#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هشتادویکم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا تقه ای به در اتاق پرو زد و گفت:ساراخانم!
+بله؟
پارسا:درو باز نمیکنی؟
+چرا چرا...الان
درو باز کردم که پارسا نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:چقد بهت میاد!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون
پارسا:بچرخ
چرخیدم که پارسا بشکنی زد و گفت:اینه!در بیار برم حساب کنم
+نه ممنون...خودم حساب میکنم
پارسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟
+گفتم خودم حساب میکنم
پارسا خندید و گفت:پس من چیکارم؟
لبخندی از اعماق وجود زدم...امروز بهترین روز زندگیم بود،با هر لبخند پارسا میمردم و زنده میشدم!
بعد از اینکه چادرمو پوشیدم از اتاق پرو بیرون اومدم که پارسا گفت:سارا بیا
رفتم کنارش ایستادم و گفتم:هوم؟
پارسا دست گذاشت روی دوتا روسری و گفت:بنظرت کدومشو برا مهشید بخرم؟
مثل بچه ها حسودیم شد و گفتم:هر کدوم خودت دوست داری!
پارسا دستشو گذاشت روی همون روسریای که چشممو گرفته بود و پولشو حساب کرد...
وقتی از در مغازه بیرون اومدیم پارسا دستمو گرفت...با انگشت شصتش روی دستمو نوازش میکرد...داشتم ذوق مرگ میشدم که گفت:بستنی بخوریم؟
میخواستم بگم نه...شاید همهی اینا یه خواب بود،یه رویا...اگه بستنی میخوردم سردیه بستنی منو از خواب بیدار میکرد و من حسرت دیدن دوبارهی همچین خوابیو باید به گور میبردم...
ایستادم که پارسا هم ایستاد
پارسا:چیزی شده؟
+اره
پارسا با ترس گفت:چی شده؟
+من خوابم؟
پارسا:یعنی چی؟
+من خوابم؟
پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!حالا بریم بستنی بخوریم؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR