eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✨ خنده ای کرد و گفت: _آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜 مثلا اخم کردم: _درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠 هلش دادم سمت در و گفتم: _برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄 -آها!! داداش خوب!!😁 قبل از اینکه درو باز کنه گفت: _زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒 -بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉 -باشه.خودت خواستی.😎 رفت تو هال.... من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم. چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال. حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم: _تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟ -بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊 وحید خواب بود... کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی لبخند بزنه اخم برام مهم نیست. داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم. تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت: _بگیر بخواب خانم جان.😴 فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت: _زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴 میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت: _چرا میزنی؟!!😁 -بیداری؟!!😳 بالبخند گفت: _نخیر خواب بودم.بیدارم کردی. -داشتی میخندیدی!☹️ -اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍 -شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳 -إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁 لبخند زدم.گفتم: _جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️ -آره واقعا.باور کن. بالبخند نگاهم میکرد.گفتم: _وحید خیلی دوست دارم...خیلی خندید و گفت: _اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌 -کی گفتم؟!!😳 -با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉 باهم خندیدیم... 😂😁 صبح داشت میرفت بهم گفت: _به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️ -چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃 لبخند زد و گفت: _آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁 داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم: _برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅 جدی گفت: _یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁 -باشه. ساعت شش🕕 بود وحید رفت... ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت: _سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا. -چرا؟ -چون نباید تنها بمونی. -کی گفته تنهام؟😳 -آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐 خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم: _چشم..... 😁 ادامه دارد... نویسنده ✍🏻بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ نیشگونی از پاش گرفتم که آخش در اومد و آخش در اومد،خاله مشکوک گفت:چی شد؟ پارسا همینجور که دستمو کنار میزد گفت:هیچی همه مشغول غذا خوردن بودن که پارسا اروم دم گوشم گفت:منم میرسم خانوم کوچولو اروم تر از خودش گفتم:برو بابا پارسا با صدای رسایی گفت:شنیدم چی گفتی! بابا اسماعیل:درباره‌ی چی حرف میزنین؟ هول شدم و گفتم:هی...هیچی شما شامتونو بخورین بابا اسماعیل سرشو تکون داد و دوباره مشغول غذا خوردن شد تا اخر شام کسی چیزی نگفت و پارسا با چشم و ابرو بهم میفهموند"دارم برات"! فکر نمیکردم اینقدر درد داشته باشه هرچند صالح همیشه تا پای گریه کردن میرفت... از جام بلند شدم و گفتم:خاله ممنون،خیلی خوشمزه بود خاله:نوش جونت عزیزم +پارسا بریم؟ پارسا:اره بریم...مامان چیزی بیرون نمیخوای؟ خاله:میموندین خب +نه ممنون پارسا سوییچ ماشینشو برداشت و روبه من با اشاره به در فهموند"بریم" بعد از اینکه از مهشید،مامان و بابا خداحافظی کردیم از در واحد بیرون اومدیم که پارسا گفت:چی کار میکردی؟ گیج گفتم:کاری نکردم پارسا:که نکردی؟ منظورشو فهمیدم ولی بازم گفتم:بله وقتی نشستیم توی ماشین ،پارسا با التماس گفت:سارا تورو خدا +تورو خدا،چی؟ پارسا:تورو خداااا +چیییی؟ پارسا:لطفا لطفا نه من،هیچکسو اینجور نیشگون نکن! خندیدم و گفتم:اها،پس برا اینه که التماس میکنی پارسا:اصلا من اونموقع نفسم رفت سارا سرشو چسبوند به فرمون و گفت:صالح چی کشیده تو این چند سال از دست تو نیشگون آرومی از دستش کشیدم که پارسا گفت:آخ...نکن سارا خندیدم و گفتم:الان این درد داشت؟ پارسا:اره بخدا خیلی بد کبود میشه جاش +خب پس از این به بعد به حرفم گوش کن تا ببینم چی میشه...خب؟ پارسا دهنشو کج کرد و گفت:باشه +حالا شد توی راه خونه بودیم که یهو گفتم:اسم منو چی سیو کردی پارسا؟ پارسا:اول تو بگو؛چی سیو کردی؟ +پارسا‌ دیگه پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:منم اسمتو سارا سیو کردم... همون موقع گوشیش زنگ خورد،اسم "مامان نفیسه"روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی میکرد... +جواب نمیدی؟ پارسا:بزنم کنار بعد +نمیخواد،بزنم روی آیفون؟ پارسا:بزن زدم.... پارسا:جانم مامان؟ مامان‌نفیسه:پارسا داری میای در مغازه آقا محسن یک کیلو نخود بخر پارسا:چشم...امر دیگه؟ مامان‌نفیسه:دیگه هیچی،خداحافظ پارسا:خدانگهدار .... ➣@CHERA_CHADOR