#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدوسوم✨
_سلام عزیزم 😥
_هدیه هات کجان؟😍
-تو ماشین.پیش مامان.😒
-به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.😁
-چی شدی؟😧😥
-میبینی که..خوبم.😎
-پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!😒
همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت:
_کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی.
بالبخند به وحید گفتم:
_این الان ماموریت بی خطر بود؟!😥😊
وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
-الان میام.
به وحید گفتم:
_باید برم ولی دوباره میام.
-لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام.
-باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ
به حاجی گفتم:
_با اجازه.خداحافظ
-خداحافظ دخترم
رفتم قسمت پرستاری،گفتم:
_پزشک معالج آقای موحد کیه؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
_شما؟😕
-همسر آقای موحد هستم.😊
یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم:
_پزشک معالج ندارن؟😐
یکی از پشت سرم گفت:
_من پزشک معالج همسرتون هستم.
برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم:
_حال همسرم چطوره؟
-بهتره.فردا مرخص میشه.
-چرا آوردنشون بیمارستان؟
با تعجب نگاهم کرد.گفت:
_یعنی شما نمیدونین؟😟
-میشه شما بگین.
-یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.😐
سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم:
_چند روزه اینجاست؟😥😒
پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت:
_یه هفته.تا حالا کجا بودی؟😏
بابا اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چی شده؟!😧رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.😥
نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم...
فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت:
_دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.😁😜
لبخندی زدم و گفتم:
_دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.😌☝️
وحید خندید و گفت:
_پس بیچاره من.😫😁
مثلا اخم کردم و گفتم:
_خیلی هم دلت بخواد.😠😌
-خیلی هم دلم میخواد.😍
من #به_روش_نیاورده_بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته...
حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه #فرصت_مناسب بهش بگم.👌
حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.😣وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم.
دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.😊زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد.
زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه.
رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.👀❤️منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت:
_چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟😕
-به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟😒
-نه.😍
-پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟😔
بامکث گفت:
_منکه بهت گفتم🙁
-بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.😒
-کی بهت گفته؟😳
-وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری
مأموریت؟..😥😢
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه...
ادامه دارد...
نویسنده✍🏻 بانو مهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
وقتی سوار ماشینش شدم سارا زود گفت:چرا راستشو نگفتی؟
+راسته چیو؟
سارا:گفتی اسممو سارا سیو کردی
+خب؟
سارا چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:دلبر بود ؛ دلبر!
خندیدم و گفتم: خب وقتی فهمیدم تو اسممو پارسا سیو کردی گفتم منم بگم اسمتو سارا سیو کردم
سارا:نچ!
+چی نچ؟
سارا:زنگ بزن به گوشیم
+باشه
گوشیمو از روی داشبورد برداشتم و دکمهی دلبر رو لمس کردم...
سارا:ببین،ببین من چی نوشتم اسمتو
نگاهی به صفحهی گوشیش انداختم"جانان"
با دیدن اسم جانان روی صفحهی گوشیش لبخندی روی لبم اومد که از چشم سارا دور نموند و چشمکی زد!
ماشینو روشن کردم و گفتم:میگم سارا؟
سارا:هوم؟
+نمیخواین بیایین خوستگاری؟
سارا مشکوک گفت:خاستگاری؟
+اره دیگه...بابا صالح رسوای دوعالم شد ولی نمیخواد بیاد خاستگاری؟
سارا:اهاااا چرا میایم،فکر کنم همین امروز فرداست که مامانم زنگ بزنه به مامانت
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم...
نزدیکای خونه بودیم که سارا پرسید:چند وقته توی وزارت کار میکنی؟
نگاهش کردم و گفتم:سه سالی میشه
سارا با دهان باز نگاهم کرد و با تعجب پرسید:اونوقت کسی نفهمید؟
+نه نفهمید!
سارا:عجیبه!
+کجاش؟
سارا:همه جاش!
+نه بابا،این خیلی عادیه،کسی نباید بفهمه چون...
سارا نذاشت ادامهی حرفمو بزنم و زود گفت:میدونم میدونم،چون کلا باید همین شکلی باشه یعنی کسی نفهمه
+اره
جلوی در خونشون ماشینو متوقف کردم و بعد از خداحافظی از سارا با سرعت به سمت خونه راه افتادم...
[صبحروزبعد]
{ سارا }
همینجور که دست صالح رو کنار میزدم گفتم:نکن صالح!عه...بابا خوابم میاد نکن!
هیچ صدایی از صالح نمیومد فقط داشت موهامو بهم میریخت!
دستشو پس زدم و زیر پتو پناه گرفتم!
صدای خندهای اومد ولی صدای صالح نبود...!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR