#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_اول#قسمت_دوم
اگر بخواهید بیشتر برایتان درباره ی این هتل بگویم؛ باید بگویم هتل پِرامیس هتلی بزرگ و مجلل اما بسیار قدیمی است. از بیرون که نگاه کنی انگار درختان بزرگ این ساختمان سیاه را در آغوش گرفته اند. هوای نمناک و مه آلود هم این هتل را مرموز تر کرده است. هتل یک فضای سبز بسیار بزرگ دارد که بهتر است اسم آن را فضای سیاه گذاشت؛ همه ی گیاهان داخل آن باغ عزادار و سیاه پوشند. دم در هتل هم دو مجسمه به شکل دلقک؛ یکی خوشحال و یکی ناراحت وجود دارد.
هتل پِرامیس حدود هشتصد اتاق دارد؛ و البته سه پادو، چهار پیشخدمت، یک دربان، دو آشپز و یک سر پیشخدمت دارد. و پنجره ای که اهالی آن منطقه می گویند گاهی شبحی از پشت آن به بیرون نگاه می کند. ولی نباید حرف این مردم خرافاتی را باور کرد؛ مگه نه؟
سرهنگ کایت همه ی این ها را می داند؛ اما در کمال تعجب این سرهنگِ نازک نارنجی، این هتل مرموز را برای اقامت خود برگزیده است!
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_اول#قسمت_سوم
در حال حاضر، برق های هتل قطع شده است. اکثر پیشخدمت ها و پادو ها هم ناپدید شدند. انگار هتل خالی از خدمه هست و فقط مهمان ها حضور دارند. همه ی در ها به طرز عجیبی قفل شده و مهمان های سردرگم هتل با شمع هایی در دست، در سرای بزرگ هتل جمع شده اند.
سرهنگ کایت، این مرد جوان مو نارنجی، این وضعیت را این گونه توصیف می کند:«مثل داستان های ترسناک شده! شایدم هم داستان های جنایی...»
صدایی گرفته ولی واضح در دل تاریکی سخن می گوید:« ولی به گمونم شما طرفدار این مدل داستان ها هستید، آقای کایت!» سرهنگ کایت بر می گردد و شمع را به سوی صدا می گیرد. مردی قدبلند با لباس هایی تماما سیاه در حالی که لبخند می زند نمایان می شود.
سرهنگ کایت از جا می پرد و با اشتیاق می گوید:«آقای رادیون! عجب تصادفی! باورم نمیشه!»
آقای رادیون نجوا می کند:«تصادف؟ نه به نظر من اینطوری نیست...»
(عکس کاملا نامربوط)
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_اول#قسمت_چهارم
سرهنگ کایت به نجوای آقای رادیون توجه نمی کند:«باید شما رو به بقیه دوستانم در هتل معرفی کنم! شما هم باید با آنها آشنا بشید!» آقای رادیون مودبانه می خندند:«واقعا توقع داری دهنم رو از اطلاعات تکراری پر کنم؟»
مردی بلوند که نزدیک آنها ایستاده می گوید:« منظورتون از اطلاعات تکراری اسم های ما هستش؟»
رادیون کمی به جلو خم می شود تا بتواند با مرد بلوند کوتاه قامت صحبت کند:«بله دقیقا؛ آقای آنول.»
آقای آنول یک قدم عقب می رود:« من رو می شناسید؟»
آقای رادیون می گوید:«بله، شما نویسنده و روان شناس هستید؛ شما چطور، من رو می شناسید؟»
آقای آنول کتش را صاف می کند:« شما یه فرد مغرور و خودشیفته هستید که فکر می کنید فقط خودتون می فهمید! ولی در واقعا فقط یک فرد روان پریش هستید که اتفاقا مدیر این هتل هم هست!»
سرهنگ کایت با تعجب می گوید:«شما مدیر این هتل هستید؟» آقای رادیون به نشانه ی تایید سر تکان می دهد. صدای زنی مسن در میان تاریکی می گوید:« اگه شما مدیر این هتلی پس می تونی توضیح بدی اینجا دقیقا چه خبره!»
آقای رادیون با لحنی مسالمت آمیز می گوید:«نگران نباشید خانم میگوری! همه چیز درست میشه؛ ولی گمون نمی کنم تاریکی خیلی هم بد باشه...باعث روشن شدن حقایق میشه...»
_حقایق؟
همین لحظه است که صدای رعد و برق همه جا را فرا می گرد؛ برق ها روشن می شود و هتل پِرامیس نورانی می شود.
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_دوم#قسمت_اول
خانم میگوری، همان خانم مسن که پیراهنی سبز و بسیار بلند تر از خودش پوشیده و موهای خاکستری اش را پشت سرش جمع کرده؛ می گوید:«وای خدای من! مثل یه شعبده بازی می مونه!» آقای رادیون به سمت پیرمردی شکسته و قد بلند می رود و با لبخند می گوید:«حرف شعبده بازی که باشه من به یاد شما می افتم آقای هاول!»
پیرمرد آهی می کشد و می گوید:«من دیگه شعبده باز نیستم.»لحنش کاملا جدی است. رادیون خنده ای سر می دهد و می گوید:«اون وقت چرا؟» پیرمرد می گوید:«به خاطر دخترم...قضیه اش مفصله» و به خانمی جوان و ساکت در کنار پنجره اشاره می کند.
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_دوم#قسمت_دوم
رادیون روی نزدیک ترین مبل به خودش می نشیند:«من به قضیه های مفصل علاقه دارم...معمولا خیلی جالب...هستند.»
آقای هاول در حالی که به عصایش تکیه داده است می گوید:« سال ها پیش، آن وقت ها که هنوز جوان بودم؛آن وقت ها که همسرم زنده بود؛ آن وقت ها که دخترم کوچک بود؛آن وقت ها که هنوز خوشبخت بودم...» آقای رادیون در حالی که چشم هایش را می چرخاند می گوید:«خب؟» این خب؟ به این معناست که لطفا سریع تر بگو حوصلم سر رفت!
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_دوم#قسمت_سوم
آقای هاول لبخندی سرد به رادیون می زند و ادامه می دهد:«آقای رادیون لطفا صبر داشته باشید! گفتم مفصل است! خب کجا بودم؟...آها...آن زمان ها من در سالنی که خانم میگوری مدیریتش می کرد شعبده بازی می کردم. همسرم مالی، همکارم بود و در شعبده بازی ها کمکم می کرد. یک شب قرار بود بهترین شعبده ام را اجرا کنم. شعبده بازی اینگونه بود که من دست همسرم را با زنجیری می بستم و درون اتاقکی شیشه ای و پر از آب می انداختم و همه ی راه های ورودی به آن را قفل می کردم. بعد پارچه ای روی اتاقک شیشه ای می انداختم و بعد...همسرم ار غیب می کردم! البته کار راحتی بود؛ پدالی مخفی زیر پایم بود که وقتی پارچه را روی اتاقک می انداختم آن را فشار می دادم و دریچه ای زیر اتاقک باز می شد و او در زیر زمینی در زیر صحنه نمایش می افتاد. اما...آن شب..پدال کار نکرد...بیخیال شعبده شدم و سعی کردم در اتاقک را باز کنم اما خیلی دیر شده بود...همسرم...خفه شده بود.»
پیرمرد این حرف ها را می زند و قطرات اشک روی صورتش ظاهر می شوند.
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_دوم#قسمت_چهارم
پیرمرد آهی می کشد:«از اون روز به بعد، دخترم آنجل، دیگر من را نبخشید. فکر می کند من و خانم میگوری مسئول مرگ مادرش هستیم.»
آقای رادیون شانه هایش را بالا می اندازد:«شما که نه، ولی خانم میگوری شاید....»
خانم میگوری مانند آتش برافروخته می شود:«شما به چه جرئتی...» آقای رادیون دست هایش را در هوا تکان می دهد:«واقعا عذر می خواهم! فکر کنم کمی زود شروع کردم؛ می توانیم از اول قضیه را بررسی کنیم.» بعد می گوید:«خیلی خب؛ چیز هایی که آقای هاول گفت فقط ظواهر قضیه است. ما به باطن مسئله هم نیاز داریم. مگه نه آقای آنول؟»
آنول ابتدا شوکه می شود؛سپس با سر تایید می کند.
آقای رادیون ادامه می دهد:«باید به گذشته رجوع کرد؛آقای هاول،شما قبلا هم این حقه را اجرا کردید؟» پیرمرد کمی می اندیشد؛سپس می گوید:«بله! زمانی که یک سال می شد این حرفه را شروع کرده بودم؛هنوز...» رادیون از جایش بلند می شود:«لطفا سریع بروید سراغ اصل مطلب!»
آقای هاول کمی خجالت زده می شود:«ببخشید! آن موقع همکاری به اسم الکساندر داشتم؛ و دقیقا سر همین حقه، پدال کار نکرد و اون مُرد...» پیرمرد کمی می لرزد.
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_دوم#قسمت_پنجم
خانم میگوری در حالی که از خشم سرخ شده می گوید:« اون مُرد چون جنابعالی حال نداشتی پدال رو چک کنی! چون وقتی الکس بهت گفت یک بار تجهیزات رو چک کن به حرفش گوش ندادی! تو اون رو مثل یه سوسک زیر پات له کردی و مشهور شدی...اون برای شهرت تو فداکاری کرد!» سپس به سمت آقای رادیون می چرخد:« من همسر الکساندر بودم؛ اون شب الکساندر جلوی چشم من و پسرم مُرد. و سال ها بعد پسرم به کمک من پدال رو دستکاری کرد؛برای انتقام.» سپس دوباره به سمت آقای هاول چرخید:«فرانسیس! تو الکساندر رو از من و پسرم گرفتی و من سال ها بعد مالی رو از تو و دخترت گرفتم!»
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_دوم#قسمت_ششم
فرانسیس هاول می لرزد و روی مبلی که آقای رادیون قبلا روی آن نشسته بود می افتد. آقای رادیون روی پاشنه ی پا می چرخد و با لبخند می گوید:« پس قاتل خودش را نشان می دهد. مگه نه نیکلاس آنول؟»
آقای آنول با نگاهی آمیخته به ترس؛ به آقای دیور می گوید:« منظورتان چیست؟»
رادیون گام کوچکی بر می دارد:«این جمله که گفتم متعلق به یکی از کتاب های شماست.»
آنول دستپاچه می شود:«کتاب؟ کدوم کتاب؟»
آقای رادیون با همان لحن تمسخر آمیز ادامه می دهد:« کتاب حقه ی آخر، کتابی که شما آن را نوشتید و فقط یک نسخه از آن موجود است. شما آن کتاب را نوشتید و به صورت ناشناس برای خانم آنجل هاول فرستادید تا مثلا کمی از عذاب وجدانتان کم شود...شد؟»
نیکلاس آنول می لرزد و روی زمین می افتد:«من...واقعا...متاسفم...من...من پدال رو دستکاری کردم...ولی من قصد نداشتم که...مادرم به من گفت اینطوری انتقام پدرم رو می گیرم...من اون موقع بچه بودم و نمی فهمیدم...من...من...»
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_سوم#قسمت_اول
حالا که حقایق روشن شده؛ آنجل هاول تفنگ شاه کشی را سمت خانم میگوری نشانه گرفته و می گوید:«آقای رادیون، بابت کمکی که کردید از شما ممنونم!» رادیون هیچ واکنشی نسبت به این حرف نشان نمی دهد.
خانم میگوری با بهت به آنجل می گوید:« تو جرئت نداری شلیک کنی! تو مثل پدرت ترسویی!» آنجل با صدای نازک و آمیخته به نفرتش می گوید:« حالا می بینی که می تونم!»
همه چیز سریع اتفاق می افتد.
خانم میگوری آنجل را سمت پنجره ای بزرگ هل می دهد؛ در همین حال صدای شلیک تفنگ و رعد و برق با هم تلفیق می شود.
و حالا...
خانم میگوری که لباس سبزش خون آلود شده؛بی جان روی زمین می افتد و آنجل از پنجره بزرگ به بیرون پرت می شود.احتمال اینکه کسی از آن ارتفاع بیفتد و نمیرد خیلی کم است.
مهمان های هتل پراکنده می شود؛ عده ای کنار پنجره؛ عده ای به آقای هاول دلداری می دهند؛عده ای کنار جسد خانم میگوری و پسرش که گریه می کند ایستاده اند. عده ای هم ترجیح می دهند تا می توانند از صحنه ی جرم دور شوند.
در همان حال آقای رادیون خنده ای سر می دهد؛ خنده ای سرشار از تمسخر، تنفر و ترحم. سپس به سرهنگ کایت می گوید:« از نمایش لذت بردید سرهنگ؟» و منتظر شنیدن جواب سرهنگ نمی شود و صحنه را ترک می کند.
#هتل_پِرامیس
#حقه_آخر
#بخش_سوم#قسمت_دوم
#بخش_آخر
باران همچنان ادامه دارد. ولی آرام تر شده است.
سرهنگ کایت با عجله به دنبال آقای رادیون به باغ بزرگ هتل می رود.
_آقای رادیون! لطفا صبر کنید!
رادیون می ایستد. سرهنگ کایت خودش را به او می رساند.
_آقای رادیون! این کار شماست؟
+کدام کار؟
سرهنگ کایت نفس نفس زنان می گوید:«می دانم هیچ چیز امشب تصادفی و شانسی نبود. اینکه همه همزمان به این هتل بیایند...»
آقای رادیون با تبسم و آرام می گوید:«کار من بود...»
_اینکه برق ها برود و همه در سرای هتل جمع شوند؟
+کار من بوده...
_اتفاقی که برای خانم آنجل هاول و خانم میگوری افتاد؟
+قیافه من شبیه قاتل هاست سرهنگ؟نه مرگ آنها تقصیر من نیست. حداقل جزو نقشه نبود.
_نقشه؟
+خانم هاول خواستن توی پیدا کردن قاتل کمک کنم.
سرهنگ کایت به لبخندی که هر لحظه پر رنگ تر می شود خیره می شود و می لرزد. با خودش فکر می کند چرا باید از یک آدم تا این اندازه بترسد؟می گوید:«در ازای چه بهایی؟ شما که کاری را مجانی برای کسی نمی کنید.مگه نه آقای رادیون؟»
رادیون با لحنی مرموز نجوا می کند:«الان نمی فهمی...»
سپس روی پاشنه ی پا می چرخد و این بار با صدای بلند و لحنی مشتاقانه می گوید:«کار من اینجا تمام شد...به امید دیدار دوست من!» و در دل شب محو می شود و سرهنگ کایت درمانده را به حال خودش رها می کند.
پایان...؟شاید:)
چون احتمـــــــال داره در آینده کانال پر محتوا تر بشه یه لیست از محتوای کانال میزارم که بتونین محتوای مورد نظرتون رو پیدا کنین:
#ماندنی
#هتل_پرامیس
#حقه_آخر
#شعر_خود_سروده
#تک_نوشت
#پیانو
به زودی:
#قفسه_های_خسته
#رادیو_هرگز_نمی_میرد
#گلستان_مریم
ارادتمند؛ خانمِ نویسنده:)