#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_بیستوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
{سارا}
اونقدر روبه روی حرم ایستادم که خسته شدم،از شدت گریه ی زیاد چشمام تار میدید،خیلی با احتیاط نشستم تا یهو زمین نخورم...
اونقدر دلم گرفته بود که با این همه درد و دل کردن با امام رضا(ع) دلم باز نمیشد،چادرمو روی صورتم کشیدم و با گریه نالیدم:چرا؟
چرا من؟
چرا کمکم نمیکنید؟
چرا منو به حاله خودم رها کردین؟
چراا؟
....
بعد چند دقیقه فکری به ذهنم رسید!چادرمو از روی صورتم عقب کشیدمو به اطراف نگاهی انداختم...
تصمیم گرفتم یه مقدار پول رو در اختیار خادمین قرار بدم که اونا هرجور که دوست دارن به نیازمندا کمک کنن!
همینجور که به اطراف نگاه میکردم خانمی رو دیدم که به نظر خادم میومد.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم
+سلام
خادم:سلام عزیزم
+ببخشید من میخوام نذر کنم
_چی؟
+اممم...راستش میخوام یه مقدار پولو در اختیار شما قرار بدم شما به نیازمندا کمک کنید
_اها...
بعد از دادن آدرسی که خانم گفت ازش جدا شدم...
داشتم از روی فرشا های صحن رد میشدم که متوجه حضور پارسا شدم،فکر نمیکردم اینجا ببینمش...پس دوستاش کجان؟چرا تنهاس؟
پارسا نگاهی به من که بالای سرش ایستاده بودم کرد و از جاش پاشد،بهش نگاه کردم که سلام کرد و منم جوابشو دادم...
دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی آخه چه حرفی؟؟
آخر یه چیزی از خودم در آوردم و گفتم:شما از حاله مهشید خبری ندارید؟
اونم همینطوره که به پشت سرم خیره شده بود گفت:راستش بهش زنگ نزدم
+اها...
خواستم بگم "خب من برم "که پارسا هم همون موقع گفت:خب
نگاهی متعجب بهش انداختم و لبخندی از ته دل زدم،پارساهم مثله همیشه نگاهم نمیکرد
مثله همیشه مغرورانه به پشت سرم خیره شده بود!
دلم میخواست سرش جیغ بزنم بگم چرا نگام نمیکنی؟هاان؟چرا اینقدر مغروری؟چرا آدمارو گرفتار خودت میکنی و به همین راحتی بی توجه بهشون به زندگے عادی ات ادامه میدی؟
ولی حیف!همه ی اینا توی این دلم میموندن و من باید درد این تنهایی رو بکشم!چرا نگاهش همش به زمینه!چرا اینقدر مغروره!چرا اینقدر اخلاقش سرد و جدیه؟
زود گفتم:خب خدانگهدار
و زود از کنارش رد شدم...نگاهه سنگینشو روی خودم حس کردم ولی همچنان به راهم ادامه دادم...آخه توکه اینجوری وقتی دارم میرم بهم خیره میشی چرا وقتی جلوت ایستادم نگاهم نمیکنی؟
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR