eitaa logo
دکتر انوشه و دکتر الهی‌ قمشه‌ای
44.8هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
42هزار ویدیو
49 فایل
انتقادات و پیشنهادات👇🏼 @Eliiee کانال تبلیغات پر بازده الی،😍👇 https://eitaa.com/joinchat/484311305Cfe54506cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود، شبی از شبها روباهی وارد گندم زار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد. پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد ! مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به این طرف و آن طرف میدوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد ! وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت ! بهتر است ببخشیم و بگذریم ...! 🖌 @Dr_anoosheh
✍( اندر فواید خاموشی ) بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود هزار دينار خسارت ديد. به پسرش گفت : مگذار کسی از این موضوع مطلع شود. پسر گفت: اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم، اما مى خواهم بدانم راز اين پنهانكارى چيست؟ پدر گفت : تا مصيبتی که بر ما وارد شده دو برابر نشود 1 - خسارت مال 2 - شماتت همسايه و ديگران 🔸مگوى اندوه خويش با دشمنان 🔹كه لا حول گويند شادى كنان* * يعنى: غم خود را با دشمن در ميان مگذار كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى، (لاحول و لا قوه الا بالله) به زبان آورد (و عجبا گويد) ولى در دل شادى كند. @Dr_anoosheh @Dr_anoosheh
زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی میکرد، به سفارش نزدیکان او را نزد شیخی بردند. شیخ برایش دعایی نوشت و فرمود : آن را به کتفش ببندید او دیگر هرگز دزدی نمیکند هنگامی که به خانه باز میگشتند پسر در راه عقب مانده بود!؟ مادرش از او خواست سریعتر راه برود و به او برسد ، ناگاه پسر گفت : مادر دمپایی شیخ بزرگ است و نمیتوانم با آن به درستی راه بروم...! @Dr_anoosheh @Dr_anoosheh
مردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، زن از شوهرش خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد.مرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. زن لبخندی زد و سکوت کرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش، مرد به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید . وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است . مات و مبهوت اشک ریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند. عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد. زندگیتون پر از عشق.😍❤️ @Dr_anoosheh
زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی میکرد، به سفارش نزدیکان او را نزد شیخی بردند. شیخ برایش دعایی نوشت و فرمود : آن را به کتفش ببندید او دیگر هرگز دزدی نمیکند هنگامی که به خانه باز میگشتند پسر در راه عقب مانده بود!؟ مادرش از او خواست سریعتر راه برود و به او برسد ، ناگاه پسر گفت : مادر دمپایی شیخ بزرگ است و نمیتوانم با آن به درستی راه بروم...! @Dr_anoosheh @Dr_anoosheh
مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش هر روز دعا می کرد: خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود. روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت، و میخانه ویران شد. صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت: تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی ! امام جماعت گفت: مگر دیوانه شدی ! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود ! پس هر دو به نزد قاضی رفتند. قاضی با شنیدن ماجرا گفت: در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری ! @Dr_anoosheh
شیری در بیشه ای می زیست و روباهی دور و برش می پلکید و از مانده خوراکش روزگار می گذرانید. شیر به بیماری کچلی دچار شد و بسی تلاش می کرد اما به شکاری دست نمی یافت. روباه از شیر پرسید: یا سلطان دلیل ناتوانیت چیست؟ شیر پاسخ داد: بیماری کچلی گریبانم را گرفته است و دارویی جز مغز خر ندارد. روباه گفت: دوای دردت را می شناسم و آن را برایت می آورم. پس روباه به دنبال خری رفت که بار فراوان بر پشتش حمل می کرد و پریشان بود. روباه از خر پرسید: چرا زار و نزار می بینمت؟ خر پاسخ داد: کارم زیاد است و خوراکم کم روباه گفت: پس چرا اینجا مانده ای؟ خر پاسخ داد: راهی برای فرار ندارم. کجا بروم که آدمی دیگر در بندم نکند و گرسنگی ام ندهد؟ روباه گفت: با من بیا تا به جایی دور و سرسبز برویم که خوراک فراوان دارد و ماده خری زیبا و بی همتا نیز در آنجا می چرد. پس خر به دنبال روباه راه افتاد و رفتند تا به کمین گاه شیر رسیدند. شیر بر خر جهید اما ناکام ماند و خر از دام او فرار کرد و خود را نجات داد. شیر به روباه گفت: اگر یک بار دیگر خر را به اینجا بیاوری، جان از دستم به در نمی برد. پس روباه به سراغ خر رفت و به او گفت: چرا فرار کردی!؟ آن ماده خر از شور و شوقی که داشت بر تو جهید. اگر نرم برخورد کرده بودی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. نره خر که این حرف را شنید، نرینه گی اش جنبید و عر عر کنان به سمت بیشه دوید. پس اینبار شیر بر او جهید و در یک چشم به هم زدنی خر را درید و به روباه گفت: پزشکان سفارش کرده اند که چیزی نخورم مگر اینکه خود را شسته و پاکیزه کرده باشم. پس چشم از لاشه خر بر ندار تا بروم خودم را بشورم و باز گردم. و چون شیر به حمام رفت، روباه به خوردن مغز خر مشغول شد. شیر که بازگشت، شکارش را جستجو کرد و از روباه پرسید: پس مغز خر کجا رفت!؟ روباه پاسخ اش داد: اگر این خر مغز داشت که پس از رها شدن از چنگ تو، بار دیگر به دام نمی افتاد. آری دوستان... هرگز یک اشتباه را دوبار تکرار نکنید... @Dr_anoosheh @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود، شبی از شبها روباهی وارد گندم زار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد. پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد ! مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به این طرف و آن طرف میدوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد ! وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت ! بهتر است ببخشیم و بگذریم ...! 🖌 @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: باغ وحش مملو از جمعیت بود، از بلندگوی باغ وحش این جمله شنیده شد: بازدیدکنندگان گرامی از دادن هر گونه غذا و خوراکی به حیوانات خودداری فرمایید ! بعد از مدتی مجدد از بلندگو اعلام شد: بازدیدکنندگان گرامی از شما خواهش کردیم که از تغذیه حیوانات خودداری فرمایید ! این هشدارها با لحن های مختلف چندین بار تکرار شد، آخرین هشدار بلندگو این بود: حیوانات عزیز خواهشمندیم از آدمها غذا نگیرید. دیگر هشداری در این زمینه شنیده نشد ...! 👤 @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: باغ وحش مملو از جمعیت بود، از بلندگوی باغ وحش این جمله شنیده شد: بازدیدکنندگان گرامی از دادن هر گونه غذا و خوراکی به حیوانات خودداری فرمایید ! بعد از مدتی مجدد از بلندگو اعلام شد: بازدیدکنندگان گرامی از شما خواهش کردیم که از تغذیه حیوانات خودداری فرمایید ! این هشدارها با لحن های مختلف چندین بار تکرار شد، آخرین هشدار بلندگو این بود: حیوانات عزیز خواهشمندیم از آدمها غذا نگیرید. دیگر هشداری در این زمینه شنیده نشد ...! 👤 @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود، شبی از شبها روباهی وارد گندم زار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد. پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد ! مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به این طرف و آن طرف میدوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد ! وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت ! بهتر است ببخشیم و بگذریم ...! 🖌 @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود، شبی از شبها روباهی وارد گندم زار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد. پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد ! مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به این طرف و آن طرف میدوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد ! وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت ! بهتر است ببخشیم و بگذریم ...! 🖌 @Dr_anoosheh
فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی". کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم". در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟" کشاورز با افتخار جواب داد: "بله" با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد. پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد. سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین... 🖌 اینستاگرام ما👇 @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی پیرمردی نامه ای به پسرش که در زندان بود نوشت: پسرم امسال نمی توانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش را ندارم . پسر در جواب نامه پدر نوشت: پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن ، چون من پول هایی که دزدیده ام را آنجا دفن کرده ام . پلیس ها که نامه پسر را خوانده بودند ،تمام زمین را کندند اما چیزی پیدا نکردند . پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت: پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ، زمین ات آماده است ! @Dr_anoosheh
مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش هر روز دعا می کرد: خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود. روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت، و میخانه ویران شد. صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت: تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی ! امام جماعت گفت: مگر دیوانه شدی ! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود ! پس هر دو به نزد قاضی رفتند. قاضی با شنیدن ماجرا گفت: در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری ! @Dr_anoosheh
مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟ مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید! کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد! مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟ کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟ مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم... @Dr_anoosheh
فردى در پيش حكيمى از فقر خود شكايت مى ‏كرد و سخت مى ناليد. حكيم گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى كنم گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى كنى؟ گفت: نه گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور گفت: هرگز گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مى كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏ تر و خوش‌بخت ‏تر از بسيارى از انسان ‏هاى اطراف خود مى ‏بينى. پس آنچه تو را داده‏ اند، بسى بيش ‏تر از آن است كه ديگران را داده ‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ ترى هستى! 🖌 @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود، شبی از شبها روباهی وارد گندم زار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد. پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد ! مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به این طرف و آن طرف میدوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد ! وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت ! بهتر است ببخشیم و بگذریم ...! 🖌 @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی پیرمردی نامه ای به پسرش که در زندان بود نوشت: پسرم امسال نمی توانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش را ندارم . پسر در جواب نامه پدر نوشت: پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن ، چون من پول هایی که دزدیده ام را آنجا دفن کرده ام . پلیس ها که نامه پسر را خوانده بودند ،تمام زمین را کندند اما چیزی پیدا نکردند . پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت: پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ، زمین ات آماده است ! اینستاگرام ما👇 @Dr_anoosheh
حکیم بزرگ ژاپنی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود... مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا! یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا! سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید. حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد! این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند. به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را بکن @Dr_anoosheh
: سرخپوستی میگوید که نوه ای و پدربزرگش در حال گفتگو بودند. سرخپوست پیر میگوید: پسر! در درون هر کسی دو گرگ زندگی میکند. یکی از این گرگها عصبانی، خسیس، حسود، مغرور و تنبل است اما گرگ دومی، خوب، مهربان، متواضع و خویشتن دار است. این دو گرگ پیوسته با هم در جنگ و ستیزند. پسر کوچک با شنیدن حرفهای پدربزرگش پرسید: اما پدربزرگ کدامشان در این جنگ برنده میشوند. پدربزرگ تبسمی کرد و گفت: هر کدام که تو به او غذا بدهی ! @Dr_anoosheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی پیرمردی نامه ای به پسرش که در زندان بود نوشت: پسرم امسال نمی توانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش را ندارم . پسر در جواب نامه پدر نوشت: پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن ، چون من پول هایی که دزدیده ام را آنجا دفن کرده ام . پلیس ها که نامه پسر را خوانده بودند ،تمام زمین را کندند اما چیزی پیدا نکردند . پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت: پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ، زمین ات آماده است ! ✒️📚 @Dr_anoosheh
فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی". کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم". در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟" کشاورز با افتخار جواب داد: "بله" با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد. پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد. سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین... . ✒️📚 @Dr_anoosheh