#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_بیستوهشتم✨
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.😃👏
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟😢
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊
هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝
خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم😊
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد...
نویسنده✍🏻 بانو مهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_بیستوهشتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
حسین_اینجوری میخوای بیای؟😕
حلما_چشه مگه😒
حسین_مانتوت خیلی کوتاهه 😡 شلوارتم زیادی جذبه☹️
حلما_نخیرم خیلی خوبه اینارو با مامان گرفتم اگه بدبودن مامان میگفت😏😏
حسین_هوووف چی بگم وقتی خودت نمیخوای بفهمی بریم
حلما_اییشش
سوار ماشین شدیم باز حسین برما رفت تو قیافه اینجوریه دیگه منم براش قیافه گرفتم
تا خونه زینبینا مسیر طولانیی نبود 5دقیقه ای رسیدیم
حسین_برگشتنی میام دنبالت. راستی به مامان خبر دادم میای اینجا خودتم یه زنگ بزن بهش اگه تونستی
حلما_اوکی فعلا
از ماشین پیاده شدم
اومدم زنگشونو بزنم در باز شد
اووه برادر علیِ که
علی_سلام علیکم
حلما_علیک سلام 😂
علی_بفرمایید داخل زینب منتظرتونه
حلما_ممنون😊
اومدم داخل علی هم رفت سمت ماشین این بچه آخر آب میشه بس که خجالتیه😂😂😂
درواحد رو زدم زینب درو باز کرد
حلما_شلاام من اومدم☺️😬
زینب_خوش اومدی عزیزمم😍
حلما_مرررسی کسی خونتون نیست؟ خاله کجاست؟
زینب_نه علی بود که الان رفت مامان هم با مامان شما رفته😘
حلما_عه نمیدوستم😂 خو من کجا لباسم رو عوض کنم😊
زینب_بیا تو اتاقم خوشگل خانوم مانتوت رو بده آویزون کنم
حلما_میسیی😍
مانتوم رو با بلیزی که اوردم عوض کردم شالم رو هم برداشتم موهامو مرتبط کردم رفتم پیش زینب
یه ریز آنالیزیش کردم خوشمان آمد چه مرتبو خوش تیپ😍
حلما_زینب جوووون چی درست کردی چه بوی خوبی میاد😋😋😋
زینب_لازانیا.دوست داری؟؟؟
حلما_وایییی عاشقشم ایولللل کدبانو😍
_چیکار دای دیگه بگو کمکت کنم
زینب_هیچی دیگه میزو بچینیم ناهار بخوریم😊
میزرو چیدیم به کمک هم زینب هم لازانیا خوشمزشو آورد😍 وای که چقدر من عاشقشم
انصافا دست پختش حرف نداره
من که انقدر خوردم دل دردگرفتم
حلما_واییی زینب عالی بود دختر دست پختت حرف نداره از این به بعد همش چتر میشم خونتون😂
زینب_نوش جونت😍قدمت رو چشمممم😘
میزو جمع کردیم باهم ظرفارو شستیم جا به جا کردیم
اوه یادم رفت به مامان زنگ بزنم
حلما_من یه زنگ به مامانم بزنم میام
زینب_باشه عزیزم منم یه چایی بریزم با کیک بخوریم
گوشیمو برداشتم دیدم اون شماره ناشناسِ دوبار دیگه هم زنگ زده یعنی کیه که انقدرم پیگیره🤔🤔☹️
بیخیال اگه کسی کار داشته باشه بازم زنگ میزنه
با مامان صحبت کردم گفتم قراره حسین اومدنی بیاد دنبالم...
حلما_راستی زینب کتابایی رو که گفتی بیار بخونم
زینب_میدم ببرخونتون 😘
حلما_عجب کیکی😍😍
به به خودت درست کردی؟
زینب_ اره عزیزم یه دوره کلاس آموزش کیک پزی رفتم
گفتم بهت میای با هم بریم گفتی نه
_چرا من یادم نیست پس؟🙁
البته به آشپزی و این چیزا علاقه ندارم کلا
زینب_آره یادمه گفتی
ولی من دوست دارم چیزای مختلف یاد بگیرم
نمیتونم خونه بمونم حوصلم سر میره دوست دارم سرم گرم باشه و مشغول یه کار مفید باشم
_ وای گفتی جدیدا منم همش تو حوصلم سر میره نمیدونم چیکار کنم😢😢
.
.
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_بیستوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
{سارا}
اونقدر روبه روی حرم ایستادم که خسته شدم،از شدت گریه ی زیاد چشمام تار میدید،خیلی با احتیاط نشستم تا یهو زمین نخورم...
اونقدر دلم گرفته بود که با این همه درد و دل کردن با امام رضا(ع) دلم باز نمیشد،چادرمو روی صورتم کشیدم و با گریه نالیدم:چرا؟
چرا من؟
چرا کمکم نمیکنید؟
چرا منو به حاله خودم رها کردین؟
چراا؟
....
بعد چند دقیقه فکری به ذهنم رسید!چادرمو از روی صورتم عقب کشیدمو به اطراف نگاهی انداختم...
تصمیم گرفتم یه مقدار پول رو در اختیار خادمین قرار بدم که اونا هرجور که دوست دارن به نیازمندا کمک کنن!
همینجور که به اطراف نگاه میکردم خانمی رو دیدم که به نظر خادم میومد.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم
+سلام
خادم:سلام عزیزم
+ببخشید من میخوام نذر کنم
_چی؟
+اممم...راستش میخوام یه مقدار پولو در اختیار شما قرار بدم شما به نیازمندا کمک کنید
_اها...
بعد از دادن آدرسی که خانم گفت ازش جدا شدم...
داشتم از روی فرشا های صحن رد میشدم که متوجه حضور پارسا شدم،فکر نمیکردم اینجا ببینمش...پس دوستاش کجان؟چرا تنهاس؟
پارسا نگاهی به من که بالای سرش ایستاده بودم کرد و از جاش پاشد،بهش نگاه کردم که سلام کرد و منم جوابشو دادم...
دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی آخه چه حرفی؟؟
آخر یه چیزی از خودم در آوردم و گفتم:شما از حاله مهشید خبری ندارید؟
اونم همینطوره که به پشت سرم خیره شده بود گفت:راستش بهش زنگ نزدم
+اها...
خواستم بگم "خب من برم "که پارسا هم همون موقع گفت:خب
نگاهی متعجب بهش انداختم و لبخندی از ته دل زدم،پارساهم مثله همیشه نگاهم نمیکرد
مثله همیشه مغرورانه به پشت سرم خیره شده بود!
دلم میخواست سرش جیغ بزنم بگم چرا نگام نمیکنی؟هاان؟چرا اینقدر مغروری؟چرا آدمارو گرفتار خودت میکنی و به همین راحتی بی توجه بهشون به زندگے عادی ات ادامه میدی؟
ولی حیف!همه ی اینا توی این دلم میموندن و من باید درد این تنهایی رو بکشم!چرا نگاهش همش به زمینه!چرا اینقدر مغروره!چرا اینقدر اخلاقش سرد و جدیه؟
زود گفتم:خب خدانگهدار
و زود از کنارش رد شدم...نگاهه سنگینشو روی خودم حس کردم ولی همچنان به راهم ادامه دادم...آخه توکه اینجوری وقتی دارم میرم بهم خیره میشی چرا وقتی جلوت ایستادم نگاهم نمیکنی؟
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_بیستوهشتم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خانواده ای در شان ما نیستن،هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد ،حالا با این ازدواج ،ابرمونو هم باید به حراج بزاریم
دلم با شنیدن این حرفا شکست،خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم مگه من چکار بدی کردم...
در اتاقم باز شد حامد اومد کنارم نشست
حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه!
- چه شرطی؟
حامد: هیچ ارثی نمیبری ،هیچ جهیزیه ای واست نمیخره ،هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره
-میگفت میمردم بهتر نبود؟
حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ،خیلی روحرفاش جدیه و روی حرفش میسته...
- باشه ،قبول میکنم...
از بابا بپرس کی بیان خاستگاری
حامد: باشه ،فقط سرسری،حرف نزن خوب فکراتو بکن ،با رفتن حامد ،قطرات اشک مهمان صورتم میشدن پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ،تا صدای گریه مو کسی نشنوه ،با گریه کردن وقتی اروم نشدم رفتم سمت سجاده ام
شرع کردم به درد و دل کردن با معبودم
سر سجاده خوابم برد:
موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم
حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم
بعد یه ساعت حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم صورتمو بوسید ...
حامد: عیدت مبارک
- عید تو هم مبارک
حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ ،تو نمیای؟
- نه ،حالم خوب نیست ،خونه میمونم
حامد : میخوای منم نرم،بمونم پیشیت؟
- نه داداشی برو ،زشته اگه نری!
حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو زود میرسونم خونه آبجی...
- چشم...
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_بیستوهشتم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
_چرا،ایـݧ فکرو میکردید؟
خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.
همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ اما شما جواب ندادید...
_بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ
سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے؟!
بلہ دیگہ
_آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله
مگہ چیہ؟!
هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
مث قضیہ اوݧ پلاک؟!
خیلے جدے جواب داد...
_چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن
دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود.
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.
_مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم.
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد.
_وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست؟!
فقط....
_فقط چے؟!
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
_شما از چے میترسید!؟
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....
_و باز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز!!!یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا"
_خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم...
_پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہ؟؟؟؟ازدواج کردے!!!!
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ
_عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے؟!!!
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرے؟خالہ شما چے؟
خانم محمدے فال بر میدارید؟!
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت..
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_بیستوهشتم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چشم رو فریب میداد...اما نه چشم من رو...
من که سالها بود اون روی این مارخوش خط و خال رو شناخته بودم...
باهمون پوزخندهمیشگیم به سمتش رفتم...
از سرجاش بلندشد...
+اوووه ببین کی اومده...چطوری مردجوان؟
_زیرسایه ی شما عالییییی
+هنوزم زبون باز و پاچه خواری...
خنده ای کردم و گفتم...
_نمک پرورده ایم...
خنده ی پرعشوه ای کرد و گفت
+اولالا...حاضرجواب رو یادم رفت...اثرات پیریه دیگه...
بادستش اشاره به نشستن کرد...درحین نشستن گفتم
_اختیارداری عزیزم...پیر چیه؟شما که هرروز جوون ترازدیروز...
بازهم خندید و گفت
+خیلی خب کافیه...شام چی میخوری؟
_نگوکه یادت رفته سلیقمو؟
چشمکی زد و روبه گارسون گفت
+دو تا شیشلیک بامخلفات...و....زیتون پرورده اش یادت نره
و چشمکی به من زد
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_الحق که حافظه ات عالیه...
توی چشمام خیره شد و گفت
+تو و علایقت ملکه ی ذهن من باقی میمونین...
لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم...
**
بعدازصرف شام جعبه سیگاررو به سمتم گرفت و گفت...
+نگوکه نمیکشی هنوزم؟
لبخندملایمی زدم و گفتم
_من سراغ هرکاری برم سراغ این کوفتی نمیرم...
+درعوض من عاشقشم...
_پس من چی؟
+توروکه میپرستم میلاد من...
اون پک های غلیظ به سیگارش میزد و من بانفرت و بغض به زن رو به روم نگاه میکردم...وبه اسم میلادفکر...اسمی که این زن برام انتخاب کرده بود....
#مادرم....
مهسو
باصدای تلویزیون که داشت اخبارمیگفت از خواب پریدم...
حتما یاسر اومده خونه ...توی آینه سرووضعم رو مرتب کردم و دست و صورتمو توی سرویس شستم...
ازاتاق خارج شدم و یاسررودیدم که روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه اش زل زده بود...
رفتم روبه روش ایستادم و تقریبا دادزدم...
_الوووو،چرااینقدزیادش کردی؟؟؟
جاخورد،مشخص بودتوی این عالم نبوده...
متقابلادادزد
+چی؟؟؟؟
سرمو باکلافگی تکون دادم و تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی مبل کناری پرت کردم...
_چته؟چرا مثل مجسمه ابولهول زل زدی به تلویزیون و صداش رو تاآسمون هفتم بالابردی؟
+ببخشید حواسم نبود...
پوزخندی زدم و گفتم...
_متوجه شدم
به سمت اتاقش رفت و گفت
+میرم یه چرت بخوابم...لطفا برای اذان بیدارم کن...
_عه...چیزه...اذان کی هست؟؟؟
مستاصل سرش رو تکون داد و گفت...
+تلویزیون رو بزارروشن باشه...مشخص میشه...
_اوهوم...باشه...
به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
زیرلب گفتم
_وحشی....
شونه ای بالاانداختم و واردآشپزخونه شدم...
#شدهآنقدرمحوچشمهایشباشیکهصدایشرانشنوی؟
#میخندماماچشمهایمرنگغمدارد...
#باشمنباشمواقعادنیاچهکمدارد؟
http://≡Eitaa.com/dronmah