#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_شصتونهم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین
از اتوبوس پیاده شدیم
یه خیابون خلوت که اصلا شبیه خیابون نبود جلو چشمم بود همون لحظه حسی غریبی بهم دست داد
حال جسمیمم خیلی مساعد نبود
خدایا کمکم کن بتونم سرپا بمونم
همش استرس این که یه وقت حالم بد بشه رو داشتم
به همراه بقیه رفتییم سمت حرم
تا جایی که خانوما اقایون جدا شدن
قرار شد بعد نماز صبح جلو اتوبوس جمع شیم
فاطمہ_میبینی اینجا چقدر غریبه 😔
حلما_اره اتفاقا همین اول که از اتوبوس پیاده کردیم غربتو حس کردم😔😔
_بریم نماز بخونیم بعد زیارت کنیم؟
مادر جون_اره الان شروع میشه نماز
حلما_من خوابیدم تو اتوبوس بریم وضو بگیرم 😄
فاطمہ_بریم منم میام باهات
مادرجون_برید زود بیاین من میرم آروم آروم
سری وضو گرفتیم و رفتیم سمت جماعت
نماز رو خوندیم
خیلی چسبید تو خلوتی
رفتیم سمت ضریح زیارت کردیم
اما به دلم نچسبید
بدنم بی حس بود نمیتونستم خیلی اعمالو بجا بیارم😢😢
رفتیم سمت اتوبوس
.
.
حرکت کردیم سمت سامرا
بخاطر امنیتش گفتن خیلی اینجا توقف نمیکنیم در حد یه رب یه زیارت کوتاهی داشته باشیم و زود برگردیم
سامرا هم خیلی دلچسب نتونستم زیارت کنم تمام تلاشمو کردم تا بتونم. سرداب امام زمان هم برم بعد یه زیارت کوتاه یه جا نشستم تا بقیه اعمالو انجام بدن
نمیدونم از ضعف بود همونجایی که نسشته بودم خوابم برد
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتونهم✨
#نویسنده_سنا✍
از ماشین پیاده شدم و به سمت آبمیوه فروشی قدم برداشتم....
برای خودم آب هویج و برای سارا آب انار خریدم،نمیدونم دوست داشت یا نه،ولی باید یچیزی میخورد دیگه،دولیتر اشک ریخت.
سوار ماشین شدم و گفتم:آب انار ماله شما!
سارا نگاهی به آب انار توی دستم انداخت و گفت:ممنون میل ندارم
دستمو بردم جلوی صورتش و گفتم:برای شما خریدم!
سارا:نمیتونم....بخشید
+چرا؟دوست ندارین؟
سارا:چرا چرا...دوست دارم
+پس چرا نمیخورین؟
سارا:نمیخورم دیگه
+باشه،منم نمیخورم
سارا دستاشو توی هوا تکون داد و گفت:نه نه...شما بخورین من نمیتونم بخورم
با آرامش پرسیدم:خب چرا نمیتونین؟
+هیچی
دستشو آورد جلو و آب انارو از دستم گرفت،اروم گفت:ممنون
بهش زل زدم و گفتم:خب؟
سارا:چی؟
+بخورین دیگه!
سارا:چشم شما بخورین
+باشه
شروع کردم به خوردن آب هویجم که از گوشهی چشمم دیدم سارا هم داره آب انارشو میخوره،چرا اینقدر تعارف میکرد؟اب انار بود سم که نبود!
بعد از نوشیدن آبمیوه ماشینو راه انداختم و به سمت مغازهی دوست بابا راه افتادم...
سارا همینجور که در ماشینو باز میکرد گفت:اینه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره،همینه
با سارا وارد مغازه شدیم.بعد از اینکه سلام احوال پرسی با حاج احمد[صاحبمغازه]تموم شد حاجی گفت:خب،دخترم تو چطور حلقه ای دوست داری؟ظریف خوبه؟
به سارا نگاهی انداختم که در یک قدمی من ایستاده بود و باذوق به حلقه های توی ویترین نگاه میکرد،چقدر قیافهاش از نیمرخ زیباتر بود!
سارا با لبخند به من نگاهی انداخت و گفت:شما نظرتون چیه؟
حاجی نذاشت حرف بزنم و گفت:دخترم از همین الان با شوهرت راحت باش،"شما"چـیه؟
سارا سرشو با خجالت انداخت پایین،خندم گرفته بود چقد خجالتی بودن بهش میومد!
رو به سارا گفتم:ساراجان هرچی شما بگی نظر منم هست
همهی این پسوند هایی که بعد اسمش میذاشتم از روی اجبار بود،بخاطر اینکه کسی شک نکنه...
سارا دستشو گذاشت روی حلقهی ظریفی که خوشگل بود،البته نظر من خیلی مهم نبود،به هرحال عروس اون بود!
با لبخند گفتم:اره این خیلی قشنگه،بپوشش
سارا سرشو به علامت باشه تکون داد و حلقهرو دستش کرد،واقعا خیلی به دستای ظریف و دخترونش میومد.سلیقهاش خوب بود،خیلی خوب...!!!
+عالیه!
بعد از اینکه پول حلقه هارو حساب کردم از مغازه بیرون اومدیم که سارا گفت:ببخشید فکر نمیکردم اینقدر گرون باشه
خندیدم و گفتم:نه بابا...آدم یه بار ازدواج میکنه!
سارا با تعجب نگاهم کرد که گفتم:منظورم شما نبود،خودمو گفتم
سارا لبخندی زد که فهمیدم مصنوعیه ازونایی که خودم زیاد میزنم تا دل اطرافیانم نشکنه!
سارا:به هرحال ممنون
+خواهش میکنم!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_شصتونهم(اخر)✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
تا صبح مشغول دعا و نماز شدم
هوا که روشن شد
لباسمو پوشیدمو چادرمو سرم کردم ،عکس مرتضی رو برداشتم
از اتاق رفتم بیرون
به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه
وارد پایگاه شدیم ،از ماشین پیاده شدیم
قاب عکس و دستم گرفتم ،مامان و بابا هم اومده بودن
مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن
مامان : سلام هانیه جان خوبی؟
- سلام مامان جان خوبم
حسین آقا هم اومد سمتمون
چشمش به قاب عکس افتاد
اومد قاب عکسو از من گرفت صورتشو گذاشت روی عکس و گریه میکرد
خیلی شلوغ بود پایگاه
به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن
پاهام میلرزید ،نفسام یک درمیون میزد
رسیدیم پشت در
درو باز کردیم وارد اتاق شدیم
اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق
عکسای که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن
سر جام ایستادم فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه میکردم
توان جلوتر رفتن و نداشتم
عزیز جون رفت جلوتر نشست
پرچمو کنار زد
عزیز جون: خوش اومدی مادر، هانیه جان بیا مرتضی جان اومده
کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم
نگاهمو به داخل انداختم
- سلام آقاا
سلام عزیز دلم
ممنونم که به قولت وفا کردی
شهادت مبارک مرتضی جان
بمیرم برات که صورتت زخمیه
شنیدم که تو تنهایی شهید شدی
بمیرم الهی که حتمن تشنه لب جان سپردی
مرتضی جان منم به قولم وفا میکنم
ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم ،منتظرت میمونم تا بیای دنبالم باهم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم
بعد از مدتی حسین اقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن مرتضی را باخودشون بردن سمت بهشت زهرا
طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار اقا رضا به خاک سپردیم
----------------------------------------------
چند ماه بعد
صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرک کردم
توی راه دوتا گل نرگس خریدم
رفتم سمت بهشت زهرا
ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار
رسیدم به مزار مرتضی
یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا - سلام آقای من ،خوبی؟ منم خوبم ،عزیز جونم خوبه ،چند وقته که میرم دوباره پایگاه برای طراحی عکس
یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم سرمو برگردوندم فاطمه بود زینب هم بغلش بود
دور دونه اقا رضا هم اومده بود...
پایان:)
http://≡Eitaa.com/dronmah