eitaa logo
✯کیوسکِـ ذهـن✯
90 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
0 فایل
_الو؟ +بله؟ _میشه برام بگی؟ +از چی؟ _از همه چی.... ................................ اینجا کانال کیه؟ خانمِ نویسنده:)
مشاهده در ایتا
دانلود
"دل به دریا زدن" به سمت مادرش رفت. صورت مادرش سرد و بی روح بود. ناهید؛ تنها سی و اندی سال داشت اما به پیرزن نودساله می ماند. ماندنی پرسید:"مامان؛مراسم تشیع مامان بزرگ نمی ریم؟" ناهید دست بر دریا ی سیاه موهای ماندنی کشید و گفت:"ما هیـ...چ...وقت...به اون...خراب..شده...نـ..می ریم" ماندنی سکوتی کرد و به سمت اتاقش رفت. احساس گناه می کرد. به خاطر چیزی که نمی دانست چیست. احساس می کرد خیلی چیز ها تقصیر اوست. سوالات بسیاری ذهنش قلقلک می داد؛چرا زنده بود؟چه بلایی سر روستا اومده بود؟ نامه را باز کرد و دوباره خواند و دوباره و دوباره و دوباره.... از فکر کردن خسته شده بود؛حالا وقت دل به دریا زدن بود. ........................ یک هفته بعد/ساعت 00:00 ماندنی روی کاغذی نوشت: "مامان ناهید عزیزم؛ واقعیت بخش جدا نشدنی ماست؛ من به دنبال حقیقت میرم؛نگران من نباش امضا: ماندنی" کاغذ را روی میز گذاشت و به راه افتاد. وسایلش را برداشت و دم پنجره رفت. خانه های آن محله تقریبا هم قد بودند. او همه چیز را برنامه ریزی کرده بود.البته تنها هم نبود؛دوستش هم همراهش بود. زمزمه کرد:"پیس پیس...نازنین...اینجایی؟" نازنین از روی پشت بامی دیگر گفت:"هی ماندنی...من اینجام!" ماندنی روی پشت بامی که نازنین روی آن بود پرید. لباس های نازنین سیاهِ سیاه بود.ماندنی پرسید:"چرا سیاه پوشیدی؟ختم کیه؟" نازنین پوزخندی زد و گفت:"هنوز تصمیم نگرفتم" ماندنی ابرو هایش را بالا انداخت:"جدی پرسیدم" نازنین گفت:"می خوام توی شب استرار کنم" ماندنی:"منظورت استتار نیست؟" و شروع به خندیدن کرد. نازنین گفت:"خیلی خب نکشیمون لغت نامه؛نمی خوای بریم؟" و روی پشت بام بقلی پرید.ماندنی با تردید پرسید:"به نظرت کار درستیه؟" نازنین گفت:"الان دیگه وقت فکر کردن به اونش نیست؛بپر!" ماندنی نفسی عمیق کشید و پرید. به خانه اش نگاه کرد.نازنین گفت:"تو می تونی،مطمئن باش!" ماندنی گفت:"نه! ما می تونیم!" نازنین لبخندی زد و گفت:"سلامتی گاو که نگفت من گفت ماااااا!" ماندنی چشم غره ای رفت:"خیلیییی بی نمکی!"
#قسمت_اول خانم میگوری، همان خانم مسن که پیراهنی سبز و بسیار بلند تر از خودش پوشیده و موهای خاکستری اش را پشت سرش جمع کرده؛ می گوید:«وای خدای من! مثل یه شعبده بازی می مونه!» آقای رادیون به سمت پیرمردی شکسته و قد بلند می رود و با لبخند می گوید:«حرف شعبده بازی که باشه من به یاد شما می افتم آقای هاول!» پیرمرد آهی می کشد و می گوید:«من دیگه شعبده باز نیستم.»لحنش کاملا جدی است. رادیون خنده ای سر می دهد و می گوید:«اون وقت چرا؟» پیرمرد می گوید:«به خاطر دخترم...قضیه اش مفصله» و به خانمی جوان و ساکت در کنار پنجره اشاره می کند.
#قسمت_دوم رادیون روی نزدیک ترین مبل به خودش می نشیند:«من به قضیه های مفصل علاقه دارم...معمولا خیلی جالب...هستند.» آقای هاول در حالی که به عصایش تکیه داده است می گوید:« سال ها پیش، آن وقت ها که هنوز جوان بودم؛آن وقت ها که همسرم زنده بود؛ آن وقت ها که دخترم کوچک بود؛آن وقت ها که هنوز خوشبخت بودم...» آقای رادیون در حالی که چشم هایش را می چرخاند می گوید:«خب؟» این خب؟ به این معناست که لطفا سریع تر بگو حوصلم سر رفت!
#قسمت_سوم آقای هاول لبخندی سرد به رادیون می زند و ادامه می دهد:«آقای رادیون لطفا صبر داشته باشید! گفتم مفصل است! خب کجا بودم؟...آها...آن زمان ها من در سالنی که خانم میگوری مدیریتش می کرد شعبده بازی می کردم. همسرم مالی، همکارم بود و در شعبده بازی ها کمکم می کرد. یک شب قرار بود بهترین شعبده ام را اجرا کنم. شعبده بازی اینگونه بود که من دست همسرم را با زنجیری می بستم و درون اتاقکی شیشه ای و پر از آب می انداختم و همه ی راه های ورودی به آن را قفل می کردم. بعد پارچه ای روی اتاقک شیشه ای می انداختم و بعد...همسرم ار غیب می کردم! البته کار راحتی بود؛ پدالی مخفی زیر پایم بود که وقتی پارچه را روی اتاقک می انداختم آن را فشار می دادم و دریچه ای زیر اتاقک باز می شد و او در زیر زمینی در زیر صحنه نمایش می افتاد. اما...آن شب..پدال کار نکرد...بیخیال شعبده شدم و سعی کردم در اتاقک را باز کنم اما خیلی دیر شده بود...همسرم...خفه شده بود.» پیرمرد این حرف ها را می زند و قطرات اشک روی صورتش ظاهر می شوند.
#قسمت_چهارم پیرمرد آهی می کشد:«از اون روز به بعد، دخترم آنجل، دیگر من را نبخشید. فکر می کند من و خانم میگوری مسئول مرگ مادرش هستیم.» آقای رادیون شانه هایش را بالا می اندازد:«شما که نه، ولی خانم میگوری شاید....» خانم میگوری مانند آتش برافروخته می شود:«شما به چه جرئتی...» آقای رادیون دست هایش را در هوا تکان می دهد:«واقعا عذر می خواهم! فکر کنم کمی زود شروع کردم؛ می توانیم از اول قضیه را بررسی کنیم.» بعد می گوید:«خیلی خب؛ چیز هایی که آقای هاول گفت فقط ظواهر قضیه است. ما به باطن مسئله هم نیاز داریم. مگه نه آقای آنول؟» آنول ابتدا شوکه می شود؛سپس با سر تایید می کند. آقای رادیون ادامه می دهد:«باید به گذشته رجوع کرد؛آقای هاول،شما قبلا هم این حقه را اجرا کردید؟» پیرمرد کمی می اندیشد؛سپس می گوید:«بله! زمانی که یک سال می شد این حرفه را شروع کرده بودم؛هنوز...» رادیون از جایش بلند می شود:«لطفا سریع بروید سراغ اصل مطلب!» آقای هاول کمی خجالت زده می شود:«ببخشید! آن موقع همکاری به اسم الکساندر داشتم؛ و دقیقا سر همین حقه، پدال کار نکرد و اون مُرد...» پیرمرد کمی می لرزد.
#قسمت_پنجم خانم میگوری در حالی که از خشم سرخ شده می گوید:« اون مُرد چون جنابعالی حال نداشتی پدال رو چک کنی! چون وقتی الکس بهت گفت یک بار تجهیزات رو چک کن به حرفش گوش ندادی! تو اون رو مثل یه سوسک زیر پات له کردی و مشهور شدی...اون برای شهرت تو فداکاری کرد!» سپس به سمت آقای رادیون می چرخد:« من همسر الکساندر بودم؛ اون شب الکساندر جلوی چشم من و پسرم مُرد. و سال ها بعد پسرم به کمک من پدال رو دستکاری کرد؛برای انتقام.» سپس دوباره به سمت آقای هاول چرخید:«فرانسیس! تو الکساندر رو از من و پسرم گرفتی و من سال ها بعد مالی رو از تو و دخترت گرفتم!»
#قسمت_ششم فرانسیس هاول می لرزد و روی مبلی که آقای رادیون قبلا روی آن نشسته بود می افتد. آقای رادیون روی پاشنه ی پا می چرخد و با لبخند می گوید:« پس قاتل خودش را نشان می دهد. مگه نه نیکلاس آنول؟» آقای آنول با نگاهی آمیخته به ترس؛ به آقای دیور می گوید:« منظورتان چیست؟» رادیون گام کوچکی بر می دارد:«این جمله که گفتم متعلق به یکی از کتاب های شماست.» آنول دستپاچه می شود:«کتاب؟ کدوم کتاب؟» آقای رادیون با همان لحن تمسخر آمیز ادامه می دهد:« کتاب حقه ی آخر، کتابی که شما آن را نوشتید و فقط یک نسخه از آن موجود است. شما آن کتاب را نوشتید و به صورت ناشناس برای خانم آنجل هاول فرستادید تا مثلا کمی از عذاب وجدانتان کم شود...شد؟» نیکلاس آنول می لرزد و روی زمین می افتد:«من...واقعا...متاسفم...من...من پدال رو دستکاری کردم...ولی من قصد نداشتم که...مادرم به من گفت اینطوری انتقام پدرم رو می گیرم...من اون موقع بچه بودم و نمی فهمیدم...من...من...»
"ساعت 8:30 صبح، خیابان فلیت" تقریبا نیم ساعت است که آگاتا روی تخت دراز کشیده و به سقف نم زده ی اتاقش نگاه می کند. دلش نمی خواهد از روی تخت بلند شود و روزش را شروع کند. با خودش فکر می کند ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شد. پنجره ی اتاق دقیقا بالای تخت اوست. سر و صدای ماشین ها و دعوای پسربچه ها او را خسته کرده؛ با خودش فکر می کند باید هر چه زودتر این روز کسل کننده را آغاز کند.