eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✨ علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد... محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد. من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم...😒😒 وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد... بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل کرد...🤗 مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم نمیکرد. وحید با شوخی بهش گفت: _قبلنا پسر خوبی بودی.😄 بالبخند گفتم: _از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.😁 همه خندیدن...😀😬😄😃😂 وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد... وحید واقعا مرد خیلی خوبیه.... هرکس دیگه ای بود و اونجوری سرد باهاش رفتار میکردن،جور دیگه ای برخورد میکرد. اون شب هم به شوخی گذشت. دوباره همه زیاد میومدن خونه بابا. دورهمی های هفتگی ما برقرار شد و با شوخی های من و وحید و محمد فضای شادی تو مهمانی هامون بود...😃😁 بالاخره بعد شش ماه خنده های وحید واقعی شده بود.منم از خوشحالی وحید، خوشحال بودم. ☺️😍 چهار ماه گذشت... ما هنوز خونه بابا زندگی میکردیم.یه شب وقتی وحید از سرکار اومد مثل همیشه من و فاطمه سادات رفتیم استقبالش.وقتی دیدمش فهمیدم میخواد بره مأموریت.اینجور مواقع نگاهش معلوم بود.😣 بعد از شام با فاطمه سادات بازی میکرد. منم آشپزخونه رو مرتب میکردم.یک ماه دیگه فاطمه سادات دو سالش میشد. وحید اومد تو آشپزخونه،روی صندلی نشست. نگاهش کردم.لبخند زد.اینجور مواقع بعدش میخواست بگه مأموریت طولانی میخواد بره. نشستم رو به روش.بالبخند طوری نگاهش کردم که یعنی منتظرم،زودتر بگو.😊 بالبخند گفت: _میدونی دیگه،چی بگم.😅 گفتم: _خب..😊 -شش ماهه ست..ممکنه بیشتر هم بشه.😊 دلم گرفت.شش ماه؟!! 😧😥به گلدون روی میز نگاه کرد و گفت: _اصلا نمیتونم باهات تماس بگیرم.😒 تعجب کردم.😟مأموریت هایی داشت که مثلا ده روز یکبار یا دو هفته یکبار تماس میگرفت ولی اینکه اصلا تماس نگیره، اونم شش ماه.داشتم با خودم فکر میکردم، نگاهش کردم.... احساس کردم وحید یه جوری شده،مثل همیشه نیست.وقتی دید ساکتم به من نگاه کرد.وقتی چشمم به چشمش افتاد اشکهام جاری شد.😢 چشمهای وحید هم پر اشک شد.😢سریع بلند شد،رفت تو اتاق.منم به رفتنش نگاه میکردم. سرمو گذاشتم روی میز و گریه میکردم...😭 خدایا یعنی وقتش شده؟..🕊 وقت رفتن وحید؟..🕊 وقت دوباره تنها شدن من؟....🕊 خدایا که هستی.پس معنی نداره. ✨*هر چی تو بخوای*✨ کمکم کن. اشکهامو پاک کردم... رفتم تو اتاق.وحید روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.گفتم: _کجایی؟😢 بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _تاحالا سابقه نداشت برای مأموریت من گریه کنی!😒 گفتم: _من چی؟..کی نوبت من میشه؟😢 -تا حالا سابقه نداشت مانعم بشی!🙁 -تا حالا سابقه نداشت بری مأموریت و بخوای که دیگه برنگردی.😣😢 با تعجب نگاهم کرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _الان هم مانعت نمیشم.همیشه دعا میکنم عاقبت به خیر بشی.شهادت آرزوی منم هست.برای منم دعا کن.😢👣 رفتم تو هال... روی مبل نشستم و فکر میکردم.به همه چیز فکر میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. -کجایی؟😊 سرمو برگردوندم،دیدم کنارم نشسته.مثل همیشه بخاطر احترام خواستم بلند بشم،دستشو گذاشت روی پام و گفت: _نمیخوام بهم احترام بذاری.تو این سه سال هزار بار بهت گفتم.😍 با شوخی گفت: _زن حرف گوش کنی نیستی ها.😁 بالبخند گفتم: _ولی زن باهوشی هستم.😌☝️ -باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.😊 چشمهاش پر اشک شد.گفت: _زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.😢 -کی مجبورت میکنه؟😢 -همونی که عشق تو رو بهم داده.💖✨ خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.😍 میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم☺️ ولی ترسیدم که... ادامه دارد... نویسنده ✍🏻بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ سارا مکث کرد و گفت:برا چی میخوای؟ سکوت کردم که سارا گفت:باشه باشه...یچیزایی رو نباید بپرسم لبخندی زدم و گفتم:اره سارا:الان میخواهیش؟ +هرچه زود تر بهتر سارا:باشه...تا ده دقیقه دیگه برات میفرستم +ممنون سارا:مواظب خودت باش +چشم،توهم سارا:خداحافظ +خدانگهدار گوشی رو قطع کردم و روی داشبورد گذاشتم،ماشین رو روشن کردم و با سرعت به سمت خونه روندم...خیلی از کارهایی که باید انجام میدادم رو انجام نداده بودم،هم پرونده‌های اداره و هم آمادگی برای سفر فردا! کلید رو توی جیبم گذاشتم و با صدای بلندی گفتم:سلام بر اهل خانه! کسی جواب نداد وارد سالن شدم که دوباره خاله رو دیدم،هنوز اینجا بودن! خیلی آروم ،طوری که خودمم نفهمیدم چی گفتم سلام کردم که خاله با اخم جوابمو داد... شوهر خاله درحال پوست کردن خیارسبز بود و همینجور که حواسش به پوست کندنش بود گفت:سلام پسرم +سلام به ملیکا سلام نکردم و همینجور وارد اتاقم شدم،در رو بستم که دوباره یاد چندساعت پیش افتادم! سرم درد میکرد و دلم میخواست برم بهشون بگم:چرا با سارای من اینجور رفتار کردین! ولی حیف... حیف...! قبل از اینکه روی تختم دراز بکشم انگشتری که سارا برام خریده بود و توی این چند ماه همدم تنهایی‌هام بود رو برداشتم و توی مشتم گذاشتم... روی تختم دراز کشیدم و به انگشتر خیره شدم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای در اتاقم اومد صاف سرجام نشستم و دستی توی موهام کشیدم +بفرمایید در اتاق باز شد و مهشید وارد شد مهشید:سلام داداش +سلام مهشید همینطور که چادرشو جلو میکشید گفت:مامان گفت بیا اونجا؛ زشته! +زشته؟من بیام اونجا که چی؟بگم خاله جان خوش‌اومدین؟ مکث کردم و گفتم:مهشید سارا داغون شد؛ داغون! مهشید با نگرانی نشست کنارم و گفت:چی گفت؟ +الکی میخنده مثلا هیچ اتفاقی نیوفتاده،من که میشناسمش...اون بخاطر من مدارا میکنه مهشید:الهی من بمیرم براش سرمو تکون دادم و سکوت کردم مهشید:مامان شب بهش زنگ میزنه از دلش در‌میاره +نه نه...اگه خاله‌فاطمه چیزی بفهمه خیلی بد میشه! مهشید:خودت به مامان بگو پس +باشه مهشید:بیا بریم پیششون،اصلا نه حرف بزن،نه نگاهشون کن...فقط بیا بشین اونجا +خستم،سرم درد میکنه مهشید با دهن آویزون گفت:باشه ... ➣@CHERA_CHADOR