#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدویکم✨
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄
-آها!! داداش خوب!!😁
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒
-بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉
-باشه.خودت خواستی.😎
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی #وحید لبخند بزنه اخم #هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.😴
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴
میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!😁
-بیداری؟!!😳
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!☹️
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳
-إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌
-کی گفتم؟!!😳
-با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉
باهم خندیدیم... 😂😁
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁
-باشه.
ساعت شش🕕 بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟😳
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐
خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم..... 😁
ادامه دارد...
نویسنده ✍🏻بانو مهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدویکم✨
#نویسنده_سنا✍
نیشگونی از پاش گرفتم که آخش در اومد و آخش در اومد،خاله مشکوک گفت:چی شد؟
پارسا همینجور که دستمو کنار میزد گفت:هیچی
همه مشغول غذا خوردن بودن که پارسا اروم دم گوشم گفت:منم میرسم خانوم کوچولو
اروم تر از خودش گفتم:برو بابا
پارسا با صدای رسایی گفت:شنیدم چی گفتی!
بابا اسماعیل:دربارهی چی حرف میزنین؟
هول شدم و گفتم:هی...هیچی شما شامتونو بخورین
بابا اسماعیل سرشو تکون داد و دوباره مشغول غذا خوردن شد
تا اخر شام کسی چیزی نگفت و پارسا با چشم و ابرو بهم میفهموند"دارم برات"!
فکر نمیکردم اینقدر درد داشته باشه هرچند صالح همیشه تا پای گریه کردن میرفت...
از جام بلند شدم و گفتم:خاله ممنون،خیلی خوشمزه بود
خاله:نوش جونت عزیزم
+پارسا بریم؟
پارسا:اره بریم...مامان چیزی بیرون نمیخوای؟
خاله:میموندین خب
+نه ممنون
پارسا سوییچ ماشینشو برداشت و روبه من با اشاره به در فهموند"بریم"
بعد از اینکه از مهشید،مامان و بابا خداحافظی کردیم از در واحد بیرون اومدیم که پارسا گفت:چی کار میکردی؟
گیج گفتم:کاری نکردم
پارسا:که نکردی؟
منظورشو فهمیدم ولی بازم گفتم:بله
وقتی نشستیم توی ماشین ،پارسا با التماس گفت:سارا تورو خدا
+تورو خدا،چی؟
پارسا:تورو خداااا
+چیییی؟
پارسا:لطفا لطفا نه من،هیچکسو اینجور نیشگون نکن!
خندیدم و گفتم:اها،پس برا اینه که التماس میکنی
پارسا:اصلا من اونموقع نفسم رفت سارا
سرشو چسبوند به فرمون و گفت:صالح چی کشیده تو این چند سال از دست تو
نیشگون آرومی از دستش کشیدم که پارسا گفت:آخ...نکن سارا
خندیدم و گفتم:الان این درد داشت؟
پارسا:اره بخدا خیلی بد کبود میشه جاش
+خب پس از این به بعد به حرفم گوش کن تا ببینم چی میشه...خب؟
پارسا دهنشو کج کرد و گفت:باشه
+حالا شد
توی راه خونه بودیم که یهو گفتم:اسم منو چی سیو کردی پارسا؟
پارسا:اول تو بگو؛چی سیو کردی؟
+پارسا دیگه
پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:منم اسمتو سارا سیو کردم...
همون موقع گوشیش زنگ خورد،اسم "مامان نفیسه"روی صفحهی گوشی خودنمایی میکرد...
+جواب نمیدی؟
پارسا:بزنم کنار بعد
+نمیخواد،بزنم روی آیفون؟
پارسا:بزن
زدم....
پارسا:جانم مامان؟
ماماننفیسه:پارسا داری میای در مغازه آقا محسن یک کیلو نخود بخر
پارسا:چشم...امر دیگه؟
ماماننفیسه:دیگه هیچی،خداحافظ
پارسا:خدانگهدار
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR