eitaa logo
درونِ ماه
316 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ سارا نگاه پرغمشو ازم گرفت و به روبه‌رو دوخت... سکوه بدی توی ماشین حکم فرما بود،سارا سرشو به پنجره چسبونده بود و با گوشه‌ی چادرش بازی میکرد... +میگم ساراخانوم سارا بدون اینکه تکونی بخوره گفت:بله؟ نمیدونستم چی بگم،فقط میخواستم درباره‌ی یه چیزی باهاش صحبت کنم... +هیچی سارا نگاهم کرد ولی نمیتونستم نگاهش کنم چند دقیقه گذشت ولی نگاه سنگین سارا رو روی خودم حس میکردم،سرعتمو کم کردم و نگاهش کردم.صورتش خیس بود،خیسه خیس! آروم گفتم:چی شده؟چرا گریه میکنین؟ انگار دنبال این بود که همین حرفو بشنوه‌ و بزنه زیر گریه،کنار خیابون ماشینو متوقف کردم و گفتم:چرا؟ سارا چیزی نمیگفت فقط با دستاش جلوی صورتشو گرفته بود و هق‌هق میکرد...! دیگه نتونستم تحمل کنم و دستاشو از جلوی صورتش کنار زدم تو چشماش زل زدم و گفتم:چرا؟چرا تو گریه میکنی؟بخاطر دانیال؟ سارا:دانیال....دانیال گفت ادامه‌ی حرفشو نزد و بدتر از قبل اشک ریخت،دستامو جلو بردم و روی صورتش کشیدم... همینجور که اشکاشو پاک میکردم گفتم:میشه دیگه گریه نکنی؟اون هرچی میخواد بگه،بگه؛میتونه کاری کنه؟هوم؟ سارا سرشو به علامت منفی تکون داد و نفس عمیقی کشید... ‌ماشینو روشن کردم و چند متر اونطرف تر کنار آبمیوه فروشی نگه داشتم +چی میخورین؟ اصلا نفهمیدم اون لحظه چی شد...چند دقیقه پیش بهش گفتم "تو" الان دارم میگم"شما"حرفام دست خودم نبود... سارا مکث کرد و گفت:ممنون چیزی نمیخورم +پس برا خودم میخرم از ماشین پیاده شدم و به سمت آبمیوه فروشی قدم برداشتم... ... ‌➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ از ماشین پیاده شدم و به سمت آبمیوه فروشی قدم برداشتم.... برای خودم آب هویج و برای سارا آب انار خریدم،نمیدونم دوست داشت یا نه،ولی باید یچیزی میخورد دیگه‌،دولیتر اشک ریخت. سوار ماشین شدم و گفتم:آب انار ماله شما! سارا نگاهی به آب انار توی دستم انداخت و گفت:ممنون میل ندارم دستمو بردم جلوی صورتش و گفتم:برای شما خریدم! سارا:نمیتونم....بخشید +چرا؟دوست ندارین؟ سارا:چرا چرا...دوست دارم +پس چرا نمیخورین؟ سارا:نمیخورم دیگه +باشه،منم نمیخورم سارا دستاشو توی هوا تکون داد و گفت:نه نه...شما بخورین من نمیتونم بخورم با آرامش پرسیدم:خب چرا نمیتونین؟ +هیچی دستشو آورد جلو و آب انارو از دستم گرفت،اروم گفت:ممنون بهش زل زدم و گفتم:خب؟ سارا:چی؟ +بخورین دیگه! سارا:چشم شما بخورین +باشه شروع کردم به خوردن آب هویجم که از گوشه‌ی چشمم دیدم سارا هم داره آب انارشو میخوره،چرا اینقدر تعارف میکرد؟اب انار بود سم که نبود! ‌ بعد از نوشیدن آبمیوه ماشینو راه انداختم و به سمت مغازه‌ی دوست بابا راه افتادم... سارا همینجور که در ماشینو باز میکرد گفت:اینه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اره،همینه با سارا وارد مغازه شدیم.بعد از اینکه سلام احوال پرسی با حاج احمد[صاحب‌مغازه]تموم شد حاجی گفت:خب،دخترم تو چطور حلقه ای دوست داری؟ظریف خوبه؟ به سارا نگاهی انداختم که در یک قدمی من ایستاده بود و باذوق به حلقه های توی ویترین نگاه میکرد،چقدر قیافه‌اش از نیمرخ زیباتر بود! سارا با لبخند به من نگاهی انداخت و گفت:شما نظرتون چیه؟ حاجی نذاشت حرف بزنم و گفت:دخترم از همین الان با شوهرت راحت باش،"شما"چـیه؟ سارا سرشو با خجالت انداخت پایین،خندم گرفته بود چقد خجالتی بودن بهش میومد! رو به سارا گفتم:ساراجان هرچی شما بگی نظر منم هست همه‌ی این پسوند هایی که بعد اسمش میذاشتم از روی اجبار بود،بخاطر اینکه کسی شک نکنه... سارا دستشو گذاشت روی حلقه‌ی ظریفی که خوشگل بود،البته نظر من خیلی مهم نبود،به هرحال عروس اون بود! با لبخند گفتم:اره این خیلی قشنگه،بپوشش سارا سرشو به علامت باشه تکون داد و حلقه‌رو دستش کرد،واقعا خیلی به دستای ظریف و دخترونش میومد.سلیقه‌اش خوب بود،خیلی خوب...!!! +عالیه! بعد از اینکه پول حلقه هارو حساب کردم از مغازه بیرون اومدیم که سارا گفت:ببخشید فکر نمیکردم اینقدر گرون باشه خندیدم و گفتم:نه بابا...آدم یه بار ازدواج میکنه! سارا با تعجب نگاهم کرد که گفتم:منظورم شما نبود،خودمو گفتم سارا لبخندی زد که فهمیدم مصنوعیه ازونایی که خودم زیاد میزنم تا دل اطرافیانم نشکنه! سارا:به هرحال ممنون +خواهش میکنم! .... ‌➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ بعد از اینکه سارارو رسوندم خونشون به سمت اداره راه افتادم،خیلی خسته بودم ولی کارای اداره مهمتر بودن! [صبح‌روز‌بعد] "سارا" صالح:آماده‌ای؟ +الان میام صالح:سارا نمیخوای عمل قلب باز کنی،میخوای یکم خون بدی. اومد کنارم ایستادو گفت:دانشگاهم دیر شد،فکر کردی من مثل تو بیکارم؟الان این موزارو برا چی برداشتی؟ +چقدر غر میزنی!میخوایم خون بدیم،ضعف میکنیم‌،ضعف! صالح خندید و گفت:ضعف میکنی،پارسا که مثل تو بچه نیست از خون بترسه! +من پزشکم،از خون میترسم؟ صالح:‌حالا کو تا پزشک شدنت خواهر! با صدای بلندی گفتم‌:بابا خداحافظ بابا:به سلامت مامان بیمارستان بودو من قرار بود با صالح برم آزمایشگاه،پارسا و خاله نفیسه هم رفته بودن نوبت بگیرن که من که عروسشونم اونجا حیرون نشم!چه خنده دار بود،تجربه خوبی بود ولی به آخرش که قرار بود همه چیز خیلی زود تموم شه نمی‌ارزید! سوار ماشین شدیم و صالح گفت:نترس آبجی کوچولو با اخم گفتم:من نمیترسم! صالح:درسته که چند وقت پیشت نبودم ولی میدونم تو از سوزن و آمپولو اینجور چیزا میترسی،غش نکنی من امروز کلاس دارم با صدای نسبتا بلندی گفتم:صاااالح صالح خندید و گفت:دارم شوخی میکنم به حالت قهر کردن سرمو برگردوندم که دوباره صداشو نازک کرد و گفت:الان مثلا قهری عسیسم خندیدم ولی جوابشو ندادم... بقیه‌ی راه خونه تا ازمایشگاه توی سکوت گذشتـ صالح راست میگفت،من از خون و آمپول و سوزن میترسیدم،خیلی میترسیدم! صالح ماشینو روبه‌روی ساختمون بزرگ آزمایشگاه نگه داشت و هردو باهم پیاده شدیم... [چندمین‌بعد] صالح با دست به صندلی های سمت چپ آزمایشگاه اشاره کرد و گفت:اونجان +اره...بریم به سمت خاله نفیسه و پارسا راه افتادیم که صالح آروم در گوشم گفت:نترسی عسیسم میدونستم اینارو از روی شوخی میگه وگرنه خیلی منو دوست داره و نمیخواد حتی یه تار مو ازم کم شه! بعد از سلام کردن به خاله نفیسه و پارسا خاله گفت:خب نوبت شما شد367منتظر باشین تا صداتون کنن...سارا جان نترسی عزیزم وای اینقدر استرس داشتم که حتی خاله هم فهمیده‌ بود! با صدایی که از استرس میلرزید گفتم:نهـ...نمیترسم خاله نفیسه:رنگت پریده! +واقعا؟ خاله سرشو تکون داد که همون موقع شماره‌ی نوبتمونو خوندن... .... ‌➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛ خدایا مرا ببخش،بخاطر تمام درهایی که کوباندم وخانه تو نبود...🖤(: ➣@CHERA_CHADOR
بسم‌رَبِّ‌قشنگ‌ترین‌شهردنیاڪربلا...!💔"
به رسم هر روز^•^ 💚^^
روزِ²⁶چله‌ترک‌گناه🗒️!
•🌿❛ گربگویم‌کھ‌تودرخون‌منـے؛بهتان‌نیستـ‌. ➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛ ▪️یك‌بار‌باعصبانیت‌ایستادم‌بالاۍِ سرمنصورونمازش‌‌که‌تمام‌شد،گفتم: منصورجآن،مگه‌جاقحطیه‌که‌میاۍ مے‌ایستۍ‌وسط‌بچه‌ها‌نماز‌میخونۍ؟!👶🏻 خب‌بروتویه‌اتاق‌دیگه‌که‌منم‌مجبورنشم کارم‌رو‌وِل‌کنم‌و‌بیام‌دنبال‌مهرتوبگردم.. تسبیح‌رو‌برداشت‌و‌همونطورکه مے‌چرخوندش‌،گفت: این‌کارفلسفه‌داره..😌 من‌جلوۍ‌اینها‌نمازمیخونم‌که‌از همین‌بچگۍ‌بانمازخوندن‌آشنابشن، مهررودست‌بگیرند‌و‌لمس‌کنند..📿 من‌اگه‌برم‌‌اتاق‌دیگه‌و‌اینها‌نمازخوندن‌منو‌نبینند، چطوربعداًبهشون‌بگم‌بیاید‌نمازبخونید؟ 🍀اصلااهل‌نصحیت‌کردن‌نبود‌و‌میگفت: به‌جاۍ‌اینکه‌با‌حرف‌چیزی‌رایاد‌بدهیم باعمل‌خودمان‌نشان‌بدهیم..✨👌 @CHERA_CHADOR