره رسیدیم خونه...
بابا بردتش تو اتاقش...
اومدم بیرون..تا لباسشو عوض کنه...
بعد نیم ساعت گفت بیا تو...
رفتم تو... رفته بود حموم تو این وضع؟
یه هودی لش زرد پوشیده بودبا شلوار گشاد ذغالی...
بانداش رو از دوباره بستم...
آروم رو تختش دراز کشید...
روش پتو گزاشتم...
_اونجا...ه..هوا ...خیلی...سرد..ب..بود...
اگه...حرف..میزدم..کتکم میزدن....
تو خرابه...ب..ودم...پتو ن..داشتم...
یه روز..تو افغانستان...
دنیا...به..تو فحش..داد...
منم...ب..هش کشیده زدم..
با..چوب افتاد ....به ج..ونم...آخ..!
آروم اشک میریختم...
_هلم داد....و ..س..رم خورد...به...دیوا..ر...
_آرمان کشتی منو...
_تو...رد..شدن از..مرز...یه غول تشنی پشتم بود...پام...سر..خو..رد...افتادم....پایین...
از یه کوهی...
این آثار و اوثور برای همونه...
محکم بغلش کردم...
قلبش تند میزد...
یهو دستشو گزاشت رو قلبم...
_حالت..؟خوبه؟
_آره...
آروم زمزمه کرد...
_خداروشکر...
دلم برای اشکای بیصداش تیکه تیکه شد...
از اتاقش رفتم بیرون...
یه چند ساعت مونده بود به اذان...
رفتم تو اتاقم..
لباسمو با یه هودی نارنجی و شلوار بگ مشکی عوض کردم..
موهام هم شونه زدم و دم اسبی بستم..
روی تختم دراز کشیدم...
گوشیمو روشن کردم و به سوگند پیام دادم..
>بی معرفت...نگی کجا بودی؟>
^ببخشید سرم شلوغ بود^
>انقدری که ندونی گیسو رفیقت...تو بیمارستان بستری بود؟>
^چی میگی دیوونه؟ چیشده؟^
>هیچی برا تو دیگه مهم نیست..>
^میگم بگوووووووو^
>آرمان و گروگان گرفته بودن...
۱۱ روز!
من هم به خاطر این با این سن کمم نارسایی قلبی گرفتم...>
#سوگند.
با پیامی که گیسو داد قلبم ایستاد...
آر...آرمان؟...گ..یسو؟
سریع زنگ زدم بهش.
_الو
_گیسو چیشد!؟
همهچی و برام تعریف کرد...
اخه اینهمه بلا سر یه دختر و پسر ۲۰ ساله؟
_گیسو الان آرمان چطوره؟
_خوب نیست...
یه جای سالم براش نزاشتن...
هرشب کابوس...کابوس...
بخدا داره دق میده مارو...
_الهی بمیرم...
#گیسو.
داشتم با سوگند حرف میزدم که که صدای نفس نفس زدن و داد و بیداد کردن آرمان و شنیدم.