#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودودوم✨
#نویسنده_سنا✍
دستام میلرزیدن...
بارون نمنم میبارد و هوا سرد شده بود!
براش تایپ کردم:سلام پارسا!کجایی؟نمیدونی اینا چی دارن میگن!میگن مردی(یه علامت خنده هم براش گذاشتم)...من الان(....)اینجام،زود بیا دنبالم دیگه هوا خیلی سرده...
منتظرم!
پیامو ارسال کردم و گوشیمو توی دستم فشردم...
بارون شدید شد بود...
کمتر کسی توی خیابون بود..
جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنم،اما نشد!
سارا اینا دارن دروغ میگن،پارسا قول داده هیچ وقت ترکت نکنه!
اروم گریه میکردم و تند تند خیابون رو طی میکردم...مثلا الان پارسا زنگ بزنه بگه اینا همش یه خوابه،یه دروغ مسخرست!
مثلا بیاد بگه من عاشقتم!
مثلا بیاد بگه مراقب قلبم باش،پیشه توعه!
مثلا بیاد بگه گریه نکن فرشتهی کوچولو
مثلا بیاد موهامو ببافه و توصیههاشو مثل هر روز بهم بکنه!
مثلا آروم صدام بزنه بگه دوستت دارم!
مثلا بغلم کنه و هیچی نگه!
مثلا بازم باهم آشپزی کنیم!
مثلا سرمو بذارم روی شونشو تمام حاله بدمو فراموش کنم
مثلا وقتی حواسش نیست زیرچشمی نگاهش کنم
مثلا هیچ وقت نره از خونه بیرون...نره سرکار...نره ماموریت،نره که از پیشم بره!
مثلا مثل قبلا برام فیلم خارجی ترجمه کنه و تمام حرفایی که باید میزد رو بین جملههاش بگه!
مثلا بازم پشت سرش نماز بخونم
مثلا بازم باهم قهر کنیم
مثلا دوباره خاطره بسازیم!
مثلا چی میشه بازم اون چشمای آروم و معصوم رو ببینم؟
سرم گیج میرفت،هوا تاریک شده بود
مگه چقدر دارم توی این خیابون قدم میزنم و خاطرههامونو مرور میکنم که شب شده بود؟
نگاهی به گوشیم انداختم،چند تماس بیپاسخ
حتما از پارسا زنگ زده!
لبخندی زدم و وارد لیست تماسهام شدم...
با دیدن تماس های از دست رفته که نصفشون از طرف مامان و نصفشون از طرف صالح بودن دوباره گریهام شدت گرفت"
همونموقع پیامکی از طرف استاد تهرانی برام اومد...
_سلام
تسلیت میگم خانوم ابراهیمی،غم آخرتون باشه
یهو قلبم از حرکت ایستاد
تا الان دیگه همه این دروغ مسخرهرو شنیدن و باور کردن
از کجا معلوم؟
شاید...شاید راست باشه
شاید...شاید پارسا واقعا منو برای همیشه ترک کرده
چشمامو بستم و سعی کردم دستامو به جایی تکیه بدم،دیگه واقعا نمیتونستم روی پای خودم بایستم!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR