#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا:من میرم پیش مامان،تو بیا
+باشه
وقتی پارسا از اتاقم بیرون رفت از روی تخت بلند شدم و چشمامو ماساژ دادم،میدونستم مثل همیشه موهام ژولیپولی شدن و قیافم خیلی خنده داره!
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و به صورتم اب زدم از اتاقم بیرون اومدم...
بلند سلام کردم که مامان جوابمو داد
+بابا و صالح کجان؟
مامان:صالح که دانشگاه،بابات هم سرکار
نشستم پشت میز و گفتم:اها
+مامان؟
مامان همینجور که مینشست پشت میز گفت:جانم؟
+واقعا لازمه بریم از فامیل خداحافظی کنیم؟
مامان:نفیسه گفت ظهر خواهرشو برا ناهار دعوت کرده خونشون،خب توهم با پارسا برو
با این حرفش لقمه پرید توی گلوی پارسا و به سرفه زدن افتاد...
+چی شد؟
مامان:سارا آب بیار
پارسا دستشو بلند کرد و گفت:نه بشین،خوبم
+چت شد؟
پارسا بدون توجه به سوالم روبه مامان گفت:خالم؟کدوم؟
مامان:خاله مریمات
پارسا سرشو انداخت پایین و لیوان چای رو توی دستش فشرد
به مامان گفتم:عه...مگه پارسا خاله مریم هم داره؟
مامان:منم نمیدونستم،امروز نفیسه گفت
پارسا:خاله چندساله که از این جا رفته، شاید سالی یک بار تلفنی با مامان صحبت کنه،همین!
کنجکاو شدم
+چرا؟
پارسا:دعوای خونوادگی،فقط اینبار همهی این ها تقصیر دخترش بود
+خب سر چی؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:من!
با تعجب گفتم:چی؟
پارسا:ولش کن مهم نیست
+باشه
بعد از چند دقیقه گفتم:خب میخوای من نیام؟
پارسا:نه...تو باید بیای
حرفای پارسا خیلی عجیب بودن،نفهمیدم چرا وقتی اسم خالهمریمشو شنید اینقدر عصبانی شد!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR