#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوهشتادوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
+بگو دیگه
پارسا همینطور که به سمت کمدلباسهامون میرفت گفت:میریم کوه!
با تعجب گفتم:کوه؟
پارسا پیرهنشو عوض کرد و گفت:بله!
روی قلهی کوه ایستادیم و منتظر به پارسا نگاه کردم؛حدودا تمام شهرو میدیدم....زیرپامون!
پارسا:خب شروع میکنم
با تعجب نگاهش کردم،میخواد چیو شروع کنه؟
توی افکار خودم غرق بودم که یهو پارسا با صدای خیلی بلندی گفت:خدایا شکرت!
منظورشو از "شروع میکنم" فهمیدم...
پارسا بازم با صدای بلندی فریاد کشید وگفت:چون سارا رو دارم شکرت!
لبخندی زدم و سویشرتمو بیشتر دور خودم پیچیدم
پارسا بازم با صدای بلندی فریاد کشید:چون سالمه شکرت!
از دیدن پارسا توی این موقعیت خندیدم...موهای خوشفرمش توی صورتش ریخته بودند و باد اونهارو جابهجا میکرد
پارسا نگاهم کرد و گفت:تو نمیخوای خداروشکر کنی؟نمیخوای بابت نعمتی که بهت داده شکرش کنی؟
یکم ازش فاصله گرفتم و سعی کردم با صدای بلندی بگم:خدایا شکرت
بعد با صدای آرومی گفتم:بابت همهچیز!
پارسا خندید و همونجا نشست...
به سمتش رفتم و کنارش نشستم...
پارسا دستاشو دور شونههام حلقه کرد و با خنده گفت:هنوز خالی نشدم!دلم میخواد از خوشحالی جیغ بکشم!
خندیدم و سرمو روی شونش گذاشتم
پارسا ادامه داد:خوشبختی ما دیگه دو برابر شد!
+اره
پارسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:سردته؟
+یکم
پارسا:من گرممه!
دستشو از دور شونههام جدا کرد و لباس گرمشو از تنش جدا کرد؛اونو روی شونههام انداخت و با لبخند گفت:سرما میخوری مامان کوچولو!
بیشتر از اینکه پسوند"مامانکوچولو"رو برام استفاده کرده خوشحال شم؛نگران این شدم که نکنه سرمابخوره!
+پارسا اذیت نکن،بپوشش
پارسا ابروهاشو بالا انداخت و گفت:اسمشو چی بذاریم؟
با تعجب نگاهش کردم...
پارسا ادامه داد:اگه دختر بود من انتخاب میکنم؛اگه پسر بود تو انتخاب کن،باشه؟
سرمو تکون دادم و گقتم:باشه
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR