eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ روز ها تندتند میگذشتند و من هرروز حالم از زندگیم بیشتر بهم میخورد... بعد از پارسا من دیگه اون سارای سابق نشدم،وقتی گفتن پارسا بخاطر امنیت ملی توی کارخونه‌ی (....) شهید شده و چیزی از بدنش نمونده من دیگه نتونستم بخندم،میخندیدم ولی نه از ته دل! هر روز پیش پارسا میرفتم و باهاش حرف میزدم... یک سال از نبود پارسا میگذشت... پارسایی که یه روز لبخندشو ازم دریغ نمیکرد یک سال نبود و من چقدر بی‌کَسانه زندگی میکردم...! با صدای مهشید به خودم اومدم،اشکامو تندتند پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم مهشید:سارا بیا یه دقیقه به سمت مهشید که بخاطر بارداریش شبیه بشکه شده بود رفتم! اگه الان پارسا زنده بود یادگارش هم زنده بود... با لبخند مصنوعی کنارش نشستم +جانم؟ مهشید با تردید گفت:سارا میدونم چرا اینجا موندی...!میدونم چقدر توی فشاری با تعجب نگاهش کردم،درمورد چی صحبت میکرد؟ لبخندی زدم و گفتم:من نمیدونم درمورد چی صحبت میکنی! مهشید دستمو توی دستش گرفت و اونو فشرد... ‌ مهشید:میدونم اگه بری خونه حاج‌آقا و حاج خانوم میگن ‌ نذاشتم ادامه‌ی حرفشو بزنه و زود گفتم:خب؟خب که چی؟ مهشید:سارا!گوش کن یه لحظه ‌ از جام بلند شدم و چادرمو پوشیدم... +من فکر کنم غذام سوخت! دقیقا کدوم غذا داره میسوزه؟مگه بعد از پارسا به جزء چندبار اونم به اجبار اشپزی کردم؟ پوزخندی توی دلم به خودم زدم و روبه مهشید گفتم:خداحافظ مهشید که سعی میکرد از روی مبل بلند شه گفت:سارا! ‌ دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:بلند نشو عزیزم مهشید با غم نگاهم کرد و گفت:خداحافظ دستمو تکون دادم و از در واحد بیرون زدم... .... ➣@CHERA_CHADOR