eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . . همونطور که من گفته بودم نظر زینب مثبت بود😝 قراره آخره هفته بریم خواستگاری دایی ایناهم اومدنشون یه مدت عقب افتاده نمیدونم چرا ☹️ کلی ذوق اومدن همبازیمو کردم حالا نمیان🙁 . . . دورا دور از حال حسن و هدیه و مامانشم باخبرم خداروشکر حالشون خوبه زندگیشون بهتر از قبله حتما باید یه روز برم بهشون سربزنم . . . امروزم مثل روزای گذشته برنامه خاصی برای بیرون رفتن ندارم این روزا سعی میکنم بیشتر وقتمو تو خونه بگذرونم برای خودم باشم بيشتر وقتمو برای کتاب خوندن میزارم کتابای مذهبی یه سریاشو حسین بهم داده چندتاشم خودم خریدم باخوندن این کتابا هر روز از انتخاب راهم خوش حال تر میشم و افسوس برای گذشته از دست رفتم . . بابا و حسین رفتن سرکار مامانم رفته جلسه و من تنهای تنهاااااا😄 یه چرخی تو آشپزخونه زدم بیینم چی برای خوردن پیدا میشه زیر کتری رو روشن کردم اب جوش اومد یه شکلات داغ برای خودم درست کردم😋😋😋با کیک شکلاتی😅 گوشیمو برداشتم ببینم چه خبره قبلا خیلی اینترنت میخریدم و همش آنلاین بودم 😂😂 الان خیلی بهتر شدم تلگراممو باز کردم اووووه چقدر چت تو گروه دوستام کلی پیام اومده بوود یه سری هم پیامای کانالایی که عضوشون بودم فاطمه هم بهم پیام داده 😍 یکم با فاطمه چت کردم چقدر دلتنگش شدم وای فسقلیه نازش . . چند تا پیامم تو گروه برای بچه ها گذاشتم😄😄😄 حسابی ازم شاکین که نیستم هییی دوست دارم همراهیشون کنم آ ولی بحثاشون دیگه جذبم نمیکنه که هیچ کلافمم میکنه😐 بخاطر همین صحبتی پیدا نمیکنم بزنم باهاشون . . فقط با سپیده اونم درحد حالو احوال انگار اونم متوجه شده نباید درباره موضوعات دیگه بامن صبحت کنه وعلایقم تغییر کرده فقط حال همه میپرسیم😄😄 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!بریم بستنی بخوریم؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اره بریم وارد بستنی فروشی شدیم که پارسا گفت:چی میخوری؟ +فرقی نداره پارسا:پس بشین من میام خیلی عجیب بود،همه چیز عجیب بود...چیشد که اینقدر عوض شد؟نمیفهمم خدا نمیفهمم! با انگشتام روی میز خط های فرضی میکشیدم که پارسا اومد و نشست روبه‌روم... دلمو زدم به دریا و گفتم:پارسا! پارسا نگاهشو از یخ در بهشت ها گرفت و گفت:بله؟ +تو منو دوست داری؟ پارسا از سوالم جا خورد ولی زود گفت:چرا میپرسی؟ +خب...خب تو تغییرکردی...تو قبلا اصلا نگاهمم نمیکردی! پارسا با خونسردی گفت:نگاه کردن به نامحرم اصلا خوب نیست،ولی... زود گفتم:ولی چی؟ پارسا زل زد تو چشمام و گفت:خودت اگه جای من بودی اینکار میکردی سارا +منظورتو نمیفهمم پارسا:خب من یه بار قبلا ازت خاستگاری کردم خندیدم و با تعجب گفتم:کِی؟ پارسا:سارا خودتو نزن به اون راه...هرکسی هم بجای من بود کسی که یک بار بهش جواب منفی داده رو نگاه نمیکرد،چرا؟چون کمی فکر کرد و گفت:نمیشد دیگه نمیشد! با بهت بهش خیره شدم و گفتم:من اصلا نمیدونم درباره‌ی چی حرف میزنی! پارسا:سارا! +خب من واقعا نمیدونم داری چی میگی! پارسا:واقعیت!یکی دوماه قبل از کنکور من ازت خاستگاری کردم،ولی تو بدون اینکه منو ببینی جواب رد دادی! کمی فکر کردم که یاد اون روز افتادم.... اون روز که صالح بعد از چند وقت اومد پیشمون و گفت"برات خاستگار اومده....برو درستو ادامه بده" عصبی خندیدم و گفتم:چی میگی؟من نمیدونستم اون تویی!چرا بابا نگفت تویی؟چرا مامان نگفت؟چرا صالح نگفت! عصبی از جام بلند شدم که پارسا هم از جاش بلند شد... پارسا:کجا میری؟ با بغض گفتم:پارسا بذار برم...میخوام تنها باشم از کنارش رد شدم و از مغازه بیرون رفتم... کم کم داشت شب میشد ولی من نمیتونستم با هیچی کنار بیام...چرا صالح گفت نمیشناسش؟چرا کسی چیزی به من نگفت؟چرا؟ گریه میکردم و با خودم حرف میزدم...نمیدونم چرا با اینکه فهمیده بودم پارسا هم منو دوست داره ولی خوشحال نشده بودم! رهگذران با تعجب چیزی میگفتن و سرشونو به علامت تاسف تکون میدادن... اصلا نفهمیدم کِی رفتم وسط اتوبان ولی خیلی دیر شده بود.با صدای کامیون بزرگ به خودم اومدم...در فاصله‌ی ده یازده متری بودم باهاش ولی نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم! صدای بوق کامیون میومد ولی من همینجور ایستاده بودم و به پارسا فکر میکردم،به این چند ماه فکر میکردم... چشمامو بستم و منتظر برخورد کامیون با خودم بودم که کسی دستمو کشید و هردو پرت شدیم یه طرف... چشمامو بسته بودم و میترسیدم بازشون کنم...صدای نفس های پارسا میومد. پارسا با فریاد گفت:چیکار میکنی سارا!میخواستی خودتو به کشتن بدی؟ چیزی نگفتم که اینار با صدایی بلندتر از قبل گفت:با توام! چشمامو باز کردم و نگاهش کردم...لباساش خاکی شده بودن مثل چادر من! خیلی آروم گفتم:پارسا پارسا اومد نزدیکم نشست و گفت:جانم؟حواست کجا بود سارا؟میخواستی به کشتنمون بدی! بغضم شکست و با گریه گفتم:ببخشید پارسا از جاش بلند شد و گفت:اشکال نداره.ولی حواستو بیشتر جمع کن،الان هم پاشو بیا بریم... آروم گفتم:نمیتونم .... ➣@CHERA_CHADOR