eitaa logo
درونِ ماه
296 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ اما مگه میشد به فکر اون چشمای زیبا و مشکی نبود؟ مگه میشد دست از این نگرانی ها کشید؟ مگه میشد تصور کرد پارسا دیگه کنارم وجود نداره؟ نفس عمیقی کشیدم و سرمو بین دستام گذاشتم،امروز که بعد از نماز پارسا موهامو میبافت هی میگفت"سارا به خودت زیاد فشار نیار؛هرچی مامان فاطمه گفتن گوش کن؛و......" اینقدر توصیه کرد که خودش آخرش گفت:ببخشید پرحرفی کردم،ولی هیچ وقت حرفامو یادت نره‌! ‌ تصمیم گرفتم که برم پایین پیش مهشید،شاید با حرف زدن با اون یکم آروم میشدم! ‌تا خواستم از جام بلند شم یهو یادم اومد اون امروز دانشگاست و خیلی خورد توی حالم! از عصبانیت مشتی به مبل کوبوندم و گفتم:چرا رفت دانشگاه؟ هرکار کردم که به پارسا و حرفاش فکر نکنم نشد که نشد؛ این نمیتونه یکم از ذهن من دور شه! عجب عاشقش شدمااااا تصمیم گرفتم مثل همیشه که تنها بودم یا نمیتونستم نگرانیه خودمو کنترل کنم بخوابم"" کم‌کم خواب سراغ چشمام اومد... با صدای در که انگار کسی به در خونه میکوبید از خواب پریدم...نگاهی به ساعت انداختم! از تعجب چشمام چهارتا شد! چهار ساعت بود که خوابیده بودم،فارغ از دنیای پیرامونم؛ همنیجور که با غرغر به سمت در میرفتم گفتم:این چه طرز در زدنه آخه؟پارسا چرا اینجوری میکنی؟مگه کسی افتاده دنبالت؟ در خونه رو باز کردم که با مهدی،صالح و مهشید روبه‌رو شدم... چشمای مهشید خیسه خیس بود! آروم به سمتش رفتم و دستامو باز کردم +چی شده عزیزم؟ مهشید همینطور که چادرشو روی صورتش میکشید گفت:سارا با صدای بلندی گریه کرد،سُر خورد و روی زمین نشست با تعجب به مهدی و صالح که با بغض نگاهم میکردند گفتم:چی شده؟چرا اینجوری هستین شما؟کسی طوریش شده؟ مهدی دستشو روی چشماش گذاشت و زد زیر گریه! کم‌کم داشتم نگران میشدم...نکنه پارسای من چیزیش شده باشه؟ نگاهی به راه پله‌ ها انداختم و گفتم:پارسا کجاست؟قرار بود بیاد یکی دوساعت پیش! صالح خواست چیزی بگه که صدای جیغ مامان نفیسه تمام ساختمات رو دربر گرفت! مامان‌نفیسه همینطور که گریه میکرد تند به سمتم اومد و گفت:اینا دروغ میگن،پارسا زندس! پیش خودم گفتم"مگه قرار بود بمیره؟" همین حرفمو بازگو کردم +مامانی چی میگین؟پارسا الان خودش میاد از جلوی در کنار رفتم و گفتم:بفرمایید داخل! مامان روی زمین کنار مهشید که بلندبلند گریه میکرد نشست و دستشو روی سرش گذاشت! قلبم کمی درد میکرد، سرم گیج میرفت، چشمام جایی رو نمیدید،بنظرم بخاطر این اشک‌های الکی بود! پارسای من قول داده بود بیاد،اون زیر قولش هیچ‌وقت نمیزنه...هیچ وقت! با صدایی که میلرزید گفتم:یکی به منم بگه چی شده! ..... ➣@CHERA_CHADOR