#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_سیویک✨
#نویسنده_سنا✍
سرشو انداخته بود پایین و از صورت سرخش فهمیدم خیلی خجالت کشیده...خیلی محکم به هم خوردیم!!
آروم سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت و زود از کنارم رد شد
نمیتونستم بهش حق بدم چون تقصیر اون بود و حتماالان خیلی ناراحت و عصبیه
فقط برام سوال بود چرا اینقدر راحت بدون اینکه چیزی بگه از کنارم رد شد؟؟
پوزخندی به خودم زدم و گفتم:اگه غرور مسخره اش میشکست چی؟آخر با این غرورش کار دسته خودش میده...هه
نشستم روی زمین و مشغول جمع کردن لیموها شدم...
مطمئن بودم دیگه الان تلخ شدن و قابل خوردن نیستن...
از عصبانیت دستهی پلاستیک هارو توی دست خودم میفشردم و زیر لب میگفتم:خودش میدوه،خودش محکم میخوره به آدم،اونوقت فقط می ایسته و نگاه میکنه،بعدم همینجور دوباره میدوه میره...آخه به خودش نمیگه دوباره میخوره یه آدم بدیخت مثله من ...
دستمو مشت کردم و جلوی دهنم گذاشتم و گفتم:اِاِاِاِاِاِ....پسره ی پرو یه لحظه کمک نکرد اینارو جمع کنم....
همینجور که از پارسا پیشه خودم گله میکردم رسیدم هتل و زود سوار آسانسور شدم...
داروخونه نزدیک هتل بود و فکر کردم پارسا چون میدوید حتما الان اون بالا پیشه مهشید و من که ده دقیقه داشتم اینارو از روی زمین جمع میکردم هنوز تو اسانسورم....
در آسانسور داشت بسته میشد که یه بچه پنج شیش ساله و پارسا وارد آسانسور شدن...
به دست پارسا یه نایلون که داخلش دوتا شربت و یه قرص بود و تو دسته پسر بچه یه آبمیوه و کیک...
پارسا از دیدن من توی آسانسور متعجب شده بود و من هم دست کمی از اون نداشتم...
با دهان باز داشتم نگاش میکردم و پیشه خودم فکر میکردم که میخواد چه عکس العملی نشون بده که به پسره که اسمش امیر بود گفت:امیر من با پله ها میام،میخوام یکم ورزش کنم.
با تعجب بهش خیره شده بودم چون می دونستم نمیخواد ورزش کنه و دلیل این کارش فقط برخوردمون با همه!
امیر با کمی مکث گفت:عمو!نمیخواد ورزش کنید!الان بیایین با این بریم،خیلی باحاله
و ذوق زده نگاهی به دیوارهای آسانسور انداخت
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR