eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✨ با هم ✨نمازشب🌌✨ خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده.👌 یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.😑 منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟🙁 -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.😐 -با من چکار داره؟😟 -نمیدونم.😕 -مجبورم؟😟 -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم.😠✋ -باشه.هروقت بگی میام.😊 -پس آماده شو.😊 تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟😊 -خیالت راحت.😍 میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید☺️ نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟😅 -نه،شاید چیز مهمی بگه.😎☝️ -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟😅🙈 یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم.😉 بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم.😟یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.😅لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید.😊 لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.😕 بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟😊 لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام.😐 تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟😟 -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟😧🙁 دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟🤔 -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.🙁 -تو خدا رو قبول داری؟😊💖 -نه.😕 - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.👌هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره جواب میدم. -از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟🙄 -وقتی کسی رو خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟😊 با اشاره سر تأیید کرد.😔 -برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.😊 با شیطنت نگاهم کرد و گفت: _مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟😏 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.😊☝️ لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.😅به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم: _مهمترین فرد زندگی من . رو هم چون خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.😊 -چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟😟😕 بالبخند نگاهش کردم. -اولش ناراحت شدم... مکث کردم و بعد گفتم: _هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.😏 -چرا؟😟 -وحید بخاطر منافعی که یقینا مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که انجام نده.😎☝️ -خب میتونسته تو اون فضا نباشه.😕 -گفتم که حتما بوده.👌 -میتونسته نگاه نکنه.🙄 -بعضی گناه ها .☝️ -یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟😧😳 -خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید مهمه.اگه میکرد کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من هم شده.👌 -یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..😳 نذاشتم حرفشو ادامه بده.... ادامه دارد... نویسنده ✍🏻بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ سوار ماشین شدیم و پارسا بدون هیچ حرفی ماشین رو راه انداخت... کمی که گذشت فهمیدم راه خونه رو نمیره +کجا میریم؟ پارسا:گفتم که +نگفتی پارسا:گفتم میریم دور دور لبخندی زدم و گفتم:اها پارسا:مگه قرار نبود به کارها و حرفاشون بی‌توجه‌ باشی؟ با بغض و صدای بلندی گفتم:مگه من سنگم که هرچی گفتن نادیده بگیرم؟ پارسا نگاه پرغمی بهم انداخت و سکوت کرد... چند دقیقه بعد دوباره به پارسا نگاهی انداختم،آفتاب توی صورتش میتابید و باعث شده بود اخم کنه! مثل بچه ها گفتم:پارسایی؟ پارسا:هوم؟ +الان با من قهری؟ پارسا:نه...همش تقصیر من بود نباید می‌آوردمت خونمون +خب پس چرا اخم کردی؟ پارس خندید و گفت:بخاطر افتابه! +الان کجا میریم؟ پارسا:تو بگو کمی فکر کردم و گفتم:بریم بیمارستان،کلید خونه‌رو از مامان بگیریم بعد منو ببر خونه،بخدا خستم! دوست نداشتم از پیشم بره ولی مهم این بود که مامان نفیسه و مهشید الان به کمکش نیاز داشتن! پارسا:امر دیگه‌ای ندارید بانو؟ ابروهامو بالا دادم و گفتم:نه...فعلا همین پارسا خندید و گفت:از دست تو! [پارسا] وقتی خاله اونجور زد تو گوش سارا دلم میخواست بمیرم! با یادآوری چند دقیقه قبل دوباره ناراحت شدم و دستام از عصبانیت میلرزیدن،خدا خدا میکردم سارا نبینه! سارا:میشه تند تر بری؟ +چرا؟ سارا:خب خسته شدم +از من؟ سارا لبخندی زد و گفت:اره...از دستت بدجور خسته شدم،کی میری؟ میدونستم داره شوخی میکنه ولی بازم گفتم:فردا باید برم ماموریت،ممکنه دیگه هیچ وقت برنگردم با این حرفم سارا نگاهم کرد و با صدایی که میلرزید گفت:شوخیه مسخره‌ای بود بازم به شوخی گفتم:راست گفتم! سارا:خیلی بدی! سرشو چرخوند به سمت پنجره و خیلی آروم گفت:دیگه از این حرفا نزن! متاسفم ولی شوخی نبود! سارا با صدای نسبتا بلندی گفت:حرف نزن پارسا!دوست داری با احساسات من بازی کنی؟ دستامو به نشونه‌ی تسلیم بالا آوردم و گفتم:باشه باشه...چرا داد میزنی؟؟ سارا نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت:لطفا لطفا لطفا دیگه منو با این شوخی‌هات اذیت نکن،باشه؟ +باشه سارا چشماشو بست و گفت:خوبه +حالا چرا اینقدر ناراحت شدی؟بابا یه شوخی بود فقط سارا:یه شوخی مسخره!فکر کردن به اینکه یه روز نباشی منو تا پای مرگ میبره! ... ➣@CHERA_CHADOR