#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوششم✨
#نویسنده_سنا✍
حرفای پارسا خیلی عجیب بودن،نفهمیدم چرا وقتی اسم خالهمریمشو شنید اینقدر عصبانی شد!
بازم گفتم:مامان؟
مامان:سارا میذاری صبحونه بخوریم یانه؟
نگاهی به پارسا انداختم که با اخم به ظرف صبحونه خیره شده بود
+فقط همین یکی
مامان:بگو
+مامان به خدا من حوصله ندارم خاله و دایی بیان اینجا،میشه بگی تلفنی خداحافظی کنن؟
مامان با اخم نگاهم کرد که مثل بچه ها دستاشو گرفتم وگفتم:تورو خدا
مامان:ببینم چی میشه
+آخ جون
مامان:گفتم ببینم چی میشه؛یعنی چی اخ جون؟
+خب شما همیشه همینطور میگین دیگه،منم که میشناسمتون یعنی باشه!
مامان:از دست تو دختر
+مخلصیم
مامان رو کرد به پارسا و گفت:نمیخوری؟
پارسا چیزی نگفت...
مامان:پارسا جان؟
بازم چیزی نگفت...
دستمو گذاشتم روی شونشو گفتم:هی...پارسا!
پارسا نگاهم کرد و گفت:بله؟
+مامان با توعه
پارسا:جانم مامان؟
مامان:صبحونتو بخور عزیزم،از ما تموم شد از تو هنوز دست نخوردست
پارسا لبخند مصنوعی زد و گفت:چشم
مامان:چشمت بیبلا
بعد از صبحونه با پارسا از در خونه بیرون زدیم و به سمت خونهی پارسا اینا راه افتادیم...
وقتی رسیدیم به مهشید و خاله سلام کردم که اوناهم با مهربونی جوابمو دادن،حس میکردم یچیزی شده...همشون ناراحت و پکر بودن!
به مهشید گفتم:چیزی شده؟
خاله زودتر از مهشید گفت:مهم نیست،ولش کن
به اجبار گفتم:چشم
خاله لبخند بیجونی زد و گفت:بی بلا
پارسا خیلی بیتاب بود،باید میفهمیدم چی شده!
اروم دم گوشش گفتم:پارسا چی شده؟
پارسا نگاهم کرد و اروم گفت:بیا اتاقم
تند تند سرمو تکون دادم و گفتم:باشه
پارسا از جاش بلند شد و به سمت اتاقش قدم برداشت...
دنبالش رفتم و در اتاقشو خیلی اروم بستم،چرخیدم سمتش و گفتم:خب؟چی شده؟
پارسا همینجور که مینشست روی تختش گفت:بشین
نشستم کنارش روی تخت و گفتم:میگی چی شده؟
پارسا:مفصله!
+یعنی چی؟میدونی چی کشیدم تو این چند دقیقه؟
پارسا سکوت کرد و چیزی نگفت،کفری شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:با توام!
پارسا:ملیکا دختر خالم،همونی که گفتم همهی این ماجراها بخاطر اونه
+خب؟
پارسا:اونم میاد اینجا
بیخیال گفتم:خب بیاد!چی میشه مگه؟
پارسا پوزخندی زد و گفت:ماجراهای دیروز همش کار اون بود
با تعجب گفتم:نمیفهمم چی میگی!
پارسا:اون میخواست از من انتقام بگیره،بخاطر همین اون cd هارو توی کیفت جاساز کرده بود!
با بهت گفتم:چرا؟چرا میخواست از تو انتقام بگیره؟
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR