#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_سیوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
لبخندی زدم و گفتم:خب زنگ بزن دیگه!
مهشید گوشیشو بیرون آورد و شمارهی پارسا رو گرفت...کم کم داشتیم ناامید میشدیم از جواب دادنشون که پارسا جواب داد و هر سه نفسی از روی آسودگي کشیدیم.
مهشید:سلام داداش...کجایی؟
پارسا:...................
مهشید:اها،خب من کارت دارم
پارسا:..................
مهشید:خب ما توی صحن انقلابیم.
پارسا:.................
مهشید:باشه خداحافظ
گوشیو قطع کرد که زد زیر خنده!
+ها؟چیه؟
مهشید:چرا اینجوری نگام میکنین؟
رعنا:خب حالا،میخواستیم ببینم چی گفتی هیچیم نفهمیدیم.چی گفت؟
مهشید:گفت همینجا بمونیم خودشون میان
+خب چجوری بهشون بگم آقا پارسا شک نکنه؟
مهشید:اون دیگه به ما مربوط نیست
و ابروهاشو بالا پروند...
آهی کشیدم و نگاهی متاسف بهشون انداختم که هر سه زدیم زیر خنده،مهشید خیلی آروم میخندید،جوری که جلب توجه نشه.همیشه از این ویژگی هاش خوشمـ میومد و دوست داشتم یه روزی مثله مهشید اینقدر باوقار باشم ولی خب بعضی وقتا یادم میرفت دیگه...
رعنا انگشت اشارشو بالا اورد و به سمتی اشاره کرد،خوب که دقت کردم فهمیدم پارساومهدیورضادارنمیان...
پارسا وسط و اونا دوطرفشو گرفته بودن،مثله بادیگارد...!
داشتین نزدیک میشدن که سریع گفتم:نگاه کنین،مهشید تو با پارسا درباره یه چیزی حرف بزن بعد من به اون دوتا میفهمونم که بامن بیان،خوبه؟
مهشید:اره خوبه خوبه؛فقط خداکنه تاحالا بهش تبریک نگفته باشن
رعنا خیلی بی خیال خندید و گفت:نه...منو مهشید بهشون میگیم،تو اینجا با پارسا صحبت کن،اینجوری دیگه شک نمیکنه!
+آخه!
مهشید:اره سارا...ما بهشون میگیم فقط تو دربارهی،دربارهی
یکم فکر کرد و گفت:دربارهی هرچی دوست داشتی صحبت کن،یکمم کشش بده
اون لحظه دلم میخواست کلهی هردو شونو بکنم.
آخه پارسا مگه به من نگاه میکنه که من برم باهاش حرف بزنم
تا خواستم چیزی بگم مهشید گفت:دارن میان...حرف نباشه...!
+واای خداااا،من بهش چی بگم؟
مهشید:هرچی دله تنگت میخواهد بگو رفیق جان
با اخم نگاهش کردم که گفت:اونجوریم به من نگاه نکن!
+هعی...من حساب شما رو میرسم،ببین کی گفتم
مهشید لبخندی زد که همونموقع پارساومهدیورضاهم کنارمون قرارگرفتند...
سلام کردند که جوابشونو دادیم...
مهشید با چشم و ابرو به من فهموند که حرفمو بزنم....
نمیتونستم چیزی بگم،زیونم قفل کرده بود که پارسا نگاهی پراز تعجب بهمون انداخت و گفت:خب؟
مهشید:پارسا جان؟سارا میخواد یه چیزی بهت بگه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چییی؟
دستمو فشرد که آخی گفتم و روکردم به پارسا و گفتم:بله،میشه یه دقیقه باهمـ حرف بزنیم؟
رعنا داشت ریزریز میخندید که اخمی بهش کردم
نگاه سنگین پارسا رو روی خودم حس کردم و نگاهی بهش انداختم،مثله همیشه که دید بهش نگاه میکنم سرشو انداخت پایینو گفت:مهمه؟
گفتم:نـه!!
پارسا سرشو بالا آورد و این دفعه با تعجب زل زد توی چشمام،دلم میخواست زمان همینجا متوقف میشد و پارسا همینجوری به چشمام زل میزد...ولی حیف خیلی زود سرشو پایین انداخت که از لرزش شونه هاش فهمیدم داره میخنده.
رضاومهدی که تا اون موقع داشتن با تعجب به ما نگاه میکردند زدن زیر خنده که رعنا هم خندید،ولی مهشید باهمون اخم همیشگیش بهم زل زده بود و میتونستم توی چشماشو بخونم کهـ میگفت:میکشمت ساراااااا
مهشید مثله همیشه گندکاریامو جمع کرد گفت:پارسا؟سارا باهات حرف داره!برو ببین چی میگه دیگه!الان استرس داره یه چیزی پروند داداشی...!
پارسا سرشو بالا آورد و گفت:باشه!بفرمایید
مهشید:اینجا نه!برین روی فرش ها بشینین سارا حرفشو بهت بزنه
منو پارسا داشتیم با دهان باز به مهشید نگاه میکردیم که لبخند دندون نمایی زد و کنار گوشم گفت:هر وقت اساماس دادم بیا
وبعد از چشمکی زدن به من به پارسا اشاره کرد و گفت:برین دیگه!!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_سیوپنجم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی
مرتضی: ببخش ،این اتاق کارم بود ،اینقدر همه چی عجله ای شد فقط تو نستم یه کمی سرو سامونش بدم ،انشاءالله یه کم شد بزرگترش میکنم نگاهش کردم ،: من به همینم راضی ام ،
بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد...
مرتضی: دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا
صدای در اتاق اومد
چادرمو مرتب کردم ،مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود
عزیز جون: مرتضی مادر بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری ،نمیشه روی زمین بخوابین که
مرتضی: چشم عزیز جون الان میام ،هانیه جان الان میام...
- بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین ،لباسمو عوض کنم
مرتضی :چشم
فردا صبح با صدای در اتاق بیدار شدم چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم درو باز کردم...
- حامد تویی؟
اینجا چیکار میکنی؟
حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی ،گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم
- خوب الان یه حلیم دیگه ات کو ،این که یه دونه اس
حامد: آها ،یکی شو دادم به مامان اقا مرتضی ،بیچاره اومد درو باز کرد برام - کاره خوبی کردی ،بیا داخل...
حامد : زکی ، من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه
نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته
مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟
حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟
مرتضی: ولا این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد - ععع مرتضی...
مرتضی: جانم ،آها ببخشید دانشگاه و یادم رفته بود ،دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ...
حامد: هانیه ،از همین اول بسم الهی ،دیونگیتو رو کردی...
- ععع حامممممد ،دیونه خودتی...
حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_سیوپنجم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
_خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم...
علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ
ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم
_پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ
ماهم با ماشیـݧ علے
در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم
لبخند زدم و نشستم
خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود
دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید؟
لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره؟؟؟!
دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم.نه چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید
خوب ندیدم دیگہ
چشمهام گردو شد و گفتم:ندید؟؟؟
خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق
خوب حالا میخواید حرکت کنیم؟؟!
مامانینا رفتـݧ ها...
_خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم.
پس کجا میریم؟!
امروز پنجشنبست ها فراموش کردے؟
زدم رو دستم و گفتم:
وااااے آره فراموش کرده بودم
بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...
خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے
جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت.
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟!
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ...
إ وااا چیشد؟!
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے؟!
هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهار گذاشتیم روش
اسماء؟
بلہ؟!
میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده؟!
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید؟!
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام
خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره.
یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم
یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے؟
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے؟
آخہ دلم نیومد...
_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمون خدافظ
دستم و گرفت و گفت کجا؟ دلت میاد برے؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده
_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام.
_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہ ها اومدیم پاییـݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا؟؟!!
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید
_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ
بابا رضا و علی زدݧ زیر خنده.
آروم زدم بہ پهلوے علی و گفتم خبریه؟!
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_سیوپنجم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار...
_یاسرخان باشماما...
+چی شده باز؟
_این چه طرز حرف زدنه؟
+چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده
حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه
_توبرادرداری مگه؟
+بله دارم...
_امیرحسین برادرته؟
باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت
+لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست..
+حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه
و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید
به محض سوارشدن و بستن درها گفت
+منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه...
_چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟
جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار...
یهو زد روترمزو همزمان دادزد
+خفهههه شوووو...
یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟
یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم....
یاسر
ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم...
حالا چه فکرایی راجع به من میکنه...
ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود...
نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم...
روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه...
بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...
درهمون حالت گفتم
_معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم
آروم گفت
+من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟
جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت...
داشتم منگ میشدم...
با کرختی گفتم
_خوبم...
داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم...
واین آژیرخطر بود...
پیاده شد و درسمت من روبازکرد...
+برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی...
جون نداشتم مخالفت کنم...
روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم....
بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم...
مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود...
هیچی یادم نمیومد...
خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم...
به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود...
مسلما گردن و کمرش خشک میشد...
ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم...
و سریع ازاتاق خارج شدم...
به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم....
بلکه کمی از التهابم کم بشه...
خاک برسرت یاسر...
مهسو
باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟
کمی به ذهنم فشارآوردم...
دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه...
بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم...
پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟
باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم...
لعنتی..
ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم
پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم....
باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم...
مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد..
+سلام مهسوخانم...
پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم
_سلام،خسته نباشی...
کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت...
+درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد..
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم...
http://≡Eitaa.com/dronmah