#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودویکم✨
#نویسنده_سنا✍
مهدی سرشو بالا گرفت و خیلی محکم گفت:هنوز چیزی معلوم نیست زنداداش!خودتونو نگران نکنید!
یهو مهشید از جاش بلند شد و با داد گفت:چی میگین آقا مهدی؟یعنی چی هنوز چیزی معلوم نیست؟هااا؟
رو کرد به من و گفت:سارا تو میدونستی پارسا توی وزارت اطلاعات بوده؟
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
مهشید با داد گفت:بگو لعنتی!میدونستی؟
دیگه نفسم بالا نمیومد!پارسا گفته بود تا آخر عمرش کسی از شغلش باخبر نمیشه،الان مهشید داشت این رازو جار میزد!
صدام میلرزید ولی سعی کردم خودمو حفظ کنم
+ار..اره...میدونس...میدونستم!
مهشید سرشو به علامت"تاسف" تکون داد و پوزخندی زد....
همینجور که از چشمهاش دونهدونه اشک سر میخورد و روی گونش جاری میشدن گفت:چرا نگفتی؟چرا نگفتی سارا؟چرا جلوشو نگرفتی؟
جلوی چیرو باید میگرفتم؟جلوی پارسا رو باید میگرفتم؟جلوی کسی که هر روز میگفت عاشق شغلشه؟کسی که روزهای اول زندگیمون میگفت"اول من و بعد شغلش؟"
سرمو گیج تکون دادم و گفتم:خودش گفت نگم
رو کردم به مهدی و گفتم:شما هم که میدونید نباید چیزی راجب شغلش به کسی بگیم،درسته؟
مهدی سرشو تکون داد و دوباره به چشمهاش اجازهی باریدن داد
نکنه...نکنه واقعا پارسا چیزیش شده؟
+پارسا چیزیش شده؟به من بگین!من میتونم تحمل کنم،به من بگین منتظرم!
مهشید با عصبانیت و خشم فریاد زد:پارسا رو کشتن!اون ماشینی که باهاش رفته بود ماموریت رو منفجر کردن!چرا اجازه دادی بره این ماموریت کوفتی که احتما زنده موندنش اینقدر کم بود؟هاااا؟چرا خودتو بدبخت کردی؟
هه!چرتوپرتایی که مهشید گفته بود همنیجور توی ذهنم دوره میشدن!
مثل دیوونه ها خندیدم!
پوزخندی زدم و روبه مهشید که دوباره با صدای بلندی گریه میکرد گفتم:شما دروغ میگین!من که میدونم شما دارین دروغ میگین!پارسا میاد،اونوقته که جواب این حرفاتونو میده!
با سرعت به سمت اتاقخواب قدم برداشتم...
همنیجور که گریه میکردم لباسهامو پوشیدم،چادرمو روی سرم انداختم و از خونه بیرون زدم...
به صالح و مهدی که همنیجور صدام میزدن توجهی نکردم و سر خیابان سوار تاکسی شدم...
مهدی و صالح دنبال ماشین میدویدن و چیزایی میگفتن که نمیشنیدم...
با صدایی که میلرزید روبه راننده گفتم:آقا میشه اینارو گم کنید؟
راننده با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چشم خواهرم
سرعتشو زیاد کرد،تا جایی که دیگه اثری از مهدی و صالح نبود...
نگاهی به خیابونی که داخلش بودیم انداختم،همون خیابونی که پارسا اعتراف کرد دوستم داره!
اشکامو که نفهمیده بودم بازم چجوری سرازیر شدن رو پاک کردم و گفتم:ممنون پیاده میشم
گوشیمو درآوردم و شمارهی پارسا رو گرفتم....
جواب بده ببین اینا چی میگن!میخوان منو بکشن؛بیا دیگه پارسا،بیا!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR