#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
نتونستم...
یهو زیر پام خالی شد محکم با زمین برخورد کردم...
چشمام کمکم بسته شدن و دیگه متوجه چیزی نشدم...
چشمامو باز کردم و دوباره بستم...
دوباره چشمامو باز و بسته کردم تا به نور عادت کردم...
مامان کنارم بود و کتاب دعا دستش بود
آروم گفتم:مام...مامان
مامان تا صدامو شنید نگاهشو از روی کتاب دعا برداشت و با لبخند غمگینی گفت:سارا،خوبی؟
بی توجه به سوالش نگاهی به اطراف انداختم،پارسا رو ندیدم
با بغض گفتم:پارسا نیومده هنوز؟
مامان اشکاشو پاک کرد
+مامان پارسا کجاست؟
مامان بازم چیزی نگفت!
با فریاد پرسیدم:پارسا کجاست؟چه بلایی سرش اومده؟چرا حرف نمیزنین
به گریه افتادم که مامان اشکامو پاک کرد و گفت:پارسا...پارسا...
+کجاست؟پارسای من کجاست؟
مامان:رفت خونه
پوزخندی زدم،بچه نبودم که این حرفارو باور کنم!
همینجور که از گریه نفسنفس میزدم گفتم:چرا لباس مشکی پوشیدین؟پارسا برای همیشه رفت؟رفت منو تنها گذاشت؟رفت،حتما دیگه دوستم نداشت...اگه اونم منو دوست داشت زیر حرفاش نمیزد
بلندبلند گریه کردم که مامان دستشو جوی دهانم گذاشت
مامان:آروم باش،آروم باش
چشمامو روی هم فشردم
اون خوشبختی خیلی زود تموم شد
پارسا بیا یه بار دیگه منو بخندون!
بیا ببین دارم گریه میکنم،بیا یبار دیگه بهم بگو فرشتهی کوچولو گریه نکن!
قلبم تیر میکشید!
مثل همون روز توی حرم،اون روز وقتی چشمامو باز کردم پارسا رو دیدم،اما الان چی؟
کاش نمیرفت!
سِرم رو از دستم کشیدم که مامان زد توی صورتش
مامان:سارا چیکار میکنی؟باتوام
داشتم از اتاق بیرون میرفتم ، با حرفی که از مامانم شنیدم سرجام خشک شدم!
مامان:بچهات مُرد حالا میخوای خودتم به کشتن بدی؟
نفسم قطع شد،چی شده بود؟
یادگار پارسا مُرد؟
چرخیدم سمتش و مثل دیوونهها خندیدم
+مُرد؟بهتر که مـُرد،بچهی بیپدر میخوام چیکار؟
نفهمیدم چی گفتم!
چادرمو از روی تخت برداشتم و بدون توجه به مامان که صدام میزد از بیمارستان خارج شدم...
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR