eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✨ بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.😊 خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟😥 -وقتی میزنن،آدم حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. .منکه خودم همینا برام سؤال بود.😟🤔 حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو ✨نماز شب✨ برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.😒😥ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.😔 روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.📲 نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره.😊 گفتم: _کی؟😟 -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.😉 گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟😀 -یکی از بچه های دانشگاه.😊 -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟😁 باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟😟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام.👧🏻🍦 -چشم دختر گلم.😊 جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.😊بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟😒 -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..😊من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی شده به رفتنم.👌 صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.🌷🕊 -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه.👌 -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.😒 -حتما.عرضی نیست،خداحافظ😊 محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.😁 لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟🙂😒 بستنی پرید تو گلوش...😳😣 ادامه دارد... نویسنده✍🏻 بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . حلما_مامان جوونممم مامان_چیه😕 حلما_ بگو جوووونم☺️ مامان_بچه پرو رو نگاه همجا کار خودتو میکنی بعد بگم جونم😕😕 حلما_عه خوو مامان شما اصلا منو درک نمیکنید الان من حاج خانوم شم شوهرم کنم شما راضی میشین؟ مامان_نخیر چه فایده داره بخاطر ما بخوای حاج خانوم بشی .. زوری که نمیشه بعدم بری پسر مردمو بدبخت کنی حلما_مامااااااااان حس کردم سر راهیم😕😕😂من بدبخت کنم پسر مردمو _قربونت برم من بیا آشتی کنیم دیگه _قهرنباش😢 مامان_باشه حالا لوس نشو😘 _فکراتو کردی؟ به بابا باید جواب بدی امشب حلما_اوهوم .باشه بگو بیان ولی فقط مثل یه مهمون انتظار نداشته باشید جواب مثبتم بدم بهشون 😏😏 مامان_باشه حالا بزار بیان تو پسررو ببین بعد تصمیم بگیر😕😕😕 حلما_نیازی به دیدن من نیست تو خودت میدونی من دوست ندارم بدون عشق ازدواج کنم☹️ مامان_😕😕راستی کتاب خریدی؟ اوه اصلا یادم نبووود کتابم نخریدم حلما_ اوووم نه چیزه اون کتابی که میخواستمو پیدا نکردم 🙄🙄 مامان_آهان با مامان میز شامو آماده کردیم بابا و حسین هم اومدن بعد شام مامان به بابا گفت به حاج کاظم اینا بگه آخره هفته بیان😏 عصابم خورد بود حرفی نزدم پاشدم اومدم تو اتاقم فکر کنم فهمیدن عصاب ندارم😂 هیچی نگفتن بهم میدونم مامان و بابا صلاحمو میخوان ولی خب دلمو نمیتونم قانع کنم تا وقتی اونی که دلم میخواد نیاد من ازدواج نمیکنم😐البته الان دلم هیچی نمیخوادا اون از احسان جلف که حتی حاظر نیستم نگاهش کنم اینم از خواستگارم به بخاطر شرایط خونوادگی یکی از یکی مذهبی تر ... الان تنها مشغلم پیدا کردن خودمه انقدر تو این مدت اتفاقات مختلف و پر تضاد افتاده که پاک گیج شدم... حسین_خواهری اجازه هست؟ حلما_اوهوم بفرما حسین_تحویل نمیگیری دیگه بابا یه خواستگار که انقدر قیافه گرفتن نداره حلما_😒نگو که توام اومدی از فواید ازدواج بگی و نصیحت کنی😕😕😕 حسین_😂😂نه والا با من باشه که میگم تو ده سال جا داری تا بزرگ بشی الان شوهر کنی پسر مردمو بدبخت میکنی صبح تا شبم به جونش غر میزنی حلما_عههههههه این حرفات از نصیحت بدتره کا مگه من چمه😒به این خانومی اه اه حسین_چیزیت که نیست فقط یکم بیشتر از خیلی لوسی عصابم که نداری غذاهم که بلد نیستی درست کنی😂😂 بالشو برداشتم پرت کردم سمتش از کنارش رد شد حرصم گرفته بود شروع کردم به جیغ زدن ووییی این حسین بخواد لج در بیاره دیوونه میکنه ادمو من جیغ جیغ میکردم حسین هی میخندید حلما_وایسااااا بهت بگم کی لوسههه سرو کله هم میزدیم مامان بابا اومدن تو اتاق بابا_چخبرا اینجا 😂گفتم دعواتون شده حسین_نه باباجان این دختر لوست الکی جیغ میزنه😄😄😄 حلما_ من لوووسم؟؟؟😒☺️ بااااابااا ببین چی میگه بابا_دختر من خیلی هم خانومه پسر اذیتش نکن😂❤️ مامان_چه خبره اینجا؟😍 همه جمع شدین؟ بابا_روح خونه برگشته😍😍 تا چند وقت پیش خونه خیلی سوت و کور بود خداروشکر انگار همه چی داره درست میشه خب کی پایه پیاده روی شبانس؟ مامان_اخ الان پیاده روی میچسه بریم حاج اقا بچه ها شما نمیایید؟☺️ بدم نمیومد برم ولی ترجیح دادم خلوت دونفرشونو خراب نکنم😍😊😊 حسین هم نرفت مامان و بابام خیلی همو دوست دارن بعد این همه سال هنوز با عشق به هم نگاه میکنن کاش که منم با عشق ازدواج کنم ... ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پارسا از اتاق بیرون رفت و در اتاقو خیلی آروم بست! نگاهی به مهشید کردم که سعی میکرد گوشیشو از روی عسلی کنار تختش برداره و لی دستش نمیرسید...نزدیکش شدم و گوشیشو از روی عسلی برداشتم و گفتم:قرار بود استراحت کنی _میخوام به پارسا بگم به مامان بابا چیزی نگه +اها،خب زود بگو _الان مهشید شماره ی پارسا رو گرفت و زد روی بلندگوی گوشیش هنوز بوق دومو نخورده بود که صدای پارسا از پشت گوشی اومد... پارسا:سلام _سلام پارسا:خب؟ مهشید سرفه ای کرد و گفت:داداش میخواستم بهت بگم به مامان بابا چیزی نگو،باشه؟ پارسا:شرمنده!دیر گفتی،بهشون گفتم _پارساااااا +جانه پارساااااا؟ _چرا گفتی؟خدااا...الان الکی نگران میشن +شوخی کردم _پارساااااا صدای خنده ی پارسا از پشت گوشی شنیده میشد،دلم برای صالح خیلی تنگ شده بود،برای خنده هاش،نگاهاش،عصبانیتاش،گریه های بی صداش موقع خوندن نماز شب و.... پارسا:خب من برم مهدی و رضا منتظرن +باشه برو...مواظب خودت باش داداشی _توهم همینطور...خدانگهدار +یاعلی مهشید گوشیو قطع کرد و روبه رعنا گفت:خب برید دیگه! رعنا با تعجب به من نگاهی کرد و روبه مهشید گفت:کجا؟ +مگه نمیرید حرم؟ گفتم:نخیر...خوب شدی باهم میریم _شما که نباید به خاطر من خودتون محدود کنید رعنا:مهشید میام میزنمت هااا مهشید:خب... مکثی کرد گفت:مثلا الان سارا بره حرم،بعدش سارا اومد تو برو...اینجوری منم تنها نمیمونم رعنا:اره خوبه +اوهوم مهشید:الان کی میمونه؟کی میره؟ رعنا:سارا توبرو +نه تو برو مهشید:اااااِ،سارا تو برو... +باشه من میرم ولی تا شب برنمیگردم هاااا! رعنا:اشکال نداره،توبرو فوقش من فردا میریم +باشه پاشدم و چادرمو سرم کردم...خیلی خوشحال بودم که دارم میرم حرم!اونم تنها! از رعنا و مهشید خداحافظی کردم و از در اتاق بیرون اومدم... فاصله ی هتل تا حرم بسیار کم بود و من5دقیقه ای توی صحن انقلاب حرم ایستاده بودم.هوا ابری شده بود...فرصت خوبی بود برای گریه کردن؛اگر الان خودمو خالی نمیکردم پس کی اینکارو انجام میدادم؟ {پارسا} رضا:داداش ما رفتیم...مواظب خودت باش +باشه مهدی و رضا:یاعلي +یاعلی از رضا و مهدی جدا شدم و روبه روی گنبدو گلدسته ی حرم ایستادم!حالم خیلی خوب بود. ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خونه مامان تو پذیرایی نشسته بود - سلام مامان: سلام عزیزم - مامان ،حامد کجاست؟ مامان: تو اتاقش ،هانیه جان ما ناهارمونو خوردیم،غذای تو رو هم گذاشتم روی میز برو بخور... - دستتون درد نکنه،من سیرم نمیخورم از پله ها رفتم بالا ،پشت در اتاق حامد ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و یه بسم الله گفتم درو باز کردم... حامد: یعنی تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی ،شاید من ... الله اکبر ببخشید داداش حواسم نبود... - حامد ،میخوام باهات حرف بزنم حامد: اینجور تو با این سرو شکل اومدی خونه ،مشخصه یه گندی زدی میخوای من جمعش کنم -یکی ازم خاستگاری کرده ( شروع کرد به بلند خندیدن ) - هیییس دیووونه چه خبرته ؟ حامد: آخه کی اومده عاشق تو دیونه شده - بی مزه ،مثلا اومدیم از داداشمون کمک بگیریم ... حامد: خوب حالا من باید چیکار کنم ؟ تحقیق کنم در مورد پسره... - میخوام با بابا صحبت کنی بیان خاستگاری حامد: خوب بیاد مگه کسی جلوشو گرفته... - این آقا ازلحاظ مالی با ما خیلی فاصله دارن ،میدونم اگه بیاد بابا اجازه نمیده حامد: پس صبر کن من اول برم ببینم کیه ؟ چیکارس؟ اگه خوب بود با بابا صحبت کنم... - باشه ،قربونت برم... حامد: هانیه بدهکاریات داره بیشتر میشه هااا - الهی فدای مهربونیات بشم من.... رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم ،من که اصلا این اقا رو نمیشناسم گوشیمو از کیفم درآوردم شماره فاطمه رو گرفتم - الو فاطمه فاطمه: به عروس آینده چه طوری؟ - یعنی چیز دیگه ای نبود به این اقا بگی؟ یعنی هرکس اومد خواستگاری کرد هرچی میدونی بهش بگی... فاطمه: عزیزم من فقط گفتنش و برای تو آسون کردم ،تازه آقا مرتضی اینقدر آقاست که اصلا به حرفام هیچ اعتنایی نکرد ،گفت گذشته برام مهم نیس... - میگم این اقا مرتضی چیکاره اس؟ فاطمه: تو ارتش کار میکنه ،فرمانده آقا رضا ست... - یعنی اقا مرتضی هم میره سوریه؟ فاطمه: اره دیگه بیشتر موقع ها میره ،دوتا داداشاش هم میرن سوریه.... - والان من چیکار کنم؟ فاطمه: چیو چیکار کنی؟ - خوب من دلم اصلا نمیخواد بره سوریه... فاطمه ،آقا رضا کی باید بره ؟ فاطمه: بعد عید انشاءالله... - وایی ،یعنی آقا مرتضی هم باید بره فاطمه: نمیدونم والا من - باشه ،فعلن کاری نداری فاطمه،: عع نگفتی چی شد؟ - گفتم اول با بابا و مامان صحبت کنم راضی شدن بگم بیان فاطمه: انشاءالله هر چی قسمته همون بشه - انشاءالله ،فعلن http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ غرق تو افکار خودم بودم کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ خانم محمدی؟! بہ خودم اومدم هاااا؟!چییییی؟بلہ؟ یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد انگار همو تازه دیده بودیم چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم _چہ چشمایے داشت... _چشماے مشکے با مژه هاے بلند،با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد سجادے بہ چے خیره شده بود؟!!! فقط خودش میدونست _احساس کردم دوسش دارم،بہ ایـݧ زودی. با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم آقا؟چیز دیگہ اے میل ندارید؟ از خجالت سرمونو انداختم پاییـن لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش _سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید؟! سجادے اخمے کردو گفت نخیر آقا بفرمایید. هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم گوشیم زنگ خورد مریم بود ینے چیکار داشت؟! جواب دادم: _الو سلام -سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر؟! اقا داماد خوبـن؟ کجاے بحثید؟! تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ؟! واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ.... ماشااالا نفس کم نمیورد. جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم: مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا... إ اسماء وایسا قطع نکن اسما... گوشے و قطع کردم انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید از خندش خندم گرفت _سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت: خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم؟! بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم باشہ چشم .. http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ یاسر دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم _بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم. سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم... بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم. **** بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن: +دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟ سکوت مهسو کمی طولانی شد...ولی: +ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی...بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله.. همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد... این دخترداره توکل رودرک میکنه.. بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید... مهسو واردساختمون شدیم...تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد... کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم...گرمای دستای یاسرروحس کردم... +بازکه‌یخ‌زدی!!!!نترس مهسو.. توی چشماش نگاهی کردم و گفتم _یادم میمونه... واردآسانسورشدیم...چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد...اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود... روبه رومون آیینه بود...سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه...ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد.. اون هم خیره به چشمام بود... +شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟ من دقیقا به همین حال دچارم امشب همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد...ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده...بااین حال پشت سرش از آسانسورخارج شدم درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم...تمرکزی برای این کارنداشت...دوسه بارکلیدازدستش افتاد... دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم _یاسر،بده من بازمیکنم... کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم... واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد...صدای قفل کردن درروشنیدم.. برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود _چرادرروقفل کردی؟ نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت +خب مسلمه...برای امنیتمون.. شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت... لحظه آخر گفت +راستی یادم رفت بگم...خوشگلترشدی... لبخندوچشمکی زد و ادامه داد +درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم....وشروع کردم به فکرکردن... وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار... پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم...روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم.. واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم... همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد... لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم...گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام... حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم...عادت به سشوارکشیدن نداشتم...شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم.. ازپنجره به آسمون خیره شدم... پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام...یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم...به روزهای هفده سالگیم.. «_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟ +چون دوستت دارم میلاد... دستمو روی میزکوبیدم و گفتم... _بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو...من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا...بزرگترینش هم آیینمون...اینقدم به من نگومیلاد...» بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت... با خشم دستشو پس زدم و گفتم _بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا...حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم...میفهمی عزیزم؟ آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد...نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم...اشک از چشمای خودمم جاری شد... این رابطه سرتاپا غلط بود» نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم: _ازت متنفرم لعنتی...انتقام همه امونو ازت میگیرم...تماشاکن... http://≡Eitaa.com/dronmah