#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدوپانزدهم✨
بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم...
حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه.😔🙁
همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم...
خیلی عصبانی بود.😠بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده ش آسیب بزنن.
بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن...
همه فهمیده بودن کارش #خیلی_سخت و #خطرناکه ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد...
علی هم خیلی عصبانی😡 و ناراحت😞 بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد.😊آقاجون هم شرمنده بود.
ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من...
خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت:
_وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم.😒😣
-کدوم فیلم؟😳
-فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن.😔
با تعجب گفتم:
_مگه فیلم گرفته بودن؟!!😳😨
حاجی تعجب کرد
-مگه شما نمیدونستین؟!!😳😕
-وحید هم دیده؟؟!!!!!😳😰
-آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن.😒
وای خدا...بیچاره وحید....😥😣
خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم.
-دخترم،شما از وحید خبر دارین؟😒
-نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده.😔
-پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده.هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت.😒
همون چیزی که ازش میترسیدم.
-شما با استعفاش چکار کردین؟😥
-هنوز هیچی.😔
-به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟😥
-وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و...😒
سکوت کرد.
-حمایت من؟😒
-درسته.😒
-من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد،حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن.😒
-آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم.😒
-من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه.😞
-زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد،شرمنده ست. شما برو سراغش.😔
-شما میدونید کجاست؟😒
-به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع).🕌🕊سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحی ش اصلا خوب نیست...😔نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی....😣
من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش...
تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... 😒☝️
من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه...
دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این #امتحان ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید.خودتون رو برای روزهای #سخت_تر آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی #مانع انجام وظیفه ش نشه.😒
مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید #همراه وحید باشید.😊
حاجی بلند شد و گفت:
_من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه.
صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید...
نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.😊از بابا خواستم همراه من بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد.☺️❤️
بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد.😊👌
وقتی هواپیما پرواز کرد. بابا گفت:
_زهرا😊
-جانم بابا☺️
با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:.....
ادامه دارد...
نویسنده ✍🏻بانو مهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوپانزدهم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا نگاهم کرد و دوباره روی تخت نشست،کتاب رو برداشت و دوباره شروع کرد به خوندنش...
کنارش نشستم و گفتم:الان این چیه داری میخونی؟
پارسا:کتاب
+میدونم کتابه،چرا میخونی؟
پارسا:همینجوری
+پارسااا!
فکر کردم مثل دفعه های قبل میگه"جانم یا جاندلم"
پارسا خیلی سرد و جدی گفت:بله؟
وا رفته نگاهش کردم و گفتم:ناراحت نباش دیگه،من یچیزی گفتم
پارسا:ناراحت نیستم
+پس چرا اخم کردی؟
پارسا همینجور که صفحههای کتاب رو ورق میزد گفت:اخم نکردم
روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم
+قهر نباش جون من
پارسا چیزی نگفت و دوباره صفحهای رو ورق زد...
از جام بلند شدم و روی پاش نشستم،دستمو توی موهاش کردم و بهمشون ریختم...
پارسا:نکن!
همینجور که موهاشو صاف میکردم تا دوباره بهمشون بریزم گفتم:تا آشتی نشی ولت نمیکنم
پارسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:قهر نیستم
موهاشو دوباره مرتب و صاف کردم و گفتم:من الان دوست دارم موهاتو بهم بریزم؛مشکلی داری؟
پارسا سرشو تکون داد و خندید
پارسا:نکن دختر!
مثل بچه ها گفتم:حال میده
پارسا خندید و گفت:بریم یه چیزی بخوریم؟
+چی بخوریم؟ماکارانی شور؟
پارسا:لازانیا داری؟
+فکر کنم مامان خریده
پارسا:برو نگاه کن ببین هست یا نه
+باشه
در کابینت رو باز کردم...
با صدای بلند و با ذوق گفتم:دیدم پارسا؛دیدم!
پارسا از اتاق بیرون اومد و گفت:خب،سرآشپز پارسا وارد میشود!
خندیدم و گفتم:بلدی درست کنی؟
پارسا:یاد میگیرم
ابروهامو بالا دادم و گفتم:من بلدم
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR