#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویست✨
#نویسنده_سنا✍
تا دید من نگاهش میکنم از جاش بلند شد و زود به طرف ماشینی قدم برداشت...
سوار ماشین شد و با سرعت زیادی ماشین رو به حرکت در آورد
بیخیال نگاهمو به سنگ مزار انداختم و دوباره با پارسا صحبت کردم...
وقتی به خونه رسیدم بازم اعصابم خورد بود،در راه برگشت به خونه ماماننفیسه زنگ زده بود و از مامانو بابا اجازه گرفته بود که فردا شب خانوادهی سعیدیفر بیان واسه آشنایی!
چرا اینا منو درک نمیکنن؟چرا نمیفهمن من نمیتونم به شخصه دیگه ای جز پارسا فکر کنم؟
ایندفعه سعی کردم اذیتشون نکنم،قبول کنم که بیان خاستگاری ولی جواب مثبت ندم!
چند ماهی هست که صبحها دانشگاهم و عصرهاهم بیمارستان،به اصرار ماماناینا قبول کردم بیشتر وقته خودمو بیرون بگذرونم که کمتر به پارسا فکر کنم،یعنی اونا اینو میخواستن ولی من دلم میخواست تمام خاطرههاشو توی ذهنم ثبت کنم و هیچ وقت اونارو فراموش نکنم....
ناهارمو که از بیرون خریده بودم خوردم و نگاهی به اطرافم انداختم،منی که اینقدر روی نظافت خونه حساس بودم حالا خونم مثل میدون شام شده بود!
تقریبا همهی لباسام روی دستهی مبل بودن و ظرفهای غذایی که از بیرون میخریدم روی اپن آشپزخونه!
کمی خندیدم و گفتم:سارای دیوونه!چیکار یه سر خونه دادی تو آخه؛پاشو اینارو جمع کن...
[صبحروزبعد]
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم،دوست نداشتم جواب بدم!
تاسوعاوعاشورا پارسا برام مداحی میخوند و من دور از چشم خودش صداشو ضبط کرده بودم و حالا شده بود صدای زنگ گوشیم!
جواب دادم
+سلام
ماماننفیسه:سلام سارا جان؛خوبی مادر
از روی تخت بلند شدم و همینجور که به سمت آشپزخونه قدم برمیداشتم گفتم:ممنون خوبم
مامان با کمی مکث گفت:قرار شبو ک...
زود گفتم:نه...حواسم هست؛شب زودتر میام خونه
مامان بعد از کمی قربونصدقه رفتن ازم گوشیو قطع کرد و بازم به من فرصت داد تا به حال خودم گریه کنم،این چه وضعش بود آخه؟چرا باید اینقدر تنها میبودم که مادرشوهرم هم برای ازدواج دوبارم خوشحال باشه؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR