eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون ازمایشگاه راه افتادیم پارسا:میگم سارا خانم؟ +بله؟ پارسا:یک هفته دیگه انتخاباته...شما دانشگاه میرید؟ +اره...چند تا از بچه ها گفتن برم اگه اتفاقی افتاد جمعش کنیم پارسا:خودتونو توی دردسر نندازید سارا:نه بابا...کسی کاری به من نداره پارسا:خداکنه همینطور باشه [چنددقیقه‌بعد] پارسا همینجور که برگه آزمایشو به دستم میداد گفت:خب همه چیز ردیفه،فقط مونده خرید لباس عقد از حرفش جا خوردم... +من یچیزی میپوشم دیگه...مهم نیست حس کردم ناراحت شد ولی زود گفت:باشه،نظرتون چیه بریم گلزار شهدا؟ کمی فکر کردم و گفتم:موافقم پارسا لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد و همزمان گفت:پیش بسوی رفقا... فکر نمیکردم اینقدر مهربون باشه،این پارسایی که من الان میبینم اون پارسای چند ماه پیشه سربه‌زیر که یک کلمه حرف رو باهام به زور میزد نیست!! وقتی رسیدیم گلزار شهدا یاد اون روز افتادم،اون روز که هردو چشمامون بارونی بود... دلیل اشکای من پارسا بود،ولی دلیل اشکای اون... کنجکاو شدم اون روز برای چی گریه میکرد،همینجور که به مزار شهید زل زده بودیم گفتم:میتونم یه سوال بپرسم؟ پارسا:بله +امممم...شما اون روز اینجا که نذاشت ادامه‌ی حرفمو بزنم و خودش منظورمو فهمید،گفت:مسئله‌ی کاری بود متعجب گفتم:واقعا؟ پارسا:بله هروقت برام مشکلی پیش میاد،میام اینجا...شما چرا اون روز ناراحت بودین؟ الان باید بهش چی میگفتم؟میگفتم بخاطر تو؟واقعا چی باید بگم؟بگم چون مهشید گفته بود دارین میرین خاستگاری؟ با یادآوری اون روز نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دلم گرفته بود پارسا:اون روز فکر نمیکردم اینجا ببینمتون! نگاهش کردم و با لبخند گفتم:منم! .... ➣@CHERA_CHADOR