#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدوسی✨
اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...😍☺️
خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.😥
گوشیش زنگ زد.📲جواب داد و گفت:
_الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.😐
یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت:
_یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام.😠
گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم.
گفت:
_سلام😊
خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم:
_سلام
از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.😔جدی گفتم:
_چرا با این لباس اومدی اینجا؟😐
نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.😍
تعجب کرد.😳به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... 👀 به من نگاه کرد.ناراحت گفت:
_زهرا چرا به من نگفتی؟😒
گفتم:
_وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.😊
به موهاش اشاره کردم و گفتم:
_یعنی کارت سخته.☺️
روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم:
_تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..👌نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. #ولی روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش.😊
نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم:
_ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش.☺️
بالبخند گفتم:
_زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما.😉😠
لبخند زد.☺️گفتم:
_پاشو برو دیگه.😍😠
وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋
خنده م گرفت.😃بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود.😍چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت.
من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی.☺️
دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.😍خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت.
به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن.😅
رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود:
📲_آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی.
سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن...
میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت:
_خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین.
منم واقعا خسته بودم.قبول کردم.😅ولی از همون شب حال منم بد شد.😣🤒یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان🏥 ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود...
خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم...
گفتم خداروشکر وحید سالمه.خداروشکر الان نیست وگرنه اونم مریض میشد.وای نه.طاقت مریض شدن وحید رو ندارم.
بعد مدتی احساس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.احساس کردم وحیده.😨 چشمهامو با بی حالی باز کردم.آره وحید بود.داشت بامهربونی نگاهم میکرد.😊😒لبخند زدم.وحید هم لبخند زد.خیالم راحت شد وحید کنارمه چشمهامو بستم تا راحت بخوابم.
یه دفعه گفتم وحید؟!!!😱 وحید نباید بیاد پیش من.اونم مریض میشه.
چشمهامو باز کردم.آره خودش بود.سریع از جام پریدم.وحید ترسید.گفت:
_چی شده زهرا؟😥
داد زدم:
_برو بیرون...از اینجا برو..برو😵😠
وحید خیلی جا خورد.رفت عقب...
بلند گفتم:
_برو بیرون.از این خونه برو بیرون.👈🚪
همون موقع مامان و بابا با نگرانی اومدن تو اتاق.مامان گفت:
_زهرا چرا داد میزنی؟!!چی شده؟!!😨
با صدای بلند گفتم:
_وحید ببرین بیرون.از اینجا بره.😠😵
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
ادامه دارد...
نویسنده ✍🏻بانو مهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوسی✨
#نویسنده_سنا✍
وارد بازار شدیم که پارسا گفت:حالا چی میخوای بخری؟
باید چی میگفتم؟میگفتم همهی اینا یه بهونهست که فقط با تو،توی این شهر قدم بزنم و تمام این مدت رو مثل یه فیلم توی حافظهی ذهنم ثبت کنم؟
+هیچی
پارسا:یعنی چی هیچی؟
+منصرف شدم
پارسا مثل دخترا دستشو جلوی دهنش مشت کرد و گفت:عه عه عه!دخترهی پرو!منو مسخره کردی؟
میدونستم همهی اینا شوخیه،یه شوخی که دلم میخواست ادامش بده!
+دوست دارم اذیتت کنم
پارسا شاکی دستمو محکم توی دستش فشرد که "آخی" گفتم
پارسا لبخندی زد و گفت:ببخشید،میخواستم اذیتت کنم
مشتمو کوبیدم به بازوش و با غرغر گفتم:دستم له شد.
پارسا:آیا دوست داری منو اذیت کنی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:معلومه دوست دارم،خیلی خوشمیگذره!
بعد از اتمام حرفم خندم گرفت و ریزریز خندیدم
حالا من ازش پرسیدم
،
+تو چی؟توهم دوست داری منو اذیت کنی؟
پارسا همینطور که نگاهشو روی مغازه ها میچرخوند گفت:دیدی بچه کوچولو ها ، اونایی که دوست داری فشارشون بدی؟اونایی که اگه به خودت باشه لهشون میکنی توی بغلت؟
گیج گفتم:خب اره
پارسا:توهم مثل اونایی برا من!اینقدر دوستت دارم که اگه بخوام واقعی و بدون ظرافت بغلت کنم کلا له میشی!
خندیدم و چیزی نگفتم...
پارسا قصد کرده بود منو با این حرفاش ذوق مرگ کنه!تا شب کارم تمومه!
پارسا:خب؟
+چی خب؟
پارسا:بیا دربارهی یچیزی صحبت کنیم!
+چی مثلا؟
پارسا انگار چیزیو یادش اومده باشه گفت:دانیال ایرانه
+نمیدونم...فکر کنم انگلیس باشه
پارسا:نه نه...دارم میگم ایرانه!
با تعجب و بهت گفتم:تو از کجا میدونی؟
پارسا:باید مواظب خودت باشی،بیشتر از همیشه...باش؟
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:باشه
استرس مثل خوره افتاده بود به جونم،دیگه از اون حس شادی خبری نبود!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR