eitaa logo
درونِ ماه
296 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ پارسا دستشو گذاشت روی زنگ خونه مامانش اینا و روبه‌ من گفت:سارا مراقب باش گیج گفتم:مراقب چی؟ پارسا سرشو کج کرد و گفت:همین شغلم دیگه!الان که توهم فهمیدی باید ببینم اداره راهم میدن یا نه! شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:شرمنده پارسا خندید و گفت:شوخی کردم بابا!مهم نیست،فکرتو مشغول نکن در باز شد و فرصت نشد جوابشو بدم... همین که به واحد پارسا اینا رسیدیم خاله اومد بیرون و منو توی اغوشش کشید و گفت:الهی من دورت بگردم...چقد دلم برات تنگ شده بود...چقد لاغر شدی،حالت خوبه؟ همینجور که ریز ریز میخندیدم گفتم:ممنون...خوبم پارسا:عـه....مامان جان حاله منم خوبه خاله بدون توجه به پارسا دوباره گفت:بیا تو،بیاتو بشین خسته شدی به پارسا نگاهی انداختم که جلوی دهنشو گرفته بود و میخندید... خندم گرفته بود ولی نمیشد خندید،به هرحال زشت بود دیگه! هنوز واسه‌ی شام خیلی زود بود ولی من داشتم از گرسنگی میمردم!نگاهی به پارسا انداختم که دیدم گرم صحبت کردن با مهشید! آروم زدم بهش که نگاهم کرد و آروم گفت:چی؟ سرمو به گوشش نزدیک کردم که مهشید گفت:من برم،الان میام فهمیدم گند زدم بخاطر همین گفتم:نه نه...میخواستم به پارسا بگم میخوام برم کمک مامان،همین! مهشید بی‌خیال شد و گفت:اها... فکر نمیکردم به همین سادگی باور کنه،میخواستم از جام بلند شم که پارسا دستشو گذاشت رو پامو خیلی آروم با دندون های به هم چسبیده گفت:بشین!خودم میرم کمک مامان "بشین"رو خیلی محکم گفت و از جاش بلند شد و رفت...! مامان بلند از توی اشپزخونه گفت:پارسا بشین منم الان میام پسرم پارسا چیزی نگفت و با چشم و ابرو بهم فهموند بشین تا بیام... خاله رفت توی اتاقش که فهمیدم پارسا توی اشپزخونه تنهاست‌،از جام بلند شدم و به مهشید گفتم:من برم پیش پارسا مهشید:باشه .... ➣@CHERA_CHADOR