eitaa logo
درونِ ماه
296 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ ‌ نفس عمیقی کشیدم و دوباره به صورت مهربونش خیره شدم... اینقدر موهاشو بهم ریختم و دوباره صاف و مرتبشون کردم که چشماشو کم کم باز کرد و گفت:نکن کوچولو! خندیدم و گفتم:پارسا برو به پرستار بگو بیاد دیگه! پارسا سرشو از روی دستم بلند کرد و نگاهم کرد،خواست چیزی بگه که گفتم:البته اگه خودت نمیخوای از دستم جداش کنی! پارسا خندید و گفت:نه...الان میرم لبخندی زدم و گفتم:برو دیگه پارسا با اخمی ساختگی گفت:میرم! +برو! پارسا خندید و گفت:چشم رفتم! +برو پارسا از روی صندلی بلند و گفت:رفتم بابا رفتم! +برو پارسا:سارااااا لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:بله؟ پارسا چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت... ‌ کنجکاو شده بودم ببینم کی cd های ضدانقلابی رو توی کیفم گذاشته،چرا اینقدر با برنامه ریزی دقیق؟یعنی از عمد بوده و کسی اتفاقی اینکارو نکرده؟ ذهنم درگیر شده بود و باید از پارسا بپرسم،حتما اون میدونه به هرحال اون منو از اون اتاق تاریک و ترسناک نجات داده پارسا با یه پرستار وارد اتاق شدن که پرستار با لبخند گفت:حالت خوب شد؟ جوابشو با لبخند دادم و گفتم:خوب شد! پرستار:خب خداروشکر...سرمت هم که تموم شد کلا از سرنگ و آمپول میترسیدم و بخاطر همین چشمامو بستم و گفتم:اره پرستار:میترسی؟ چشمامو آروم باز کردم و گفتم:نه...مگه بچم؟ پرستار چیزی نگفت و مشغول جدا کردن سرم از دستم شد... نگاهی به پارسا انداختم که دست به سینه ایستاده بود و با لبخند به صورتم نگاه میکرد... وقتی پرستار کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت و همزمان با بیرون رفتنش پارسا گفت:آماده شو بریم از جام بلند شدم و گفتم:من آماده‌ام بریم پارسا به سمت جالباسی رفت و چادرمو برداشت،به سمتم اومد و چادرمو دستم داد و گفت:همین الان بریم خونه مامان اینا؟ +الان؟مگه ساعت چنده؟ پارسا به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت:پنجه! +اووووووو...چقد زود گذشت ‌آروم گفتم:با تو کلا زود میگذره انگار پارسا شنید و گفت:با توام! ...‌ ➣@CHERA_CHADOR