#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودوششم✨
#نویسنده_سنا✍
روز ها تندتند میگذشتند و من هرروز حالم از زندگیم بیشتر بهم میخورد...
بعد از پارسا من دیگه اون سارای سابق نشدم،وقتی گفتن پارسا بخاطر امنیت ملی توی کارخونهی (....) شهید شده و چیزی از بدنش نمونده من دیگه نتونستم بخندم،میخندیدم ولی نه از ته دل!
هر روز پیش پارسا میرفتم و باهاش حرف میزدم...
یک سال از نبود پارسا میگذشت...
پارسایی که یه روز لبخندشو ازم دریغ نمیکرد یک سال نبود و من چقدر بیکَسانه زندگی میکردم...!
با صدای مهشید به خودم اومدم،اشکامو تندتند پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم
مهشید:سارا بیا یه دقیقه
به سمت مهشید که بخاطر بارداریش شبیه بشکه شده بود رفتم!
اگه الان پارسا زنده بود یادگارش هم زنده بود...
با لبخند مصنوعی کنارش نشستم
+جانم؟
مهشید با تردید گفت:سارا میدونم چرا اینجا موندی...!میدونم چقدر توی فشاری
با تعجب نگاهش کردم،درمورد چی صحبت میکرد؟
لبخندی زدم و گفتم:من نمیدونم درمورد چی صحبت میکنی!
مهشید دستمو توی دستش گرفت و اونو فشرد...
مهشید:میدونم اگه بری خونه حاجآقا و حاج خانوم میگن
نذاشتم ادامهی حرفشو بزنه و زود گفتم:خب؟خب که چی؟
مهشید:سارا!گوش کن یه لحظه
از جام بلند شدم و چادرمو پوشیدم...
+من فکر کنم غذام سوخت!
دقیقا کدوم غذا داره میسوزه؟مگه بعد از پارسا به جزء چندبار اونم به اجبار اشپزی کردم؟
پوزخندی توی دلم به خودم زدم و روبه مهشید گفتم:خداحافظ
مهشید که سعی میکرد از روی مبل بلند شه گفت:سارا!
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:بلند نشو عزیزم
مهشید با غم نگاهم کرد و گفت:خداحافظ
دستمو تکون دادم و از در واحد بیرون زدم...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR