#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
دستمو کشیدم و نگاهی به مامان بابا انداختم
بابا؛مردی که تاحالا گریه کردنشو ندیده بودم آروم اشک میریخت و چیزی زمزمه میکرد
مامان هم بلندبلند گریه میکرد و توی صورتش میزد
هوا خیلی سرد بود...
فقط من و مهدی و رعنا کنار پارسا مونده بودیم..
چشمام دیگه جایی رو نمیدید،جلوی خودم کسی که جونم براش میرفت رو توی خاک گذاشتن...
دیگه بلندبلند گریه نمیکردم،دیگه جونی برام نمونده بود؛آروم آروم اشک میریختم و خاک های سرد رو توی مشتم فشار میدادم...
نگاهی به رعنا انداختم،اینقدر گریه کرده بود که چشماش پف کرده بودن!
نمیتونستم حرف بزنم،انگار لال شده بودم!
با کلی زحمت گفتم:می...میشه...م...منو...با پارسا تنها بذارین؟
برای گفتن همین جمله نفسم رفت!
اشکهای لعنتی دوباره جلوی دیدم رو گرفته بودن
تندتند اونارو پس زدم و نگاهی به مهدی و رعنا کردم
مهدی،پسری که همیشه برام مثل یه برادر قوی بود چشماش از غم پارسا قرمز شده بودن!
مهدی نگاهی به رعنا انداخت و با علامت چشموابرو به رعنا فهموند که مارو تنها بذارن... هر دو باهم از کنار منو پارسا بلند شدند و رفتن...
از فرصت استفاده کردم و بازم زدم زیر گریه...
+پارسا؟پارسا یه دقیقه بلند شو ببین من دارم میمیرم!من هنوز کلی حرف دارم برات!میدونی دخترمون....
بازم گریه باعث شد حرفمو قطع کنم...
+مگه قرار نبود اسمشو انتخاب کنی؟خودت گفتی اگه دختر بود اسمشو تو میذاری!
قلبم بازم درد میکرد،قرصامو نخورده بودم!
لبخندی تلخی بینگریههام زدم
+پارسا؟من سردمه،بیا کاپشنتو بده به من،من سرمامیخورم پارسا...تو الان کجایی؟چرا تورو گذاشت لای اینهمه خاک؟چرا عصر حرف نزدی؟چرا نذاشتن صورتتو ببینم؟چرا داری منو میکشی؟
مکث کردم و ادامه دادم:مگه من چیکار کردم؟هوم؟اصلا تو برگرد من میرم،میرم یجایی دیگه منو نبینی،میرم فقط تو بیا...بیا فقط یه لحظه چشماتو ببینم بعد میرم؛
سرمو روی خاکهای سرد مزارش گذاشتم
+پارسا منو نگاه کن،مگه قول نداده بودم گریه نکنم؟بیا ببین الان چشمام دارن کور میشن،بیا باهام قهر کن بگو"تو دختر بدی هستی که زیر قولهات میزنی"بیا دیگه لعنتی!
سرمو بالا گرفتم...
+پارسا یه دقیقه دیگه نگاهم کن،این سارایی که همیشه بهش میگفتی"عاشقتم"داره میمیره،بدون تو نمیتونم
دستمو روی خاک های مزارش کشیدم
+منم ببر پیش خودت؛نمیخوام این دنیارو بدون تو!
قاب عکسشو از کنارم برداشتم...
اشکام تندتند روی عکس میریختن،با صدای گرفتهای گفتم:پارسا
گریهام شدت گرفت و توان حرف زدن باهاش رو نداشتم،قاب عکسو به صورتم چسبوندم و آروم گفتم:خیلی دوستت دارم💔
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
۲۵ شهریور ۱۴۰۰