#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
سوار ماشین که شدیم کولر ماشین پارسا رو روشن کردم و با غرغر گفتم:گرمه خداااااا
پارسا خندید و گفت:بستنی پایهای؟
سرمو کج کردم و گفتم:بدجور
پارسا ماشینو روشن کرد و گفت:پیش به سوی بستنی
+میگم پارسا؟
پارسا:جانم؟
+ای خدااااا....پارسا اینطوری میگی من نمیتونم راحت حرف بزنم!
پارسا خندید و گفت:چی بگم؟بله؛خوبه؟
فکر کردم،دیدم جانم بهتراز بلهست...دهنمو کج کردم و گفتم:نه...همون بهتره!
پارسا:خب؟چی میخواستی بگی؟
+پارسا تو فهمیدی کی cd هارو داخل کیفم گذاشته؟
پارسا سرعت ماشین رو زیاد کرد و گفت:به موقعش میفهمی!
با لب و لوچه،ی آویزون گفتم:باشه
پارسا:ناراحت نشو دیگه...نباید بگم!
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:باشه
پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:حالا شد
نتونستم دوباره طاقت بیارم و گفتم:کار دانیال بود؟
پارسا دوباره به سرعتش افزود و گفت:نه!
رو کردم بهش و گفتم:پس چی؟
پارسا:سارا!
+چی خب؟باید بدونم کی این بلا رو سرم آورده!
پارسا:گفتم که...به موقعش میفهمی
بازم با یه دندگی گفتم:پس کار دانیال بوده!
پارسا زد کنار خیابون و گفت:سارا یه بار گفتم نبود یعنی نبود،فهمیدی؟
سرمو به اجبار تکون دادم و گفتم:بله
پارسا:لطفا دیگه نپرس،دنبالشم نرو...باشه؟
+باشه
پارسا:ممنون
لبخند کج و کوله ای زدم و چیزی نگفتم
توی سکوت رسیدیم به همون مغازهای که یک بار با پارسا اومده بودیم،همونجا که برام آب انار خرید و به زور به خوردم داد...با یادآوری اونروز لبخندی روی لبم اومد که از چشم پارسا دور نموند و گفت:ای کلک!حالا چی میخوری؟
چشمامو بستم و باز کردم و گفتم:فرقی نداره
پارسا:نکنه دوباره میخوای آب انار بخرم؟هوم؟؟بگو دیگه سارا
نگاهش کردم و با ذوق گفتم:هرچی تو بخوری منم میخورم
پارسا:پس بشین میام
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR