#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به صورت مهربونش خیره شدم...
اینقدر موهاشو بهم ریختم و دوباره صاف و مرتبشون کردم که چشماشو کم کم باز کرد و گفت:نکن کوچولو!
خندیدم و گفتم:پارسا برو به پرستار بگو بیاد دیگه!
پارسا سرشو از روی دستم بلند کرد و نگاهم کرد،خواست چیزی بگه که گفتم:البته اگه خودت نمیخوای از دستم جداش کنی!
پارسا خندید و گفت:نه...الان میرم
لبخندی زدم و گفتم:برو دیگه
پارسا با اخمی ساختگی گفت:میرم!
+برو!
پارسا خندید و گفت:چشم رفتم!
+برو
پارسا از روی صندلی بلند و گفت:رفتم بابا رفتم!
+برو
پارسا:سارااااا
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:بله؟
پارسا چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت...
کنجکاو شده بودم ببینم کی cd های ضدانقلابی رو توی کیفم گذاشته،چرا اینقدر با برنامه ریزی دقیق؟یعنی از عمد بوده و کسی اتفاقی اینکارو نکرده؟
ذهنم درگیر شده بود و باید از پارسا بپرسم،حتما اون میدونه به هرحال اون منو از اون اتاق تاریک و ترسناک نجات داده
پارسا با یه پرستار وارد اتاق شدن که پرستار با لبخند گفت:حالت خوب شد؟
جوابشو با لبخند دادم و گفتم:خوب شد!
پرستار:خب خداروشکر...سرمت هم که تموم شد
کلا از سرنگ و آمپول میترسیدم و بخاطر همین چشمامو بستم و گفتم:اره
پرستار:میترسی؟
چشمامو آروم باز کردم و گفتم:نه...مگه بچم؟
پرستار چیزی نگفت و مشغول جدا کردن سرم از دستم شد...
نگاهی به پارسا انداختم که دست به سینه ایستاده بود و با لبخند به صورتم نگاه میکرد...
وقتی پرستار کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت و همزمان با بیرون رفتنش پارسا گفت:آماده شو بریم
از جام بلند شدم و گفتم:من آمادهام بریم
پارسا به سمت جالباسی رفت و چادرمو برداشت،به سمتم اومد و چادرمو دستم داد و گفت:همین الان بریم خونه مامان اینا؟
+الان؟مگه ساعت چنده؟
پارسا به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت:پنجه!
+اووووووو...چقد زود گذشت
آروم گفتم:با تو کلا زود میگذره
انگار پارسا شنید و گفت:با توام!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR