eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ +چیزی نگفتم! مهشید کمی صداشو بالا برد گفت:نگفتی؟گفتی دیگه گفتی!این بیچاره تا قبل از اینکه تورو ببینه حالش خوب بود،نه من نه رعنا چیزی بهش نگفتیم که بخواد حالش اینقدر بد شه!بگو چی گفتی بهش پارسا،بگو! سکوت کردم و چیزی نگفتم،حالا دیگه مطمئن شدم همه‌ی‌ اینا بخاطر حرفای منه! کاش چیزی نمیگفتم،به خودم لعنت فرستادم و سرمو انداختم پایین مهشید:من میرم براش آبمیوه بخرم!میام... سرمو به علامت"باشه"تکون دادم که مهشید از کنارم پاشد و به سمت خروجی بیمارستان قدم برداشت. نمیتونستم با خودم کنار بیام!باید بهش میگفتم که سوءتفاهم پیش نیاد...از جام بلند شدم و چند تقه‌ای به در زدم! چیزی نگفت که دوباره در زدم آروم بفرماییدی گفت آروم درو باز کردم،متوجه حضورمن نشده بود،سرشو چرخونده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد... سرفه‌ی‌ مصنوعی کردم که سرشو برگردوند و از دیدن من جا خورد!آهسته خودشو از روی تخت بالا کشید و نشست.آروم سلام کردم که جوابمو داد... حس میکردم دستاش میلرزه ولی نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم اما میفهمیدم خیره شده به صورتم.... +راستش....راستش اومدم اینجا که یچیزی بگم... سرشو آروم تکون داد و گفت:چی؟ +خب...... نمیدونستم چجوری بگم! +نمیدونم چجوری بگم! سارا:راحت باشید صداش میلرزید،خیلی خوب متوجه لرزش صداش شدم و ته دلم برای گفتن حرفام خالی شد...! +خب فکر میکنم سوءتفاهم بوجود اومده،امروز توی حرم نشد درست بگم که مهدی از رعنا خانم خوشش اومده،به من گفت که بهش کمک کنم!فکر نمیکردم که اینقدر ناراحت شید،واگرنه بهتون نمیگفتم....! حس کردم دیگه نفس نمیکشه!فقط به صورتم خیره شده بود،نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به صورت بی حالش خیره شدم!دوباره به خودم لعنت فرستادم که چرا اینارو بهش گفتم!الان دوباره حالش بد میشه +حالتون خوبه؟ همینجور که خیره به صورتم بود سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:ممنونم متعجب شدم!از چی ممنونه؟از اینکه واقعیتو بهش گفتم!خب بخاطر همین حرفام حالش بد شد،ولی ای کاش میفهمیدم چرا؟دلیل این حال بدش چی میتونه باشه! سرمو‌ تکون دادم و گفتم:ازچی؟ سارا:هی...هیچی...هیچی هنوز قانع نشده بودم که مهشید وارد اتاق شد و با چشم به من اشاره کرد برو بیرون. "با اجازه"ای گفتم و از از اتاق بیرون رفتم.... [15دقیقه بعـد] +مهشید جان؟ مشهید:بله؟ +هیچی مهشید:بگو دیگه +امممم....میگم تو میدونستی خانم ابراهیمی مشکل قلبی داره؟ سرشو تکون داد و با گوشه‌ی چادرش بازی کرد و گفت:اره،میدونستم +خب چرا به من نگفتی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا باید میگفتم؟ +خب باید میگفتی دیگه! مهشید:خب چراااا؟ +چون ممکنه تو سفر مشکلی بوجود بیاد که اومد! مهشید:اها....فکر کردم نگرانش شدی +خب نگرانش که شدم مهشید:نگرانششش؟یا نگرانشون؟ خواستم جوابشو بدم که دکتر اومد و داخله اتاقِ سارا شد! مهشید:بیا بریم ببینیم چی میگه! +منم بیام؟؟ مهشید:اره بیا بریم از روی صندلی ها پاشدیم و به سمت اتاق قدم برداشتیم.پرستار درحال جدا کردن سرم از دست سارا بود. خانم‌دکتر:خب دخترم!حالت خوبه؟ سارا لبخندی زد و گفت:خوبم رو کرد به من و گفت:پسرم!هوای خانومتو داشته باش! منو سارا و مهشید داشتیم با تعجب به دکتر نگاه میکردیم که مهشید به خودش اومد و دستشو به صورت تند ولی محکم به بازوم زد که منم به خودم اومدم دهنم باز کردم و گفتم:چشم چشم تا اینو گفتم سارا مهشید زدن زیر خنده که باعث شد منم لبخند بزنم!لبخندی از اعماق وجود! .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ نزدیک ۱ساعت توی راه بودیم... - آقا مرتضی نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟ مرتضی: داریم میریم کهف الشهدا - کجاست؟ مرتضی: بریم خودت میبینی مرتضی یه جا ماشین و پارک کرد و گفت رسیدیم بعد پیاده شدیم انگار شبیه یه کوه بود مرتضی دستمو گرفت و از کوه رفتیم بالا وارد یه غار شدیم همه جا پرچم یا حسین نوشته بود رسیدیم به ۵ تا سنگ قبر شهدای گمنام حس خوبی داشتم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم بعد از غار بیرون رفتیم و یه گوشه نشستیم ... مرتضی: حالت بهتر شد؟ - اره ،بهترم ... مرتضی : هانیه جان ، عمر دست خداست ،تو که خودت آینه عبرتی برای همه ، چرا نگرانی ؟ ( اشکام شروع کرد به باریدن ): من که جز تو کسی و ندارم، اگه زبونم لال اتفاقی بیافته برات من چیکار کنم... مرتضی: اول اینکه تو تنها نیستی ،خدا همیشه و همه جا همراهته دوم اینکه ،حضرت زینب جلوی چشماش تمام خانواده شو شهید کردن ،کاری جز صبر و توکل انجام نداد ( چیزی نگفتم ) - میشه بریم خونه مرتضی: بریم سوار ماشین شدیم و توی راه حرفی نزدیم رسیدیم خونه وضو گرفتیم اول نمازمونو خوندیم بعد مرتضی رو کرد به من گفت: خانوم خونه ،چی میخوان درست کنن - ( خندم گرفت ): من جز املت چیزی بلد نیستم ... مرتضی: اتفاقن این غذای مورد علاقه منه شامو که خوردیم مرتضی رفت سر دفتر دستکای خودش منم یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید رفتم سر کیفم مداد طراحی مو با یه کاغذ بیرون آوردم شروع کردم به طراحی کردن... مرتضی: داری چیکار میکنی ؟ - بعدن میفهمی. بعد از اینکه طراحیم تمام شد - اقا مرتضی مرتضی: جانم ( کاغذو گرفتم سمتش) مرتضی: این منم؟ - نه پسر همسایه اس ... مرتضی: چقدر خوشتیپ بودیم نمیدونستیمااا - صاحبش خیر ببینه مرتضی: بله ،این که صد البته... http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ _رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود مامان همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند. _حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟ ینے شکستہ؟! علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟! گریہ هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد. _نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ. صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد _داداش؟؟؟ زن داداش؟؟؟چیزے شده!؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم. http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ (تغییروحقیقت) مهسو هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم… وحتی  الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم… دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا… توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده… ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن… خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت +بفرماییدخانم توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم … _طنازکجاست؟ندیدیش؟ +فکرمیکنم حمام باشن خانم… پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم _خیلی خب،مرخص… سریعا ازجلوی چشمام دورشد بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم … مثل بهشت بود… هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود… زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم.. آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم… گوشیم رو ازجیبم خارج  کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم… رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم… بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود… مثل یه کاخ بود… وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن… اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد… یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز.. وزارت دیگه صداش دراومده…هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ… توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی… +میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که…لااقل با زنم خوش باشم…زورت میاد؟ با بهت بهش نگاه کردم و گفتم _امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟ دستپاچه شدنش روحس کردم.. +نه…یعنی چیز…آره…درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد…نه؟ با تردیدگفتم… _میشه….ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف…یادته؟ باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت +طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین.. لبخندی زدم و گفتم _چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری…همین +یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟ _آره والا… همون لحظه طناز امیرروصدازد…امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت…سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم…هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم… شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود… اروم و بیصدا به سمتش رفتم…موسیقی بی کلامی رو‌پلی کرده بود و اروم تاب میخورد…وغرق فکربود _هواسرده… ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت +وای چرا مثل جن میای…میترسه آدم خب… لبخندی زدم و گفتم _خونه خودمه…اختیارشودارم…توچرا بااین وضع اینجانشستی… +کدوم وضع؟ _موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی… ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت _خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست…پس منم اختیارشودارم… ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم… شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم _قبلاهم گفتم…نزارموهاتوجزمن کسی ببینه… و توی چشماش خیره شدم… سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم…. http://≡Eitaa.com/dronmah