#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوهشتادوششم✨
#نویسنده_سنا✍
کم کم داشتم گریه میشدم که پارسا با مهربونی گفت:اصلا هرکار دوست داری بکن،فقط زیاد به خودت فشار نیار
اشکام راه خودشونو پیدا کردن و زدم زیر گریه!
پارسا:چرا دیگه گریه میکنی؟
کنارش نشستم و گفتم:خسته شدم پارسا
پارسا دستامو گرفت و با بیتفاوتی توی چشمام زل زد...
پارسا:زود میگذره...فقط چهار ماه دیگه مونده!
همینجور که حرفشو شنیدم زدم زیر خنده!
پارسا با تعجب گفت:چی شد؟چرا میخندی؟
همینجور که میخندیدم گفتم:هیچی
پارسا یکم قلقلکم داد که از خنده رودهبر شدم!
همینجور که دستشو پس میزدم گفتم:بسه بسه!
پارسا خندید و گفت:دیگه گریه نکن مامان چاقالو!
با تعجب صاف سرجام نشستم و گفتم:من چاقالوام؟
پارسا پاهاشو روی هم انداخت و گفت:حالا که خوب نگاه میکنم میبینم زشتتر هم شدی!
با حرص فریاد زدم:چیییییی...خودتی پسرهی پرو و زشت!
از جام بلند شدم و به سمت اتاقی که قرار بود برای بچه باشه قدم برداشتم...
پارسا پشت سرم اومد و با خنده گفت:شوخی کردم!
+من جدی گفتم؛
پارسا:پسرهی پرو و زشت رو؟
روی صندلی نشستم و گفتم:اره
پارسا روی زمین کنار پام نشست و گفت:خب اگه اینجوره منم راست گفتم
بعد خیلی جدی شد و ادامه داد:هم خیلی چاق شدی هم زشتتر...اگه الان اینقدر چاق شدی چهار ماه دیگه فکر کنم مثل پاندای کونگفوکار میشی!
زد زیر خنده و دوباره گفت:زشت بودی قبلا دیگه الان زشت تر شدی...خداکنه از این بدتر نشی
با عصبانیت زل زده بودم
دلم میخواست دوباره گریه کنم!
داشت منو اذیت میکرد،چطور دلش میومد؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR