#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدودوازدهم✨
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
محکم و قاطع😠☝️ تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی #بخاطرخدا باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.😠☝️
براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم:
_اول باید #خدا برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی.👌
به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت:
_مگه خدا چه #تأثیری تو زندگی آدم داره؟
لبخند زدم...
مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.☺️😇تو دلم گفتم ✨خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟✨
بهار باتعجب نگاهم میکرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به #وجودآورده..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...👌خدا کسیه که من و تو رو #بهتر از #خومون میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته.👌
با تمام عشقم به #خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.😇✨گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نمونده من برم.
چیزی نگفت.بلند شدم.گفت:
_بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.😞
نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.😊رفتم بیرون و درو بستم...
یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.😢متوجه دوربین🖲 شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.😔سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.👞👞بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم:
_قرار بود کسی نشنوه.😕
لبخند زد و گفت:
_حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.😍
گفتم:
_همه شو با دقت شنیدی دیگه؟😊
منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت:
_بله.☺️
کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت:
_زهرا،من مجبور بودم...😔
-لازم نیست توضیح بدی.😊
-ولی من میخوام بگم..😞اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.😔نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش #اطلاعات بگیریم.گفتم من نمیخوام.✋به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.😔اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.😔کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.😒حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد،😔😣
من گناه #فکری هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.😞اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....😔
-وحید😍
نگاهم کرد.
-نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.😍☺️
-همیشه بهت افتخار میکردم.😊امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.😇
لبخند زدم و گفتم:
_خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.😉😌
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت...
ادامه دارد...
نویسنده ✍🏻بانو مهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدودوازدهم✨
#نویسنده_سنا✍
لبخند زدم...لبخندی از اعماق وجودم،فکر نمیکردم یه روز کسیو اینقدر دوست داشته باشم که حاضر باشم جونمو بخاطرش فدا کنم.نمیدونم سارا چقدر دوستم داره ولی مهم اینه من نیمهی گمشدمو پیدا کردم...!
سارا به روبهرو خیره شده بود،زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و مثل خودش که چند دقیقه پیش گفت"پارسایی"گفتم:سارایی؟
سارا:بله؟
+الان ما بریم خونتون،ناهار داری به شوَورت بدی؟
سارا خندید و گفت:شووَرم؟
+اره دیگه
سارا:شووَر؟
+بله!
سارا خندید و گفت:مگه توهم میای خونمون؟
+نیام؟
سارا:میای؟آخه مامان به کمکت نیاز داره الان
+نه،با این وضعی شد حتما تا الان خاله اینا رفتن،بعدشم مهشید و بابا هم هستن!
سارا سرشو تکون داد و چیزی نگفت
دوباره گفتم:حالا چی میخوای ناهار برا شووَرت درست کنی؟
سارا مثل خودم گفت:قورمه سبزی درست کنم برا شووَرم یا ماکارانی؟
متفکرانه گفتم:ماکارانی بیشتر دوست دارم
سارا دستاشو بهم زد و گفت:منم!چقد ما شبیه همیم
نگاهش کردم و لبخندی زدم
روبهروی ساختمان بیمارستان ماشین رو متوقف کردم و روبه سارا گفتم:من میرم کلیدارو بگیرم،تو بشین
سارا:نه نه،من خودم میرم
نگاهی به گوشهی لبش کردم و گفتم:با این وضع؟
سارا گیج گفت:با کدوم وضع؟
دستامو گذاشتم روی لبم و گفتم:لبت!
سارا تا اینو شنید سرشو انداخت پایین و گفت:زودبیا
+باشه
[چنددقیقهبعد]
در ماشین رو باز کردم و نشستم،بدون اینکه به سارا نگاه کنم گفتم:پیش به سوی ماکارانی سارا پز
ماشینو روشن کردم و گفتم:دوباره قهری؟
نگاهی بهش انداختم که درحال پاک کردن اشکاش بود...
با نگرانی گفتم:چرا گریه میکنی؟
سارا همینجور که تند تند اشکاشو پاک میکرد گفت:هی...هیچی
مچ دستاشو گرفتم
+گفتم چرا؟
سارا سرشو تکون داد و چیزی نگفت
+باتوام؟بخاطر ملیکا؟اره؟
سارا:الان...الان مامان و بابات و مهشید درمورد من چی فکر میکنن؟
دوباره گریهاش شدت گرفت و بیشتر از قبل اشک ریخت
دستامو دور صورتش قاب کردم و گفتم:اونا خودشون تو رو میشناسن!اصلا به فرشتهی خوشگلی مثل تو میخوره که........
ادامهی حرفمو نزدم و با لبخند اشکاشو پاک کردم،همینجور که اشکاشو پاک میکردم و گفتم:مهم منم که هر روز بیشتر عاشقت میشم،مگه نه؟
سارا خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR