#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هفتادونهم✨
#نویسنده_سنا✍
با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و دستشو روی دستای سرد تراز یخم گذاشت!
معنی این کارش چی بود؟یعنی اونم منو دوست داره؟شاید داره جلوی خانواده و فامیل نقش بازی میکنه،شاید میخواد کسی شک نکنه...
نه نه...هیچکدوم ازینا دلیل خوبی نیست!
تو صورتش زل زدم که چشماش برق زد،نمیدونم چرا،ولی گریه کردم...های های اشک ریختم!
همه افراد در سالن با تعجب به منو پارسا نگاه میکردن که پارسا دم گوشم گفت:فرشته ها که گریه نمیکنن!
چقدر مهربون بود و من نمیدونستم...
اشکامو پاک کردم که مامان گفت:چی شد سارا؟
+هی...هیچی....
در همین لحظه در سالن با شدت باز شد و دانیال وارد سالن شد...
بافریاد گفت:اینجا چه خبره؟
بابا با آرامش تمام گفت:عقد دخترمه...مشکلی داری؟
دانیال با صدایی پراز بغض گفت:چرا عمو؟چرا؟
بابا:چی چرا؟انتخاب با سارا بود،البته منم پارسا رو مثل پسر خودم دوست دارم و میدونم که دوتایی باهم خوشبخت میشن،مطمئنم!
دانیال:یعنی با من بدبخت میشد؟
آروم خندیدم و پارسا هم خندید و دستمو بیشتر توی دستش فشرد...
دانیال متضاد کلماتو خوب بلد بود و منظورشو میرسوند ولی یجوری حرف میزد،با لحجهی انگلیسی!ترکیبی از زبان فارسی و انگلیسی!
دانیال:من بخاطر سارا برگشتم ایران،اونوقت شما...
ادامهی حرفشو نزد و و گفت:من سارا رو دوست دارم
با این حرفش پارسا از جاش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:درست حرف بزن آقا
دانیال پوزخندی زد و گفت:هه...تو حرف نزن جوجه مثبت!دارم با بزرگترت حرف میرنم
بابا:دانیال!درست بهت میگم برو بیرون...نذار حرمت ها بشکنه!
دانیال:عمو!
بابا:برو!
دانیال:باشه میرم...ولی نمیذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره،منتظر باشین
و بی توجه به چشمای پراز حیرت ما از در سالن بیرون رفتـ
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR