eitaa logo
✯کیوسکِـ ذهـن✯
90 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
0 فایل
_الو؟ +بله؟ _میشه برام بگی؟ +از چی؟ _از همه چی.... ................................ اینجا کانال کیه؟ خانمِ نویسنده:)
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از "Chayki"
خانم نویسنده، ذهنِ خلاقِ این دهه، مامانِ ماندنی و برایان، خالق رادیون، خدای داستانهای نیمه کاره، تولدت رو هزار بار تبریک میگم💙 ایشالا هزارساله بشی و کودک و نوجوونای ده قرن پای داستانای قشنگت بشینن امیدوارم هرچه زودتر بتونی شاهکاراتو چاپ کنی🫂🤍 @Donotforget
ممنون که یادم هستین:) امیدوارم براتون خاطرات قشنگ بسازم😊
هدایت شده از مَه‌یاس | Mahyas
ایران هم اکنون خطاب به اسرائیل: میخای گریه کنی؟ گریه کن، بی تربیت!😂
از بدترین حس های دنیا: توی یه لحظه ی خیلی عالی هستی، پیش کسایی که دوستشون داری...داری یه خاطره خوب می سازی...! بعد یادت میاد این لحظه ی خوش قراره تموم بشه...:)
بعد 1933 سال یه شعر سرودم😂🤌 *در حال تایپ کردن شعر مسخره ای که گفتم.... (و یه نکته درباره ی شعر؛ زنجره یه نوع جیرجیرکه)
زنجره بخوان؛ زنجره بخوان از اینها و از آنها بخوان آنچه را می گویم آن را بخوان برایم از اشک ها و لبخند ها بخوان برایم از قلب آدم ها بخوان زنجره بخوان؛ زنجره بخوان زنجره با صدای بلند و گاهی آرام بخوان زنجره برای این گوش های رام بخوان برایم از قفسه های خسته بخوان برایم از دل های شکسته بخوان زنجره بخوان؛ زنجره بخوان از بانگ اذان بلبل بخوان از گلدسته های خون آلوده گل بخوان از گنبد درخت زیتون بخوان از ریشه های غرق در خون بخوان زنجره بخوان؛زنجره بخوان گاهی از درد و زجر و مرگ بخوان گاهی از فریاد و خون و جنگ بخوان گاهی از طراوت و خوشی و تازگی گاهی از عشق و نغمه و زندگی بخوان زنجره بخوان؛زنجره بخوان زنجره نمیر و آواز بخوان برایم از پایان و آغاز بخوان برایم از حسرت پرواز بخوان تا آخر این شعر در کنار من بمان زنجره بخوان؛ زنجره بخوان زنجره با نفس های آخر هم بخوان زنجره زنده بمان و باز هم بخوان زنجره با تمام وجودت بخوان زنجره با تمام غرورت بخوان زنجره بخوان؛زنجره بخوان زنجره برای آخرین بار بخوان زنجره این بار برای من بخوان زنجره تو کوچکی اما بدان صدایت می پیچد در دنیا؛ زنجره بخوان _خانمِ نویسنده:)
✯کیوسکِـ ذهـن✯
#شعر_خود_سروده زنجره بخوان؛ زنجره بخوان از اینها و از آنها بخوان آنچه را می گویم آن را بخوان برایم ا
داستان این شعر اینطوریه که یه دختری پاش میره روی یه جیرجیرک(همون زنجره) و بهش میگه که نمیر و آواز بخون😂 (خیلی خب شعر عجیبم رو گذاشتم... پیش به سوی جزوه ی زیست زیبا🤌)
چون احتمـــــــال داره در آینده کانال پر محتوا تر بشه یه لیست از محتوای کانال میزارم که بتونین محتوای مورد نظرتون رو پیدا کنین: به زودی: ارادتمند؛ خانمِ نویسنده:)
آگاتا به تصادف یا شانس اعتقاد ندارد. در واقع هیچکدام از شخصیت های این داستان اعتقادی به شانس ندارند. البته به غیر از لیتا، او کلا طرز فکر متفاوتی دارد. ولی برای من به عنوان نویسنده مهم نیست شخصیت های داستان چه اعتقادی دارند؛ من کار خودم را می کنم! پس بریم سراغ داستان... _خانمِ نویسنده
"ساعت 8:30 صبح، خیابان فلیت" تقریبا نیم ساعت است که آگاتا روی تخت دراز کشیده و به سقف نم زده ی اتاقش نگاه می کند. دلش نمی خواهد از روی تخت بلند شود و روزش را شروع کند. با خودش فکر می کند ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شد. پنجره ی اتاق دقیقا بالای تخت اوست. سر و صدای ماشین ها و دعوای پسربچه ها او را خسته کرده؛ با خودش فکر می کند باید هر چه زودتر این روز کسل کننده را آغاز کند.
"ساعت 10 صبح؛ هتل یک ستاره مارس" لیتا امروز خیلی دیر بیدار شد؛ حتی به صبحانه هتل هم نرسید. اما اولین کاری که کرد زنگ زدن به شخصی بود. _الو؟دفتر آقای نایت؟ +بله؛ من منشی ایشون سِوِرینا هستم. بفرمایید. _سلام من لیتا استار هستم؛ ولی شما می تونید استار صدام کنید. من چند هفته پیش توی اون مسابقه ی استعدادیابی برنده شدم و... +ببخشید ولی کدوم مسابقه؟ _همونی که توی دهکده پورین برگزار شد؛ خود آقای نایت هم اونجا بودن... _ببخشید خانم ولی من همچین برنامه ای رو به یاد نمیارم. لیتا از کوره در رفت:«یعنی چی که به یاد نمیارید! من خودم برنده شدم! شما هم به هم یه مدال طلای تقلبی دادین و بعدش هم گفتین من به عنوان گیتاریست برنامه انتخاب شدم! یادتون اومد؟ سورینا با همان لحن سرد و بی حوصله اش گفت:« متاسفانه من چیز هایی که شما می گید رو به یادم نمیارم خانم استار؛لطفا دیگه تماس نگیرید.» _نه تو رو خدا قطع نکنید! من با کلی زحمت از پورین پا شدم اومدم اینجا! حتی پول نداشتم یه هتل درست و حسابی برم؛ اینجا داره سقفش فرود میاد! خانواده هم همش مسخرم می کنن و میگن عمرا بتونم اجرا کنم...من فقط یه فرصت می خوام همین! مدتی سکوت برقرار می شود. _الو؟الو؟سورینا؟ +خانم استار...می دونید...شاید بتونم کمکی کنم... _واقعا؟ +به نظر من بهتره مستقیم با آقای نایت صحبت کنید؛ نظرتون درباره ی کافه پیانو چیه؟ نبش خیابان فلیت ساعت 20 _جدی می گید!...من...واقعا ممنونم...ممنون! امید دوباره به لیتا بازگشته بود. غافل از اینکه آن شب چه اتفاق سرنوشت سازی ممکن است بیفتد...
ببینید کی با وجود هزارتا درس و امتحان و کلی داستان نیمه تموم داره داستان جدید میزاره... خانم نویسندتون یه داستان مسخره براتون اورده🤌🫠